جدول جو
جدول جو

معنی غالنده - جستجوی لغت در جدول جو

غالنده
(لَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از غالیدن. غلتنده. رجوع به غالیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالنده
تصویر بالنده
(دخترانه و پسرانه)
پرنده ، آنکه یا آنچه در حال رشد یا ترقی و پیشرفت است، (نگارش کردی: بانده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غالیده
تصویر غالیده
غلتیده، غلت خورده، غلت زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغالنده
تصویر آغالنده
برانگیزنده، فتنه انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده، در حال رشد یا پیشرفت مثلاً جامعۀ بالنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
کسی که چیزی به جایی می مالد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
ناله کننده، در حال نالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
کاوش کننده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
(لَ دَ / دِ)
صفت فاعلی از کالیدن. به شتاب رونده که آن را بتداول عامه جیم شونده گویند. رجوع به کالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از غالیدن. غلتیده. رجوع به غالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) :
چونکه مالنده بدو گستاخ شد
در درستی آمد و درواخ شد.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از بالیدن. نامی. (ناظم الاطباء). نامیه. بالان. هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برروینده. روینده:
بالندۀ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
ناله کننده. (ناظم الاطباء). نالان. که می نالد:
از بلبل نالنده تر و زارترم
وز زرد گل ای نگار بیمارترم.
مسعودسعد.
بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم
زایندۀ روحی که کند معجزه زائی.
خاقانی.
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده تر از هزاردستان.
نظامی.
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالۀ او دوش نخفتیم و نخفت.
؟
، نالان. مریض. بیمار. آنکه ناتندرست و نالان است:
چونکه نالنده بدو گستاخ شد
کار نالنده بدو درواخ شد.
رودکی.
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
نیاوردی و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم.
فردوسی.
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان.
فردوسی.
چو آگه گشت شاهنشه ز رامین
که سر برداشت نالنده ز بالین.
(ویس و رامین).
و اراقیت در جامۀ خواب بخفت و گفت نالنده شده ام. (اسکندرنامۀ خطی).
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند.
خاقانی.
نالندۀ فراقم وزمن طبیب عاجز
درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی.
جهاندار نالنده تر شد ز دوش
ز بانگ جرس ها برآمد خروش.
نظامی.
چهارم پزشکی خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ / نِ)
رجوع به گالنه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
محرّض
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
افزاینده. (شعوری از شرفنامه). و آن صورتی یا تصحیفی از بالنده است
لغت نامه دهخدا
انگیخته تحریک شده، آشفته کرده پریشان ساخته، برشورانیده برانگیخته بفتنه و فساد و جنگ و ستیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
آنکه ناله کند، بیمارشدن بیمارگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازنده
تصویر آغازنده
مبتدی، منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالنده
تصویر کالنده
بشتاب رونده جیم شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده نشو و نماکننده رشد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیده
تصویر غالیده
غلطیده، غلطانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
اسم پالیدن، صاف کننده تصفیه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
دلاک، کیسه کش، آنکه بمالد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغالنده
تصویر آغالنده
محرک محرض، مفتن فتنه انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
((لَ دِ))
ناله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
((لَ دِ))
صاف کننده، تصفیه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالنده
تصویر کالنده
((لَ دِ))
به شتاب رونده، جیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغالنده
تصویر آغالنده
((لَ دِ))
محرک، محرض، مفتن، فتنه انگیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
((لَ دِ))
نمو کننده، نشو و نما کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
موجود، ساکن، حاضر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داونده
تصویر داونده
مدعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
صاحب
فرهنگ واژه فارسی سره
رشدکننده، نموکننده، رشدیابنده، مفتخر، مباهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد