جدول جو
جدول جو

معنی غت - جستجوی لغت در جدول جو

غت
(دَ دَ)
رنجانیدن کسی را در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) : غته بالامر غتّاً. (منتهی الارب) ، غت در آب، غوطه دادن کسی را در آب. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی را سر به آب فروبردن. (تاج المصادر بیهقی) ، غت در سخن، سرزنش کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اندک اندک خوردن آب را بی جدا کردن کاسه از دهن، اندوهمند کردن، خبه کردن و مانده گردانیدن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: غت الدّابه شوطاً او شوطین، ای اتعبها فی رکضها. (منتهی الارب) ، در پی یکدیگر آوردن چیزی را، خنده پنهان داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پنهان کردن خنده. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
غت
(غُ / غَ)
احمق. ابله. (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی). جاهل و نادان. (برهان قاطع). گول. (آنندراج) (انجمن آرا) :
هست با فضل شیخ بواسحاق
تیر گردون ز راه دانش غت.
شمس فخری (از آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری).
، کسی که خودرا کسی می داند و زود از جا درمیرود. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
غت
دل آزردن رنجاندن، رخم زبان، خبه کردن، مانده گردان ستور را، پیاپی آوردن، خنده پنهانی جاهل نادان، گول کم فهم
فرهنگ لغت هوشیار
غت
((غُ یا غَ))
جاهل، نادان، گول، کم فهم
تصویری از غت
تصویر غت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غتفره
تصویر غتفره
بدکار
احمق، کودن، کم خرد، ابله، خام ریش، دبنگ، دنگل، دنگ، خرطبع، بی عقل، گول، انوک، سبک رای، فغاک، کانا، گردنگل، خل، تاریک مغز، کردنگ، غمر، شیشه گردن، کهسله، ریش کاو، نابخرد، کم عقل، کاغه، تپنکوز، چل، لاده، بدخردبرای مثال دهقان، امام غاتفری، مهتر سره / در منّت تواند چه زیرک چه غتفره (سوزنی - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
غتل مکان، بسیار درخت ناک گردیدن جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تأنیث اغتم. (اقرب الموارد). زنی که سخن پیدا نتواند گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ تِرْ رَ)
در بعض لهجه های فارسی: خرد. بسیار خرد: یک غتره صابون
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
غت. همان غتفر است. (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
به معنی غت است که جاهل و ابله و احمق و نادان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گول واحمق. (فرهنگ رشیدی). رجوع به غت و غتفره شود
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ رَ)
همان غتفره است. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به غتفره شود
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ رَ / رِ)
غت. غتفر. نادان. جاهل. احمق. ابله. (برهان قاطع). گول و احمق. (فرهنگ رشیدی). گول و نادان. (آنندراج). سفیه. مقابل زیرک. غدفره:
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال.
سنائی (از انجمن آرا).
ندیدم چو تو من به کوه و دره
یکی بینوا، خام بس غتفره.
(فرهنگ اوبهی).
دهقان، امام غاتفری، مهتر سره
در منت تواند چه زیرک چه غتفره.
سوزنی.
، زناکننده. زانی. (برهان قاطع) (آنندراج) :
خاک بشهوت مسپر چون ستور
تا نه زنت غتفره گیرد نه پور.
انوری (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج).
، پلیدطبع. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ تِ)
جای درختناک. نخل غتل، خرمابنان درهم پیچیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
سختی گرمای دم گیر. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی گرمای نفس گیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ اغتم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
عجمیت. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن پیدا نتوان گفتن. فصاحت نداشتن. (ناظم الاطباء). عجمت در سخن: تقول فی منطقه غتمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ می ی)
منسوب به شیخ احمد احسائی، فرقه ای است از شیعۀ اثناعشری که در استنباط مسائل فقهی جزو اخباریان و مخالف با اجتهاد از طریق اعمال اصول فقهند. پس از شیخ احمد بر سر پیشوایی میان سیدکاظم رشتی و حاج محمدکریمخان کرمانی اختلافی رخ داد و هر گروهی بیکی از این دو پیوستند و دسته ای دیگر به میرزا شفیع تبریزی اجتماع کردند و اغلب در شهرهای شیعه نشین بسر می بردند. (از فرهنگ فارسی معین). و برای اطلاع بیشتر از این فرقه رجوع به احمد احسائی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
غلام ابرهه که از سرداران جیش حبش بوده ابرهه حیله اندیشید و یکی از غلامان خود را غتوده نام در کمینگاهی نشاند. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 1 ص 97). در چاپ خیام (ج 1 ص 276) غنوده نوشته شده و در چ 1 تهران نیز نسخه بدل غنوده است
لغت نامه دهخدا
(غُ تَ)
حیاض غتیم، کنایه از مرگ. (منتهی الارب). لقب الموت، و فی المثل: ’اورده حیاض غتیم’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در فهرست مخزن الادویه (چ بمبئی 1273 هجری قمری) به معنی اسفنج آمده و آن مصحف غیم است. رجوع به غیم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
بزرگ منشی. تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغته
تصویر بغته
ناگاه ناگهان بناگاه ناگاهیان
فرهنگ لغت هوشیار
ناگهان ناکاج بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر - حاشا که زنم یک مژه را بر مژه ناکاج (سوزنی سمرقندی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغتاق
تصویر بغتاق
ترکی کلاه کلاه فرجی، برگستوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغت
تصویر بغت
ناگاه یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاغت کردن
تصویر بلاغت کردن
ریش بر آوردن بالیده شدن بالغ شدن کودک: (چون بریش آمد و بلاغت کرد مردم آمیز و مهر جوی بود) (سعدی) بالغ شدن طفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غتفر
تصویر غتفر
جاهل نادان، گول کم فهم
فرهنگ لغت هوشیار
غت: جملگی راخیالهای محال کرده مانند غتفره بجوال. (حدیقه)، زنا کننده زانی، پلید طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غتم
تصویر غتم
دمدار گرمای دمدار
فرهنگ لغت هوشیار
شیوایش شیوا سخنی زبان آوری کشگویی، بالندگی، رسایی (کمال) ابر کانی بلیغ شدن شیوا سخن گردیدن، چیره زبانی زبان آوری شیوا سخنی: (در بلاغت او را عدیل و نظیر نیست)، بلوغ: (پرورش که مردم ببلاغت جسمی رسیده را همی باید) (جامع الحمتین)، آوردن کلام مطابق اقتضای مقام بشرط فصاحت. مطابق بودن کلام با مقتضای مقام با فصاحت آن مثلا اگر مقام مقتضی تاکید است کلام موکد باشد و اگر مقتضی خلو از تاکید است خالی از تاکید باشد و اگر مقتضی بسط است مبسوط باشد و اگر مقتضی ایجاز (اختصار) است مختصر باشد، یا بلاغت متکلم. عبارتست از قوه توانایی متکلم برتالیف کلام بلیغ. یا رشته بلاغت. سلک بلاغت. فصاحت، شیوا سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغتنامه
تصویر لغتنامه
واژه نامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لغت
تصویر لغت
واژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراغت
تصویر فراغت
آسایش
فرهنگ واژه فارسی سره
نان روغنی که همراه با شیر در تابه پخته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی