آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) : چونکه مالنده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) : چونکه مالنده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
نعت فاعلی از بالیدن. نامی. (ناظم الاطباء). نامیه. بالان. هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برروینده. روینده: بالندۀ بی دانش مانند نباتی کز خاک سیه زاید و از آب مقطر. ناصرخسرو.
نعت فاعلی از بالیدن. نامی. (ناظم الاطباء). نامیه. بالان. هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برروینده. روینده: بالندۀ بی دانش مانند نباتی کز خاک سیه زاید و از آب مقطر. ناصرخسرو.
ناله کننده. (ناظم الاطباء). نالان. که می نالد: از بلبل نالنده تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم. مسعودسعد. بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم زایندۀ روحی که کند معجزه زائی. خاقانی. گامی دو سه تاختی چو مستان نالنده تر از هزاردستان. نظامی. نالنده کبوتری چو من طاق از جفت کز نالۀ او دوش نخفتیم و نخفت. ؟ ، نالان. مریض. بیمار. آنکه ناتندرست و نالان است: چونکه نالنده بدو گستاخ شد کار نالنده بدو درواخ شد. رودکی. که از تو پنیر کهن خواستم زبان را به خواهش بیاراستم نیاوردی و داده بودم درم که نالنده بودم ز درد شکم. فردوسی. فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان. فردوسی. چو آگه گشت شاهنشه ز رامین که سر برداشت نالنده ز بالین. (ویس و رامین). و اراقیت در جامۀ خواب بخفت و گفت نالنده شده ام. (اسکندرنامۀ خطی). نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس رومی لحاف زرد به پهنا برافکند. خاقانی. نالندۀ فراقم وزمن طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. جهاندار نالنده تر شد ز دوش ز بانگ جرس ها برآمد خروش. نظامی. چهارم پزشکی خردمند و چست که نالندگان را کند تندرست. نظامی
ناله کننده. (ناظم الاطباء). نالان. که می نالد: از بلبل نالنده تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم. مسعودسعد. بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم زایندۀ روحی که کند معجزه زائی. خاقانی. گامی دو سه تاختی چو مستان نالنده تر از هزاردستان. نظامی. نالنده کبوتری چو من طاق از جفت کز نالۀ او دوش نخفتیم و نخفت. ؟ ، نالان. مریض. بیمار. آنکه ناتندرست و نالان است: چونکه نالنده بدو گستاخ شد کار نالنده بدو درواخ شد. رودکی. که از تو پنیر کهن خواستم زبان را به خواهش بیاراستم نیاوردی و داده بودم درم که نالنده بودم ز درد شکم. فردوسی. فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان. فردوسی. چو آگه گشت شاهنشه ز رامین که سر برداشت نالنده ز بالین. (ویس و رامین). و اراقیت در جامۀ خواب بخفت و گفت نالنده شده ام. (اسکندرنامۀ خطی). نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس رومی لحاف زرد به پهنا برافکند. خاقانی. نالندۀ فراقم وزمن طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. جهاندار نالنده تر شد ز دوش ز بانگ جرس ها برآمد خروش. نظامی. چهارم پزشکی خردمند و چست که نالندگان را کند تندرست. نظامی