جدول جو
جدول جو

معنی غاتفری - جستجوی لغت در جدول جو

غاتفری
اهل غاتفر، تهیه شده در غاتفر، برای مثال پری ندارد رنگ شکفتۀ گل سرخ / پری ندارد بالای سرو غاتفری (ازرقی - ۹۳)
تصویری از غاتفری
تصویر غاتفری
فرهنگ فارسی عمید
غاتفری
(فَ)
منسوب به رأس قنطرۀ غاتفر که محله ای است در سمرقند. رجوع به غاتفر قسمت منقول از سمعانی شود:
سرای و باغ تو آراسته به سرو بلند
چه سرو کاشغری و چه سرو غاتفری.
عنصری (از شعوری و فرهنگ خطی).
پری ندارد رنگ شکفتۀگل سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری.
ازرقی (از جهانگیری و شعوری و آنندراج).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم.
سوزنی.
خدش به شمس باختری بر فسوس کرد
قدش به سرو غاتفری بر مفاخره.
سوزنی.
- ترب غاتفری، ترب یا تربچۀ سرخ:
بی تو همه حریفان بی ترب و ترّه اند
تو همچو ترب غاتفری زینت تره.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
غاتفری
منسوب به غاتفر از مردم غاتفر، آنچه مربوط و متعلق به غاتفر است: سرو غاتفری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غاتفر
تصویر غاتفر
(پسرانه)
از شخصیتهای تاریخی شاهنامه، نام پادشاه هیتال در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی، نیز نام شهری درآسیای میانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غارتگری
تصویر غارتگری
عمل غارتگر، غارت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاتاری
تصویر لاتاری
نوعی بازی بخت آزمایی مثلاً بلیت لاتاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاتاری
تصویر تاتاری
از مردم تاتار، تهیه شده به وسیلۀ قوم تاتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غتفره
تصویر غتفره
بدکار
احمق، کودن، کم خرد، ابله، خام ریش، دبنگ، دنگل، دنگ، خرطبع، بی عقل، گول، انوک، سبک رای، فغاک، کانا، گردنگل، خل، تاریک مغز، کردنگ، غمر، شیشه گردن، کهسله، ریش کاو، نابخرد، کم عقل، کاغه، تپنکوز، چل، لاده، بدخردبرای مثال دهقان، امام غاتفری، مهتر سره / در منّت تواند چه زیرک چه غتفره (سوزنی - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
دستگاهی متشکل از چند پیل و دارای صفحه های مثبت و منفی که در محلول اسیدسولفوریک قرار دارد و برای تولید قوۀ برق در اتومبیل و بعضی ماشین های دیگر به کار می رود، در امور نظامی واحد شمارش توپ خانه
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
پیر. سیاستمدار و نویسنده ای از مردم فرانسه مولد شامبری (1828-1877م.). نویسندۀ تاریخی درباره ناپلئون اول
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ رَ)
همان غتفره است. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به غتفره شود
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ رَ / رِ)
غت. غتفر. نادان. جاهل. احمق. ابله. (برهان قاطع). گول و احمق. (فرهنگ رشیدی). گول و نادان. (آنندراج). سفیه. مقابل زیرک. غدفره:
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال.
سنائی (از انجمن آرا).
ندیدم چو تو من به کوه و دره
یکی بینوا، خام بس غتفره.
(فرهنگ اوبهی).
دهقان، امام غاتفری، مهتر سره
در منت تواند چه زیرک چه غتفره.
سوزنی.
، زناکننده. زانی. (برهان قاطع) (آنندراج) :
خاک بشهوت مسپر چون ستور
تا نه زنت غتفره گیرد نه پور.
انوری (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج).
، پلیدطبع. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
کافر شدن. کافر بودن:
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایۀ کافری است.
ناصرخسرو.
عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.
عطار.
جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم.
سعدی.
