وشایت. (مقدمه الادب زمخشری). غماز بودن. سخن چینی. غمز. نمیمه. رجوع به غمّاز شود: چو مشک عشق توغماز من شد ای دل و جان بدیع نبود از مشک و عشق غمازی. سوزنی. کسی چه عیب کند مشک را بغمازی ؟ ظهیر فاریابی. از قمر اندوخته شب بازیی وز سحر آموخته غمازیی. نظامی. نی مرااو تهمت دزدی نهد نی مهارم را به غمازی دهد. مولوی (مثنوی)
وشایت. (مقدمه الادب زمخشری). غماز بودن. سخن چینی. غمز. نمیمه. رجوع به غَمّاز شود: چو مشک عشق توغماز من شد ای دل و جان بدیع نبود از مشک و عشق غمازی. سوزنی. کسی چه عیب کند مشک را بغمازی ؟ ظهیر فاریابی. از قمر اندوخته شب بازیی وز سحر آموخته غمازیی. نظامی. نی مرااو تهمت دزدی نهد نی مهارم را به غمازی دهد. مولوی (مثنوی)
مجاهد، جنگجو، کسی که در راه خدا با دشمنان دین می جنگد نوعی سکۀ قدیمی معادل بیست قرش بند باز، رسن باز، ریسمان باز، برای مثال سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت / غازی نگردد ارچه برآید به ریسمان (مجیرالدین بیلقانی - ۱۵۲)، سغبۀ خلقم چو صوفی در کنش / شهرۀ شهرم چو غازی بر رسن (سعدی۲ - ۶۶۰) معرکه گیر
مجاهد، جنگجو، کسی که در راه خدا با دشمنان دین می جنگد نوعی سکۀ قدیمی معادل بیست قرش بند باز، رسن باز، ریسمان باز، برای مِثال سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت / غازی نگردد ارچه برآید به ریسمان (مجیرالدین بیلقانی - ۱۵۲)، سغبۀ خلقم چو صوفی در کنش / شهرۀ شهرم چو غازی بر رسن (سعدی۲ - ۶۶۰) معرکه گیر
مغزاها، مقصودها، مراد ها، مربوط به مغز ها، باریکه های از پارچه که در کناره های یخه یا سر آستین یا میان دو لبه های دوختنی بگذارند ها و بدوزند، جمع واژۀ مغزا
مغزاها، مقصودها، مراد ها، مربوط به مغز ها، باریکه های از پارچه که در کناره های یخه یا سر آستین یا میان دو لبه های دوختنی بگذارند ها و بدوزند، جمعِ واژۀ مغزا
منسوب به نماز. (ناظم الاطباء)، آنچه مربوط به نماز است. (فرهنگ فارسی معین)، شخص نمازگزارنده و آنکه پیوسته نماز می گزارد. (ناظم الاطباء). اهل نماز و طاعت. مؤمن. مقدس: خصیۀ مرد نمازی باشد این. مولوی. ، پاک. پاکیزه. لایق و سزاوار نمازگزارنده. (ناظم الاطباء). طاهر. شسته. پاک. قابل نماز خواندن با آن. (فرهنگ فارسی معین). مطهر. پاک. (یادداشت مؤلف) : چون نمازی و چون حلال بود (جامۀ ژنده) آن مرا جوشن جلال بود. سنائی (از فرهنگ فارسی معین). ز شبنم سبزه نورس نمازی به هم چون دایه و کودک به بازی. ملاطغرا (از آنندراج). ، درست. صحیح. (یادداشت مؤلف) : توئی نماز مرا قبله و اگر از من جزاین سخن شنوی آن سخن نمازی نیست. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). چون نیست نماز من آلوده نمازی در میکده زآن کم نشود سوزوگدازم. حافظ
منسوب به نماز. (ناظم الاطباء)، آنچه مربوط به نماز است. (فرهنگ فارسی معین)، شخص نمازگزارنده و آنکه پیوسته نماز می گزارد. (ناظم الاطباء). اهل نماز و طاعت. مؤمن. مقدس: خصیۀ مرد نمازی باشد این. مولوی. ، پاک. پاکیزه. لایق و سزاوار نمازگزارنده. (ناظم الاطباء). طاهر. شسته. پاک. قابل نماز خواندن با آن. (فرهنگ فارسی معین). مطهر. پاک. (یادداشت مؤلف) : چون نمازی و چون حلال بود (جامۀ ژنده) آن مرا جوشن جلال بود. سنائی (از فرهنگ فارسی معین). ز شبنم سبزه نورس نمازی به هم چون دایه و کودک به بازی. ملاطغرا (از آنندراج). ، درست. صحیح. (یادداشت مؤلف) : توئی نماز مرا قبله و اگر از من جزاین سخن شنوی آن سخن نمازی نیست. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). چون نیست نماز من آلوده نمازی در میکده زآن کم نشود سوزوگدازم. حافظ
جمع واژۀ مغزی ̍. جنگها. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جمع واژۀ مغزاه. (ناظم الاطباء) : جمعی ز مغازیت حاصل آید من نظم کنم جمع آن مغازی. مسعودسعد. ، مواضع یا زمانهای جنگ. (از اقرب الموارد) ، مناقب و بیان اوصاف غازیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مناقب غازیان و این کلمه مفردی ندارد و یا مفرد آن مغزی ̍ و یامغزاه است به معنی غزوه. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) : چرا نامۀ الهی را نخوانی چه گردی گرد افسانۀ مغازی. ناصرخسرو. به هنگام عزم تو مر شاعران را سخن دست ندهد جز اندر مغازی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 508)
جَمعِ واژۀ مَغزی ̍. جنگها. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جَمعِ واژۀ مغزاه. (ناظم الاطباء) : جمعی ز مغازیْت حاصل آید من نظم کنم جمع آن مغازی. مسعودسعد. ، مواضع یا زمانهای جنگ. (از اقرب الموارد) ، مناقب و بیان اوصاف غازیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مناقب غازیان و این کلمه مفردی ندارد و یا مفرد آن مَغزی ̍ و یامَغزاه است به معنی غزوه. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) : چرا نامۀ الهی را نخوانی چه گردی گرد افسانۀ مغازی. ناصرخسرو. به هنگام عزم تو مر شاعران را سخن دست ندهد جز اندر مغازی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 508)
محمد بن محمد بن علی بن عبدالرزاق غماری. ملقب به شمس الدین. او از ابوحیان و دیگران دانش فراگرفت و از یافعی و شیخ خلیل مالکی حدیث شنید. در لغت و ادب عرب بخصوص در علم نحو تبحر داشت. تولد وی به سال 720 هجری قمری بود و بسال 802 درگذشت. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 248)
محمد بن محمد بن علی بن عبدالرزاق غماری. ملقب به شمس الدین. او از ابوحیان و دیگران دانش فراگرفت و از یافعی و شیخ خلیل مالکی حدیث شنید. در لغت و ادب عرب بخصوص در علم نحو تبحر داشت. تولد وی به سال 720 هجری قمری بود و بسال 802 درگذشت. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 248)
چوبکی باشد که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرونمیرود، و هرگاه که ماهی به قلاب می آویزد آن چوبک فرومیرود و معلوم میگردد که ماهی به قلاب آویخته است. (برهان قاطع). (از: غمّاز عربی، سخن چین + ک، پسوند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رشیدی گوید: غمازک مرکب است از غمازکه عربی است و کاف تصغیر، پس در اصل مجاز باشد. (فرهنگ رشیدی). و صاحب انجمن آرا گوید: غمازک بلغت عربی ماند که کاف تصغیری پارسیان بر غماز افزوده اند چه غمازی مرادف نمامی است و این چوب نیز گرفتاری ماهی را بشست اعلام میکند و آشکار میسازد و غمز و غمزه بی شبهه عربی است. (از انجمن آرا). و رجوع به آنندراج شود
چوبکی باشد که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرونمیرود، و هرگاه که ماهی به قلاب می آویزد آن چوبک فرومیرود و معلوم میگردد که ماهی به قلاب آویخته است. (برهان قاطع). (از: غَمّاز عربی، سخن چین + ک، پَسوَند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رشیدی گوید: غمازک مرکب است از غمازکه عربی است و کاف تصغیر، پس در اصل مجاز باشد. (فرهنگ رشیدی). و صاحب انجمن آرا گوید: غمازک بلغت عربی ماند که کاف تصغیری پارسیان بر غماز افزوده اند چه غمازی مرادف نمامی است و این چوب نیز گرفتاری ماهی را بشست اعلام میکند و آشکار میسازد و غمز و غمزه بی شبهه عربی است. (از انجمن آرا). و رجوع به آنندراج شود
چشمه ای است مر بنی تمیم را یا چاهی است میان بصره و بحرین. (منتهی الارب). - عین غمازه، چشمۀ معروفی است در سوده از تهامه، و بقولی چاه معروفی است بین بصره و بحرین. (از معجم البلدان). رجوع به عین غمازه شود
چشمه ای است مر بنی تمیم را یا چاهی است میان بصره و بحرین. (منتهی الارب). - عین غمازه، چشمۀ معروفی است در سوده از تهامه، و بقولی چاه معروفی است بین بصره و بحرین. (از معجم البلدان). رجوع به عین غمازه شود
فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده. صیغۀ مبالغه است از غمز. (از اقرب الموارد)، سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نمّام. ضرّاب. واشی. (مقدمه الادب زمخشری). خبرکش. مضرّب: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. کیسۀ راز را بعقل بدوز تا نباشی سخن چن و غماز. ناصرخسرو. و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بادم به نظم و نثر نه نمامم مشکم به خلق و جود نه غمازم. مسعودسعد. تا بود صبح واشی و نمام تا بود باد ساعی و غماز با علو سپهر بادت امر با سرود زمانه بادت راز. مسعودسعد. در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریۀ عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه). چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم. خاقانی. گر کشت مرا غمزۀ غمازش زنهار تا خونم از آن غمزۀ غماز نخواهند. خاقانی. جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش. خاقانی. عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود. مولوی (مثنوی). ندیدم ز غماز سرگشته تر نگون طالع و بخت برگشته تر. سعدی (بوستان). من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم. سعدی (طیبات). و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی). منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمه محاسن اصفهان). اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست. حافظ. گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من. حافظ. چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز. حافظ. ، اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک وابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن، طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). همّاز، مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء)، انگشت غماز، انگشت سبابه: و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی)
فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده. صیغۀ مبالغه است از غَمز. (از اقرب الموارد)، سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نَمّام. ضَرّاب. واشی. (مقدمه الادب زمخشری). خبرکش. مُضرِّب: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. کیسۀ راز را بعقل بدوز تا نباشی سخن چن و غماز. ناصرخسرو. و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بادم به نظم و نثر نه نمامم مشکم به خلق و جود نه غمازم. مسعودسعد. تا بود صبح واشی و نمام تا بود باد ساعی و غماز با علو سپهر بادت امر با سرود زمانه بادت راز. مسعودسعد. در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریۀ عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه). چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم. خاقانی. گر کشت مرا غمزۀ غمازش زنهار تا خونم از آن غمزۀ غماز نخواهند. خاقانی. جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش. خاقانی. عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود. مولوی (مثنوی). ندیدم ز غماز سرگشته تر نگون طالع و بخت برگشته تر. سعدی (بوستان). من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم. سعدی (طیبات). و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی). منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمه محاسن اصفهان). اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست. حافظ. گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من. حافظ. چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیَم غماز. حافظ. ، اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک وابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن، طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). هَمّاز، مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء)، انگشت غماز، انگشت سبابه: و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی)
منسوب به نماز آنچه مربوط به نماز است، نمازگزار: صافات... فرشتگان... صف بسته مانندنمازیان، طاهر شسته پاک (قابل نماز خواندن با آن) : دید وقتی یکی پراگنده زنده ای زیر جامه ژنده گفت: این جامه سخت خلقانست گفت: هست آن من چنین زانست... چون نمازی و چون حلال بود آن مرا جوشن جلال بود. (حدیقه)
منسوب به نماز آنچه مربوط به نماز است، نمازگزار: صافات... فرشتگان... صف بسته مانندنمازیان، طاهر شسته پاک (قابل نماز خواندن با آن) : دید وقتی یکی پراگنده زنده ای زیر جامه ژنده گفت: این جامه سخت خلقانست گفت: هست آن من چنین زانست... چون نمازی و چون حلال بود آن مرا جوشن جلال بود. (حدیقه)
اغنیشک چوب پنبه ای که به شست ماهیگیری بندند و آن در آب فرو نرود مگر آن که ماهی به کجک (قلاب) افتد این واژه را برای نخستین بار هدایت در فرهنگ انجمن آرا بر گرفته از غماز تازی دانسته و گفته است: (این بلغت عربی ماند که کاف تصغیر پارسیان بر آن افزوده اند چه غمازی مرادف نمامی است و این چوبک نیز از گرفتاری ماهی بشست اعلام می کند) چوبکی که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک باب فرو نرود و هر گاه ماهی به قلاب آویزد آن چوبک فرو رود و معلوم شود که ماهی به قاب آویخته است
اغنیشک چوب پنبه ای که به شست ماهیگیری بندند و آن در آب فرو نرود مگر آن که ماهی به کجک (قلاب) افتد این واژه را برای نخستین بار هدایت در فرهنگ انجمن آرا بر گرفته از غماز تازی دانسته و گفته است: (این بلغت عربی ماند که کاف تصغیر پارسیان بر آن افزوده اند چه غمازی مرادف نمامی است و این چوبک نیز از گرفتاری ماهی بشست اعلام می کند) چوبکی که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک باب فرو نرود و هر گاه ماهی به قلاب آویزد آن چوبک فرو رود و معلوم شود که ماهی به قاب آویخته است
جلویز جلویز روا نبودی زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز (طاهر فضل) جلیز، سخن چین، گواژنده (طعنه زننده کنایه زن)، نمارنده (نمار اشاره ایما)، بر انگیزنده جنباننده بسیار سخن چین نمام، اشاره کننده بچشم و ابرو غمزه کننده، جنباننده به هیجان آورنده، چشم معشوق. یا انگشت غماز. سبابه
جلویز جلویز روا نبودی زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز (طاهر فضل) جلیز، سخن چین، گواژنده (طعنه زننده کنایه زن)، نمارنده (نمار اشاره ایما)، بر انگیزنده جنباننده بسیار سخن چین نمام، اشاره کننده بچشم و ابرو غمزه کننده، جنباننده به هیجان آورنده، چشم معشوق. یا انگشت غماز. سبابه
چوبکی که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرو نرود و هرگاه ماهی به قلاب آویزد، آن چوبک فرو رود و معلوم شود که ماهی به قلاب آویخته است
چوبکی که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرو نرود و هرگاه ماهی به قلاب آویزد، آن چوبک فرو رود و معلوم شود که ماهی به قلاب آویخته است