غمناک. (آنندراج). غمگین. غم دار. غمین. اندوهناک. اندوهگین: رسیدند یاران لشکر بدوی غمی یافتندش پر از آب روی. فردوسی. همی گفت کاینم جهاندار داد غمی بودم از بهر تیمار داد. فردوسی. دو هفته همی گشت با یوز و باز غمی بود از آن رنج و راه دراز. فردوسی. برادر ملکی کز نهیب او غمیند به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین. فرخی. عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان. فرخی. استادم بونصر رحمهاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). همه غمی وستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 625). وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر. ناصرخسرو. هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی. سوزنی. هر بن مویت غمی و ناله کنان است هر سر مویت که آه یار تو گم شد. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. نه نه غم او نه جنس آن بود کز عادت او غمی توان بود. نظامی. ، {{حاصل مصدر}} غمگینی. غمناکی. اندوهناکی: ز تو (خدا) شادمانی و از تو غمی ست یکی را فزونی دگررا کمی ست. فردوسی