غریویدن، فریاد، خروش، بانگ بلند، بانگ و فریاد از روی خشم برای مثال تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر جنگی غریو (فردوسی - ۳/۲۹۶) غریو برآوردن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو برکشیدن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو داشتن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو کردن: بانگ و فریاد برآوردن
غریویدن، فریاد، خروش، بانگ بلند، بانگ و فریاد از روی خشم برای مِثال تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر جنگی غریو (فردوسی - ۳/۲۹۶) غریو برآوردن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو برکشیدن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو داشتن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو کردن: بانگ و فریاد برآوردن
فرو رفتن در آب، غوطه ور شدن، خفه شدن در آب، انباشته، آغشته، محصور مثلاً زن غرق در طلا و جواهر بود، ویژگی کسی که کاملاً به چیزی یا کسی توجه دارد مثلاً غرق مطالعه بودم، کنایه از ویژگی کسی که کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته است مثلاً غرق شادی غرق شدن: فرو رفتن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و خفگی دست دهد، فرو رفتن چیزی در آب مثلاً کشتی غرق شد غرق عرق: کنایه از خجالت زده غرق کردن: فرو بردن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و دچار خفگی شود، فرو بردن چیزی در آب
فرو رفتن در آب، غوطه ور شدن، خفه شدن در آب، انباشته، آغشته، محصور مثلاً زن غرق در طلا و جواهر بود، ویژگی کسی که کاملاً به چیزی یا کسی توجه دارد مثلاً غرق مطالعه بودم، کنایه از ویژگی کسی که کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته است مثلاً غرق شادی غَرق شدن: فرو رفتن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و خفگی دست دهد، فرو رفتن چیزی در آب مثلاً کشتی غرق شد غَرق عرق: کنایه از خجالت زده غَرق کردن: فرو بردن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و دچار خفگی شود، فرو بردن چیزی در آب
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مِثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
جمع واژۀ غریق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غریق شود: ارث غرقی و مهدوم علیهم، غرق شدگان و مهدوم علیهم از همدیگر ارث میبرند در صورتی که ایشان یا یکی از ایشان مالی داشته و حق توارث داشته باشند و تقدم مرگ هیچیک معلوم نگردد. رجوع به ارث و کتاب شرائع چ 1311 ص 269 شود
جَمعِ واژۀ غریق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غریق شود: ارث غرقی و مهدوم علیهم، غرق شدگان و مهدوم علیهم از همدیگر ارث میبرند در صورتی که ایشان یا یکی از ایشان مالی داشته و حق توارث داشته باشند و تقدم مرگ هیچیک معلوم نگردد. رجوع به ارث و کتاب شرائع چ 1311 ص 269 شود
نوعی از درخت بزرگ، یا آن عوسج است چون بزرگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از عوسج باشد، و آن درختی بود که برگ و بار آن را بجوشانند، و در خضابها به کار برند. (برهان قاطع). عوسج بزرگ. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). خارسنجان که آن را عوسج نیز گویند. (از فرهنگ شعوری). درختی است خاردار، سپیدی بیضه که بر زرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدۀ تخم مرغ. (از اقرب الموارد) ، بقیع الغرقد، گورستانی است در مدینه، بدان جهت که درخت غرقد رویاند، و حالا درخت رفت و نام باقی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
نوعی از درخت بزرگ، یا آن عوسج است چون بزرگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از عوسج باشد، و آن درختی بود که برگ و بار آن را بجوشانند، و در خضابها به کار برند. (برهان قاطع). عوسج بزرگ. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). خارسنجان که آن را عوسج نیز گویند. (از فرهنگ شعوری). درختی است خاردار، سپیدی بیضه که بر زرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدۀ تخم مرغ. (از اقرب الموارد) ، بقیع الغرقد، گورستانی است در مدینه، بدان جهت که درخت غرقد رویاند، و حالا درخت رفت و نام باقی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
مهرۀ نره تاختنه جای. (منتهی الارب). مهرۀ نره تا جای ختنه گاه. (ناظم الاطباء). صاحب تاج العروس گوید: جوهری این لغت را نیاورده است و آن به معنی حشفه است. در شعری که به این معنی شاهد آورده اند فرقم نیز روایت شده است
مهرۀ نره تاختنه جای. (منتهی الارب). مهرۀ نره تا جای ختنه گاه. (ناظم الاطباء). صاحب تاج العروس گوید: جوهری این لغت را نیاورده است و آن به معنی حشفه است. در شعری که به این معنی شاهد آورده اند فرقم نیز روایت شده است
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
غریق. ترکیبی است از غرق + هَ (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
زحمتی که در نگاهداری خرمن از آفت سیل متحمل میشوند. (ناظم الاطباء) ، به معنی دخول به اصطلاح لوطیان است، یکی از آن جماعت گوید: نگاهی میتوان کردن که از غرقی بتر باشد. (آنندراج)
زحمتی که در نگاهداری خرمن از آفت سیل متحمل میشوند. (ناظم الاطباء) ، به معنی دخول به اصطلاح لوطیان است، یکی از آن جماعت گوید: نگاهی میتوان کردن که از غرقی بتر باشد. (آنندراج)
مولانا. از جملۀ شعرای سلطان یعقوب خان (معاصر امیر علیشیر نوائی) است و در بحر نظم غرق است، و فضلی غیر از این ندارد، و این مطلع از اوست: هرگه که پیرهن به بر آن گل بدن گرفت بوی عبیر و مشک در آن پیرهن گرفت. (ترجمه مجالس النفائس ص 302)
مولانا. از جملۀ شعرای سلطان یعقوب خان (معاصر امیر علیشیر نوائی) است و در بحر نظم غرق است، و فضلی غیر از این ندارد، و این مطلع از اوست: هرگه که پیرهن به بر آن گل بدن گرفت بوی عبیر و مشک در آن پیرهن گرفت. (ترجمه مجالس النفائس ص 302)
غرق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
غُرُق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
برقو و ترقو ظاهراً قسمی نسیج و جامه بوده است و این کلمه در دو مصرع از اشعار سوزنی بجای مانده است چنین: برقوبافا ز تار ترقوی تو من ترقوبافا گهی که کار آغازی. (از یادداشت مؤلف)
برقو و ترقو ظاهراً قسمی نسیج و جامه بوده است و این کلمه در دو مصرع از اشعار سوزنی بجای مانده است چنین: برقوبافا ز تار ترقوی تو من ترقوبافا گهی که کار آغازی. (از یادداشت مؤلف)
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
جمع غریق، فرو شدگان غوته خوردگان تکابیدگان جمع غریق. یا ارث غرقی و مهدوم علیهم. غرق شدگان و مهدوم علیهم از همدیگر ارث می برند در صورتی که ایشان (یا یکی از ایشان) مالی داشته و حق توارث داشته باشند و تقدم مرگ هیچ معلوم نگردد. زحمتی که در نگاهداری از آفت سیل محتمل شوند، دخول: نگاهی می توان کردن از غرقی بتر باشد
جمع غریق، فرو شدگان غوته خوردگان تکابیدگان جمع غریق. یا ارث غرقی و مهدوم علیهم. غرق شدگان و مهدوم علیهم از همدیگر ارث می برند در صورتی که ایشان (یا یکی از ایشان) مالی داشته و حق توارث داشته باشند و تقدم مرگ هیچ معلوم نگردد. زحمتی که در نگاهداری از آفت سیل محتمل شوند، دخول: نگاهی می توان کردن از غرقی بتر باشد
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق