غسوق چشم، خیره گردیدن و تاریک شدن یا اشک آوردن آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : غسقت العین غسوقاً، دمعت و قیل انصبت، و قیل اظلمت. (اقرب الموارد) ، غسوق آب، ریختن آن، غسوق ابر، باریدن باران. (از المنجد) ، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد
غسوق چشم، خیره گردیدن و تاریک شدن یا اشک آوردن آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : غسقت العین غسوقاً، دمعت و قیل انصبت، و قیل اظلمت. (اقرب الموارد) ، غسوق آب، ریختن آن، غسوق ابر، باریدن باران. (از المنجد) ، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد
سرد و گنده هرچه باشد. (منتهی الارب). و منه قوله تعالی: ’لایذوقون فیها برداً ولاشراباً الا حمیماً و غساقاً’. (قرآن 24/78و 25). چیز سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). البارد. و المنتن. (اقرب الموارد) ، خون و ریم دوزخیان. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آنچه از تن دوزخیان برود، چون زرداب و جز آن. (مهذب الاسماء). ما یقطر من جلود اهل النار و صدیدهم من قیح و نحوه. (اقرب الموارد). شراب دوزخیان. جوالیقی گوید: کلمه غساق که در قرآن آمده به قول بعضی ترکی است. و بعضی آن را صیغۀ مبالغه از غسق دانسته اند (غسقت العین، اظلمت و دمعت. و غسق الجرح، سال منه ماء اصفر. و غسق الماء، انصب - انتهی). ولی ظاهراً این کلمه معرب غساک یا غشاک فارسی است. رجوع به غساک و غشاک و المعرب جوالیقی ص 235 شود
سرد و گنده هرچه باشد. (منتهی الارب). و منه قوله تعالی: ’لایذوقون فیها برداً ولاشراباً الا حمیماً و غساقاً’. (قرآن 24/78و 25). چیز سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). البارد. و المنتن. (اقرب الموارد) ، خون و ریم دوزخیان. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آنچه از تن دوزخیان برود، چون زرداب و جز آن. (مهذب الاسماء). ما یقطر من جلود اهل النار و صدیدهم من قیح و نحوه. (اقرب الموارد). شراب دوزخیان. جوالیقی گوید: کلمه غساق که در قرآن آمده به قول بعضی ترکی است. و بعضی آن را صیغۀ مبالغه از غسق دانسته اند (غسقت العین، اظلمت و دمعت. و غسق الجرح، سال منه ماء اصفر. و غسق الماء، انصب - انتهی). ولی ظاهراً این کلمه معرب غساک یا غشاک فارسی است. رجوع به غساک و غشاک و المعرب جوالیقی ص 235 شود
غرق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
غُرُق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
بازار جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرید و فروخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرید و فروش کردن قوم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بازاری نمودن به خرید و فروخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و ممکن است این سخن... در معرض تسوق پیش ضمایر آید. (کلیله چ مینوی ص 17). واگر این بنده، کتاب از تازی به پارسی برد بدان تسوقی نمی جوید. (کلیله ایضاً ص 421) ، خریدن کالا از بازار. (از متن اللغه). و رجوع به سوق شود
بازار جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرید و فروخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرید و فروش کردن قوم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بازاری نمودن به خرید و فروخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و ممکن است این سخن... در معرض تسوق پیش ضمایر آید. (کلیله چ مینوی ص 17). واگر این بنده، کتاب از تازی به پارسی برد بدان تسوقی نمی جوید. (کلیله ایضاً ص 421) ، خریدن کالا از بازار. (از متن اللغه). و رجوع به سوق شود
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق