رجل عیال، مرد خرامان به ناز. فرس عیال، اسب خرامنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به خود بالیده و خرامان در راه رفتن خود، و آن صفت برای شخص و اسب و اسد واقع میشود. (از اقرب الموارد)
رجل عیال، مرد خرامان به ناز. فرس عیال، اسب خرامنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به خود بالیده و خرامان در راه رفتن خود، و آن صفت برای شخص و اسب و اسد واقع میشود. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ عیّل، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به عیّل شود، عیال الرجل، کسی که با مرد زندگی میکند و نفقۀ او بر وی واجب است، چون غلام و زن و فرزند صغیر او، (از تعریفات جرجانی)، زن و فرزند و هرکه در نفقه و مؤونت مرد باشد، (منتهی الارب) (از آنندراج)، زن و فرزند، (دهار)، زن و فرزند و دیگر توابع، (غیاث اللغات) : عیال نه زن و فرزند نه، مؤونت نه ازین ستم ها آسوده بود و آسان بود، رودکی، غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم به رامش آکنده بود چون جبغوت، طیان، همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند چه بیقدر جهانی و بی اندازه عیالی، فرخی، از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده، (تاریخ بیهقی ص 620)، شک نیست که تو عیال و پس پوشیدگان را با خویشتن ببری، (تاریخ بیهقی ص 217)، اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی سوی ... عیال و مال خود از غاصبان دور گردانیدن، (تاریخ بیهقی ص 437)، آنجا که سخن خیزد از آیات الهی سقراط سزد چاکر و ادریس عیالش، ناصرخسرو، بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال مردم ازبهرعیال آفت اعدا بینند، خاقانی، خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم گویندگان عالم پیشم عیال مضطر، خاقانی، اگرچه هرچه عیال منند خصم منند جواب ندهم الا انهم هم السفها، خاقانی، ما عیال حضرتیم و شیرخواه گفت الخلق عیال للاله، مولوی، عیال بسیار داشت و کفاف اندک، (گلستان)، کفاف اندک دارم و عیال بسیار، (گلستان)، ای گرفتار و پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال، سعدی، - اهل و عیال، کس و کار و زن و فرزند، - عیالبار، (در تداول عامه) عیالوار، معیل، صاحب عیال و عائله، - عیالوار، رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود، - عیال و اطفال، از اتباع است، (یادداشت مرحوم دهخدا)، زن و فرزند، ، در تداول فارسی بمعنی زن و زوجه بکار میرود، چون: فلان با عیالش به مسافرت رفت، یعنی با زوجه اش، (از فرهنگ فارسی معین) : دویست وپنجه وچارش ز عمر چون بگذشت بشد شعیب و عیال کلیم شد دختر، ناصرخسرو، مرد ... توبه کرد که ... عیال نهفتۀ خود را نیازارد، (کلیله و دمنه)، عیال زن خویش باشد هر آنکس که فرمان بر زن کند خویشتن را، انوری، الحمدﷲ که عیال را با من موافقتی تمام و مساعدتی برکمال است، (سندبادنامه ص 89)، صاحب آنندراج گوید: عیال در فارسی بمعنی محتاج نیز مستعمل است و شعر ذیل را ازخاقانی شاهد آورده است: ایا شهی که زمانه عیال شفقت توست به حال من نظری کن ز دیدۀ اشفاق، اما بیت فوق در دیوان خاقانی چنین است: ایا شهان زمانه عیال شفقت تو به حال من نظری کن به دیدۀ اشفاق، و ظاهراً معنی تحت تکفل و سربار و نانخور و جیره خوار و غیره میدهد نه مطلق محتاج، - عیال بودن بر کسی، تحمیل شدن بر او، محتاج بودن به وی، سربار بودن: تا ایشان راه باید زدن یا سؤال کردن و یا وبال و عیال باشند بر دیگران، (ابوالفتوح رازی)، - عیال کسی بودن، به وی محتاج بودن، بر وی تحمیل شدن: نیستم در سخن عیال کسی نپرم من به پرّو بال کسی، سنایی، - عیال گشتن بر کسی، تحمیل شدن بر او، محتاج گشتن به وی: گر عیالت بودی و فرزند و زن بر عیال اکنون چرا گشتی عیال، ناصرخسرو
جَمعِ واژۀ عَیِّل، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به عیّل شود، عیال الرجل، کسی که با مرد زندگی میکند و نفقۀ او بر وی واجب است، چون غلام و زن و فرزند صغیر او، (از تعریفات جرجانی)، زن و فرزند و هرکه در نفقه و مؤونت مرد باشد، (منتهی الارب) (از آنندراج)، زن و فرزند، (دهار)، زن و فرزند و دیگر توابع، (غیاث اللغات) : عیال نه زن و فرزند نه، مؤونت نه ازین ستم ها آسوده بود و آسان بود، رودکی، غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم به رامش آکنده بود چون جبغوت، طیان، همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند چه بیقدر جهانی و بی اندازه عیالی، فرخی، از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده، (تاریخ بیهقی ص 620)، شک نیست که تو عیال و پس پوشیدگان را با خویشتن ببری، (تاریخ بیهقی ص 217)، اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی سوی ... عیال و مال خود از غاصبان دور گردانیدن، (تاریخ بیهقی ص 437)، آنجا که سخن خیزد از آیات الهی سقراط سزد چاکر و ادریس عیالش، ناصرخسرو، بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال مردم ازبهرعیال آفت اعدا بینند، خاقانی، خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم گویندگان عالم پیشم عیال مضطر، خاقانی، اگرچه هرچه عیال منند خصم منند جواب نَدْهم الا انهم هم السفها، خاقانی، ما عیال حضرتیم و شیرخواه گفت الخلق عیال للاله، مولوی، عیال بسیار داشت و کفاف اندک، (گلستان)، کفاف اندک دارم و عیال بسیار، (گلستان)، ای گرفتار و پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال، سعدی، - اهل و عیال، کس و کار و زن و فرزند، - عیالبار، (در تداول عامه) عیالوار، معیل، صاحب عیال و عائله، - عیالوار، رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود، - عیال و اطفال، از اتباع است، (یادداشت مرحوم دهخدا)، زن و فرزند، ، در تداول فارسی بمعنی زن و زوجه بکار میرود، چون: فلان با عیالش به مسافرت رفت، یعنی با زوجه اش، (از فرهنگ فارسی معین) : دویست وپنجه وچارش ز عمر چون بگذشت بشد شعیب و عیال کلیم شد دختر، ناصرخسرو، مرد ... توبه کرد که ... عیال نهفتۀ خود را نیازارد، (کلیله و دمنه)، عیال زن خویش باشد هر آنکس که فرمان بر زن کند خویشتن را، انوری، الحمدﷲ که عیال را با من موافقتی تمام و مساعدتی برکمال است، (سندبادنامه ص 89)، صاحب آنندراج گوید: عیال در فارسی بمعنی محتاج نیز مستعمل است و شعر ذیل را ازخاقانی شاهد آورده است: ایا شهی که زمانه عیال شفقت توست به حال من نظری کن ز دیدۀ اشفاق، اما بیت فوق در دیوان خاقانی چنین است: ایا شهان زمانه عیال شفقت تو به حال من نظری کن به دیدۀ اشفاق، و ظاهراً معنی تحت تکفل و سربار و نانخور و جیره خوار و غیره میدهد نه مطلق محتاج، - عیال بودن بر کسی، تحمیل شدن بر او، محتاج بودن به وی، سربار بودن: تا ایشان راه باید زدن یا سؤال کردن و یا وبال و عیال باشند بر دیگران، (ابوالفتوح رازی)، - عیال کسی بودن، به وی محتاج بودن، بر وی تحمیل شدن: نیستم در سخن عیال کسی نپرم من به پرّو بال کسی، سنایی، - عیال گشتن بر کسی، تحمیل شدن بر او، محتاج گشتن به وی: گر عیالت بودی و فرزند و زن بر عیال اکنون چرا گشتی عیال، ناصرخسرو
زرنگ، چالاک، تردست، دزد هر یک از عیاران که انسان هایی دلیر و جوانمرد و حامی ضعفا بوده اند، این طبقه در دورۀ عباسی در خراسان، سیستان، بغداد و نواحی دیگر ظهور کردند کنایه از جسور و بی پروا، کسی که بی پروا زندگی خود را به خوشی و کامروایی می گذراند
زرنگ، چالاک، تردست، دزد هر یک از عیاران که انسان هایی دلیر و جوانمرد و حامی ضعفا بوده اند، این طبقه در دورۀ عباسی در خراسان، سیستان، بغداد و نواحی دیگر ظهور کردند کنایه از جسور و بی پروا، کسی که بی پروا زندگی خود را به خوشی و کامروایی می گذراند
بسیارعیال گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عول. رجوع به عول شود، کافی و بسنده گردیدن. عیال خود را نفقه و خورش دادن و عیالداری کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). معاش کافی قرار دادن برای عیال و مؤونت دادن آنها را. (از اقرب الموارد). عول. عؤول. رجوع به عول و عؤول شود، کفالت کردن و اداره نمودن یتیم. (از اقرب الموارد)
بسیارعیال گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عَول. رجوع به عول شود، کافی و بسنده گردیدن. عیال خود را نفقه و خورش دادن و عیالداری کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). معاش کافی قرار دادن برای عیال و مؤونت دادن آنها را. (از اقرب الموارد). عَول. عُؤول. رجوع به عول و عؤول شود، کفالت کردن و اداره نمودن یتیم. (از اقرب الموارد)