کاهلی کافری بود. (جامعالتمثیل)
لغت نامه دهخدا
(فِ ری ی)
منسوب است به سافری. و سمعانی گوید: آن اسم است و نسبت نیست. رجوع به مادۀ قبل و مادۀ بعد و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
یکی از انواع استخراج لعل را گویند وآن این است که بین سنگریزه ها و خاکهای حاصله از شکستگی کوهستانها را که بر اثر زلزله یا سیل بوجود می آید برای بدست آوردن لعل جستجو کنند، (الجماهر ص 83)
لغت نامه دهخدا
نام کتابی است صابئین را و در آن امر رأس و عجائب نیرنجات و عقد و صور و غیر آن است، (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
نام ناحیتی از خوار ورامین
لغت نامه دهخدا
نوعی بخت آزمائی و قرعه کشی است به اشکال مختلف و با ادوات و اسبابهای گوناگون که در آن شماره هائی را بین حضار تقسیم کنند و سپس شماره ای را برحسب اتفاق و تصادف بیرون کشند و آن با هر یک از نمرات توزیع شدۀ قبلی که موافق افتد دارندۀ آن شماره برنده شود و جایزۀ مقرر و معهود بدو دهند
لغت نامه دهخدا
(دِ ری ی)
در انساب سمعانی آرد: هذه النسبه لطائفه من الخوارج یقال لهم الغادریه لانهم غدروه بالجهالات فی احکام الفروع و هم اصحاب نجده بن عامر الحنفی و یقال النجدات. و رجوع به غادریه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
استفان. یکی از سلاطین لهستان و بیک خانوادۀ اصیل مجاری منسوب است. وی بسال 1532 میلادی تولد یافته و در سال 1571 امیر ترانسلوانیا یعنی ارول گردید و در سنۀ 1575 تحت حمایت سلطان مراد ثالث پادشاه لهستان شد و بر اتریش و روسیه ظفر یافت و برخی اراضی را بچنگ آورد و قوانینی وضع کرد. نظامات و اصلاحاتی به موقع اجرا گذارد و در شهر وینه دانشگاهی تأسیس کرد و بسال 1586 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، در صفحات لاریجان و مازندران، اجاره دادن مرتع بحشم داران، در تداول طهران و بعض شهرها، رشوه دادن: ما باج نمیدهیم. ما باج بشغال نمیدهیم
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
نام شهری است از ترکستان که در آنجا خوبرویان بسیار باشند و در آن سرزمین سرو خوب شود. (فرهنگ جهانگیری). شهری است که دراو سرو بسیار بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شهری است در ترکستان که زیبارویان بسیار دارد و در شهرمزبور سروهای موزون و لطیف بسیار است. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 179) ، شهری است که درآن سرو بغایت نیکو آید. (فرهنگ خطی). نام شهری است از ترکستان خوبان خیز. (غیاث از لطایف). غاتقر با قاف بر وزن کاشغر، نام شهری است از ترکستان که در آن سرزمین درخت سروآزاد و مشک خوب و صاحب حسنان مرغوب بهم میرسد، و نام محله ای هم هست از محلات سمرقند. (برهان قاطع). هدایت در مقدمۀ انجمن آرا در اشتباهات برهان گوید: ’غاتفر به فاء در جهانگیری و رشیدی و مننسکی به اسناد فرهنگ شعوری آمده و در برهان با قاف ’غاتقر’ آورده’. درلغت فرس (ص 161) غاتفر (با تاء و فاء) آمده و در غیاث همین صورت اصح دانسته شده، اما در معجم البلدان آمده: ’غانفر، بعدالالف نون بالتقاء الساکنین ثم فاء مفتوحه و آخره راء، و هی محله بسمرقند’. بارتولد (ترکستان 86، 90) ’غاتفر’ را محله ای از سمرقند یاد کرده است. (نقل از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). صاحب آنندراج گوید: اینکه صاحب برهان غاتقر به قاف نوشته صحیح نیست. و بعضی هم گفته اند نام شهری است و ظاهراً آن محله را بنام آن شهر خوانند ولی صاحب انساب سمعانی غاتفر را یکی از محلات بزرگ سمرقند داند: الغاتفری بفتح الغین و سکون التاء المعجمتین و الفاء و فی آخرهاالراء، هذه النسبه الی موضع بسمرقند فی نفس البلد یقال له رأس قنطره غاتفر و هی محله کبیره حسنه، منها ابوالفضل احمد بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن یوسف بن اسحاق بن ابراهیم الغاتفری الصفار من اهل غاتفر، کان سمع الکثیر من عبدالله بن مسعود بن کامل و احتقر و کان ثقه فی الروایه سمع منه ابواسعد الادریسی و کانت ولادته فی ربیع الاّخر سنه 310 و مات سنه 378 هجری قمری و ابوالفضل محمد بن احمدالغاتفری روی عن احمد بن علی الافطح مستقیم الحدیث روی عنه ابراهیم بن حمدویه الاستجی. و ابومحمد بن ابی بکر بن ابی صادق الغاتفری امام فاضل صالح کثیر العباده و المجاهده سمع ابابکر البلدی و ابامحمد القطرانی و غیرهما. سمعت منه بسمرقند ثم قدم علینا مروحاجاً و توفی فی المحرم سنه 669- انتهی. بنابراین معلوم شد که محلۀ مزبور به ’رأس قنطره’ مشهور بوده. اینکه مؤلفان جهانگیری، غیاث، رشیدی، برهان و سراج و آنندراج غاتفر را محله ای از سمرقند دانسته اند که سرو آن بخوبی مشهور است صحیح است ولی غاتفر شهری از ترکستان سروخیز و حسن خیز از نام محلت سمرقند مذکور در فوق جدا نیست:
از روی تو سرای تو گشته ست چون بهشت
وز قامت تو کوی تو گشته ست غاتفر.
؟ (از لغت نامۀ اسدی).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ وبوی
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران (از آنندراج).
خانه به ماه عارض تو گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود.
مسعودسعد.
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر.
مسعودسعد.
قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی. (ص 20 چهارمقاله چ لیدن).
نازنین سرو ناز درنگرش
که برد سجده سرو غاتفرش.
شهاب الدین ابورجای غزنوی (از آنندراج و مجمع الفصحاء).
دهقان امام غاتفر ای مهتر سره
در منت تواند چه زیرک چه غتفره
آزاد و سرفرازی چون سرو غاتفر
بر خواجه زادگان سمرقند یکسره
دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش
شیرین خطآوری چو شکر در قمیطره.
سوزنی.
شوم بر غاتفر عاشق اگر معلوم من گردد
که زیبائی چو بالای تو سرو غاتفر دارد.
مجدالدین رشید عزیزی (از لباب الالباب عوفی ج 1).
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی و زرگر فرد شد
گفت و گوی او کدام است و گذر؟
او سرپل گفت و کوی غاتفر.
مولوی.
زی مرز غاتفر به سیاحت چرا رویم
هر جا تو پرده برفکنی غاتفر شود.
قاآنی.
، نام یکی از پهلوانان تورانی باشد. (جهانگیری) (آنندراج) (شعوری) (برهان) :
گوی غاتفرنام سالارشان
به رزم اندرون نامبردارشان.
فردوسی.
چنین گفت با سرکشان غاتفر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
فردوسی (از جهانگیری).
و در فهرست لغات ولف آمده: نام حکمران اهالی هیتال:
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آوریده گروه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب است به غافر که بطنی است از بنی سامه. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ غافر در حالت نصب و جر
لغت نامه دهخدا
سکموند، پسر کریستوف باتوری پادشاه ارول بود و هنگام ولایت عهدی جانشین پدر خود شد، مردی دلیر و جسور بود اما تلون مزاج داشت، گاه با دولت عثمانی و گاه با دولت اتریش اتفاق میکرد و سه بار استعفا کرد و از نو بولایت عهدی عودت کرد، سرانجام در سال 1602م، کشور خویش را به امپراطور رودلف تسلیم کرد و پس از سالی در پراگ درگذشت، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
منسوب به تاتار، رجوع به تاتار شود،
- اسب تاتاری، اسبهای تند رو را گویند، ترّ، اسب تاتاری تیزرو، جورف، اسب تاتاری تیزرو (منتهی الارب)،
- چشم تاتاری، چشم مورب و تنگ:
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را بچشم می (در) ناری ؟
نظامی (هفت پیکر ص 109)،
- زبان تاتاری، زبانی است از گروه زبانهای ملتصق، رجوع به ایران باستان ص 11 شود،
- مشک تاتاری،مشکی که از ملک تاتار آرند، مشک بسیار خوب:
برده رونق به تیزبازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری،
نظامی،
چنانکه تا بقیامت کسی نشان ندهد
بجز دهان فرنگی و مشک تاتاری،
سعدی،
رجوع به تتری شود
لغت نامه دهخدا
غت: جملگی راخیالهای محال کرده مانند غتفره بجوال. (حدیقه)، زنا کننده زانی، پلید طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غافلی
تصویر غافلی
ویستاری سوتکی فرناسی ناگاهی غافل بودن غفلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاتاری
تصویر لاتاری
بخت آزمایی. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارتگری
تصویر غارتگری
به یغما بردن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به تاتار از مردم تاتار، زبان تاتاران. یا اسب تاتاری. اسبی که در زمین تاتار نشو نما کند، اسب تیز رو. یا مشک تاتاری. مشکی که از بلاد تاتار آورند و آن بسیار نیک است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتری
تصویر باتری
دستگاه ذخیره برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاتاری
تصویر لاتاری
نوعی بخت آزمایی و قرعه کشی
فرهنگ فارسی معین
بخت آزمایی، قرعه، قمار، لاتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاتاری: وسوسه های تسکین دهنده - لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب