جدول جو
جدول جو

معنی غلغلیچ - جستجوی لغت در جدول جو

غلغلیچ
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلغج، غلمچ
تصویری از غلغلیچ
تصویر غلغلیچ
فرهنگ فارسی عمید
غلغلیچ
(غَ غَ / غِ غِ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) :
چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش.
لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد
تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ.
شمس فخری (از جهانگیری).
غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه
لغت نامه دهخدا
غلغلیچ
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جایی از بدن مثل کف پا یا زیر بغل یا پهلو که هرگاه کسی با انگشت به آن فشار دهد یا بمالد شخص به خنده افتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغلک
تصویر غلغلک
کوزۀ کوچک سفالی با گردن دراز و باریک، تنگ سفالی، غلّه، قلّک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغله
تصویر غلغله
شور و غوغا، داد و فریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا
غلغله افتادن: شور و غوغا افتادن، داد و فریاد، هیاهو و آشوب برپا شدن
غلغله انداختن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن
غلغله فکندن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن، غلغله انداختن، برای مثال خیمه از این دایره بیرون فکن / غلغله در عالم بی چون فکن (امیرخسرو - لغتنامه - غلغله افکندن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغلک
تصویر غلغلک
عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلغج، غلمچ، غلغلیچ
فرهنگ فارسی عمید
(غِ غِ چَ / چِ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و خاریدن پهلو و کف پای مردم. (برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیج. غلغچ. غلغلک. رجوع به غلغلیج و غلغلیچ شود:
چنان بمالم من جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش
چو غلغلیچه بود مر ورا ملامت نیست
که برسکیزد چون من در او سپوزم نیش.
لبیبی (از آنندراج) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ لَ)
آنکه چون غلغلکش دهند بخندد. آنکه غلغلک در وی اثر کند. رجوع به غلغلک شود
لغت نامه دهخدا
(غُغُ لَ)
در تداول عامه کوزۀ کوچک سفالین با گردن دراز و باریک. کوزۀ سرتنگ. تنگ سفالین. گراز
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ لَ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد، چون زیربغل و کف دست و کف پای. غلغلیچ. غلغلیج. غلغلیچه. دغدغه. غلغچ. غلملیج. کلخرجه. رجوع به غلغلیچ. شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ)
درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). داخل کردن، یقال: غله و غلغله، اذا ادخله. (تاج العروس) ، غلغله در چیزی، داخل شدن در آن به رنج و سختی. (اقرب الموارد) ، شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، نفوذ و تخلل آب در درخت، فرستادن نامه به کسی از شهری به شهری. (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل قوامیس العرب دزی ج 2 ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ لَ)
چند شعبه آب که از کوه ریّان ریزد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ غُ لَ / لِ)
شور و غوغا و فریاد و هایهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن وافتادن استعمال میشود. (از آنندراج). غریو. غلغل: و غلغلۀ عشق به جانها میبود. (کشف الاسرار و عده الابرار ج 10 ص 491). و چندانکه مردم بر ریگ سوی نشیب میخزند غلغلۀ طبل و نقاره از میان کوه پیدا میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 1 ص 335). وتلاطم امواج جنگ و وغا... را به نوعی استعداد داده که از غلغله و نفیر کوس اسلامیان... طنین و دوار در طاس فلک دوار افتاده. (ایضاً روضات الجنات ج 1 ص 352).
از شوق مدیح تو چو حمام زنان است
مغز سرم از غلغلۀ جوش معانی.
قاآنی.
- در غلغله آمدن، به بانگ و آوا درآمدن. بانگ و غوغا کردن:
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع.
حافظ.
رجوع به غلغل شود
لغت نامه دهخدا
(غُ غَ)
چیزی را به زور و قوت هرچه تمامتر بر هوا انداختن. (از برهان قاطع) (آنندراج). با ’غلغلیچ’ و ’غلغلیچه’ مقایسه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ چَ / چِگَهْ)
غلغلیجگاه. غلغلیجگه:
چنان بدانم من جای غلغلیچه گهش
کجا به مالش اول فتد به خنده خریش.
لبیبی (از نسخه ای از فرهنگ اسدی با تصحیح مؤلف لغت نامه).
رجوع به غلغلیجگه و غلغلیج شود
لغت نامه دهخدا
(غِ مِ)
به معنی غلغلیچ است که خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پای مردم است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غلغلیچ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلغیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). غلغلک
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ)
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غلغلک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد:
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد. کوزه کوچک سفالین با گردنی دراز و باریک تنگ سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلاج
تصویر غلغلاج
چیزی را بزور و قوت تمام بر هوا انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلیچه گه
تصویر غلغلیچه گه
عضوی از بدن که چون انگشت بر آن مالند شخص را غلغلک افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلکی
تصویر غلغلکی
آنکه چون غلغلکش دهند به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغله
تصویر غلغله
بانگ و غوغا کردن، هنگامه و غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلج
تصویر غلغلج
((غِ غِ لَ))
غلغلک، به خنده آوردن کسی با تحریک زیر بغل یا شکمش، غلغلج، گل خوچه، پخپخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغلک
تصویر غلغلک
((غِ غِ لَ))
به خنده آوردن کسی با تحریک زیر بغل یا شکمش، غلغلج، گل خوچه، پخپخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغلکی
تصویر غلغلکی
کسی که در برابر غلغلک حساس باشد و زود به خنده بیفتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغله
تصویر غلغله
((غُ غُ لِ))
هیاهوی، هنگامه، آشوب
غلغله شام: کنایه از ازدحام شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغلاج
تصویر غلغلاج
((غُ غُ))
چیزی را به زور و قوت تمام بر هوا انداختن
فرهنگ فارسی معین
آشوب، الم شنگه، بانگ، جاروجنجال، خروش، غوغا، فریاد، قشقرق، همهمه، هنگامه، هیاهو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شلوغی و سر و صدای زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی
انگیزه ی حرکت به سمت کار دلخواه، بی قراری تشویش، انجام
فرهنگ گویش مازندرانی