جدول جو
جدول جو

معنی غمی

غمی
غمگین، اندوهگین، غم زده
غمی شدن: غمگین شدن، اندوهناک شدن
تصویری از غمی
تصویر غمی
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با غمی

غمی

غمی
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، کار دشوار بی راه روی. (منتهی الارب). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

غمی

غمی
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 52هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 13هزارگزی شمال باختری ایستگاه راه آهن مازو قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است. 150 تن سکنه دارد که به فارسی و لری سخن میگویند. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

غمی

غمی
لغتی است در اما، غمی واﷲ بمعنی اما واﷲ. (از منتهی الارب). در اقرب الموارد غما به الف آمده است. رجوع به غَما شود
لغت نامه دهخدا

غمی

غمی
غمناک. (آنندراج). غمگین. غم دار. غمین. اندوهناک. اندوهگین:
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.
فردوسی.
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.
فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.
فردوسی.
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین.
فرخی.
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان.
فرخی.
استادم بونصر رحمهاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). همه غمی وستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 625).
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
ناصرخسرو.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.
سوزنی.
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.
خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
نه نه غم او نه جنس آن بود
کز عادت او غمی توان بود.
نظامی.
،
{{حاصِل مَصدَر}} غمگینی. غمناکی. اندوهناکی:
ز تو (خدا) شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگررا کمی ست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا