جدول جو
جدول جو

معنی غائض - جستجوی لغت در جدول جو

غائض
(ءِ)
نعت فاعلی از غیض. کم شونده. کاهنده. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
غائض
کم شونده، کاهنده
تصویری از غائض
تصویر غائض
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فائض
تصویر فائض
(پسرانه)
فایض
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خائض
تصویر خائض
فرورونده، فرورونده در آب، فرورونده در امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غائص
تصویر غائص
فرورونده در آب، آنکه در دریا فرو برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حائض
تصویر حائض
زنی که در حالت حیض، عادت و بی نمازی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غامض
تصویر غامض
مبهم و مشکل، دور از فهم، پوشیده و دور از ذهن، زمین پست
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
غائل الحوض، آنچه از حوض دریده باشد. (منتهی الارب). ما انخرق من الحوض. (قطر المحیط). و رجوع بغائله شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از حیض. حائضه. زن خون دیده. زن ناپاک. زن بی نماز. زن حیض فتاده. عارک. دارس. ارهون. طامث. لک دیده
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
فیض دهنده. رجوع به فیض شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به غایت که بمعنی نهایت چیزی است، (غیاث اللغات)،
- علت غائی، یکی از علل چهارگانه، رجوع به علت غائی شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
یوم غائم، روزی میغناک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین پست نرم. زمین مغاک. ج، غوامض. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء) ، مرد سست حمله، سخن پوشیده و دور، خلاف واضح. (منتهی الارب) : کلام غامض، سخن پوشیده و دور. سخن باریک معنی. (صراح). گفتار مشکل، دشوار، سخت، عسیر، دشخوار. کلام دور از فهم، پیچیده، آنچه دریافته نشود. معقد. باتعقید. مسئلۀ غامض، دشوار، تاریک. یقال مسئله غامضه لاتعرف. (مهذب الاسماء). ج، غوامض. و در فارسی کلمه غامض با کردن و شدن صرف شود: و اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل و ممتنع باشد و پرهیزاز سخن غامض و چیزی که تو دانی و دیگران را بشرح آن حاجت باشد مگوی که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش. (قابوسنامه) ، مرد گمنام و بیقدر خوار، گوهر مرد و حسب وی که مشهور نباشد، پابرنجن پرکننده ساق را، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از غیظ. آنکه غیظ آرد:
و سمیت غیاظاً و لست بغائظ
عدواً و لکن الصدیق تغیظ.
حضین بن منذر
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
تخم گذار
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از غوص. آنکه به دریا فروشود. آنکه به آب فروشود. غوطه زننده. (غیاث اللغات) ، ناگاه بر چیزی آینده. (منتهی الارب) ، فروروندۀ در آب برای برآوردن لؤلؤ، فروروندۀ در معانی برای دریافتن دقایق آن، یقال: هو یغوص علی حقائق العلم و ما احسن غوصه علیها و معنی اخیر مجازی است. ج، غاصه. غواص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ماء غائر، آبی نهان در زیر زمین. (مهذب الاسماء). مقابل ظاهر، فروشونده و در نشیب فرورونده. (غیاث اللغات). به زمین فرورفته. (آنندراج) ، نشیب. (نصاب) زمین پست. (غیاث اللغات). گود. دورتک، رجل غائر الی جبین، مردی که درون شده باشد استخوان ابروی او. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از غیبت. نهان. ناپدید. نابدید. (منتهی الارب). پنهان. ناپیدا. (دهار). ناپدیدار. خلاف حاضر. آنکه حاضر نیست. آنکه حضور ندارد. مقابل شاهد و حاضر و رجوع به شاهد در اساس الاقتباس ص 333 شود، و اسم است آنچه را که پنهان شود. (منتهی الارب). و غائبک ماغاب عنک. (قطر المحیط). عارج. (منتهی الارب). ج، غیّب، غیّاب، غیب، غائبون در حالت رفعی و غائبین در حالت نصبی و جری. (دهار) (المنجد). مقبئن. غائب. (منتهی الارب) :
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.
منوچهری.
من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر و غائب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
ز بهر غائب فردا رسول تو قلم است.
ناصرخسرو.
چون روز شد معلوم کردند که هیچ غائب نشده بود جز یکی پنگان زرین. (تاریخ بخارا نرشخی ص 32).
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غائبان شستند.
نظامی.
هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
سعدی.
حضوری گر همی خواهی از او غائب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
- امام غائب، لقب حضرت محمد بن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعۀ اثنا عشریه. امام منتظر شیعه. رجوع به مهدی شود.
- امر غائب، امری که مأمور آن حضور ندارد. برو، امر حاضر است. برود، امر غائب است.
- حاضر و غائب کردن، بررسیدن که کی حاضر و کی غائب است.
- حاضر و غائب متوفی، نوعی از وظیفه خواران پیشین که از خرانۀ دولت در سال راتبه ای داشتند، وقتی میمردند آنان را غائب متوفی مینامیدند و دیگران برای آنکه راتبۀ او را در بارۀ خود برقرار کنند می کوشیدند.
- ضمیر غائب، در فارسی، منفصل: او. وی. ایشان. متصل: د. ند (به افعال). ش. شان. (به افعال و اسماء و حروف).
- غائب شدن، غروب. (تاج المصادربیهقی). پنهان شدن. ناپیدا گردیدن. گم گشتن.
- مدتی غائب بودن کسی، هب. هیوب. (منتهی الارب).
، غافل: خواجه مدتی است دراز که از ما غائب بوده این خداوند نه آن است که دیده بود و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
غائب از عالیجنابت خائب است از کام و دل
گفته اند این خود به آئین مثل من غاب خاب.
انوری.
مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس که غائب شد او هست خائب.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(یِ)
غائض. نعت فاعلی از غیض. فرورونده در (آب) : و به دیه ابروز کاشان کاریزی هست اسفذاب نام، مشرب اهل آن دیه و صحراها و دیه های چند که در آن حوالی واقع است از آن است و بدیه پین غایض میشود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 38). در ترجمه عبارت ذیل: و بقریه ابروز من فاشان قناه تسمی اسفذاب منها شرب اهل ابروز و صحاریها و القری حولها و مغیضها بقریه فین. (محاسن اصفهان ص 17)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مرکّب از: خوض، درروندۀ در آب و جز آن، دررونده در حدیث و مشتغل بدان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فائض
تصویر فائض
فایض در فارسی شارنده، بخشنده، سرشار، لبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایض
تصویر غایض
فرورنده از غیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائر
تصویر غائر
زمین پست، گود، آب فرو رونده زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائط
تصویر غائط
پلیدی، نجاست
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به غایت نهایی. یا علت غائی. علتی است که محرک اول فعل و در وجود ذهن مقدم بر علل دیگر باشد و در وجود خارجی پس از تحقق همه آنها محقق شود. پایانیک فرجامیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارض
تصویر غارض
دراز بینی، آغاز روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامض
تصویر غامض
گفتار مشکل، دشوار، سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائض
تصویر عائض
عوض داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائض
تصویر خائض
فرو رونده در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائض
تصویر حائض
زن ناپاک، زن بی نماز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائض
تصویر رائض
چابکسوار، رامگر رام کننده رام کننده ستوران توسن، دست آموز رام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائض
تصویر بائض
تخم گذار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائب
تصویر غائب
ناپدید، پنهان، نا پیدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامض
تصویر غامض
((مِ))
دشوار، پوشیده
فرهنگ فارسی معین
ناپدید شدن، گم شده، ناپدید
دیکشنری اردو به فارسی