جدول جو
جدول جو

معنی عوادر - جستجوی لغت در جدول جو

عوادر
(عَ دِ)
شهری است در مشرق جند، و عبدالله بن زید عریقی فقیه بدین شهر درگذشته است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوادر
تصویر بوادر
تیزی های خشم، شتاب زدگی ها، جمع واژۀ بادر، بادرها، جمع واژۀ بادره، بادره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عواقر
تصویر عواقر
عاقرها، نازاها، سترون ها، جمع واژۀ عاقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوادی
تصویر عوادی
جمع واژۀ عادیه، ویژگی آنچه سرایت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوادر
تصویر نوادر
نادره ها، اشخاص نابغه، کنایه از اتفاقهای عجیب، کنایه از سخنان دلنشین، نادرها، جمع واژۀ نادره
نوادر کلام: کلمات نغز و فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوار
تصویر عوار
عیب، عیب وعار، دریدگی و پارگی در جامه یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عواد
تصویر عواد
عودنواز، نوازندۀ عود
فرهنگ فارسی عمید
(عَ دِ)
عوادل الثغور، از بلاد شام، آن است که در نزدیکی بلاد روم قرار گرفته است، و ’عواصم’ آنجاست که پشت حدود و ثغور باشد. و ’عوادل’ دورتر از عواصم باشد. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). و رجوع به عواصم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شِ)
جمع واژۀ عاشره. (منتهی الارب). رجوع به عاشره شود، شتران که در روز دهم بر آب آیند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتران که یک عشر آب خورده باشند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قوادم پرهای پرندگان. (از اقرب الموارد) ، عواشرالقرآن، آیات که بدان عشر تمام گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عادیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عواد. رجوع به عادیه و عواد شود، سختیها و بلاها: عوادی الدهر، عوایق روزگار. (از اقرب الموارد) : مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بوادی آن حول به تضرع و ابتهال بزوال رساند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). عوادی فتنه و دواعی محنت ایام فترت بحسن ایالت و یمن کفایت او منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440) ، بازدارندگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عوادی الکرم، جای نشاندن رز از بن درختان کلان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). درختان مو که در ریشه درختان بزرگ کاشته میشوند، یک دانۀ آن عادیه است. (از اقرب الموارد). رجوع به عادیه شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا دَ)
زن عودنواز و رباب نواز. (ناظم الاطباء). رجوع به عوّاد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
از حصارهای ذمار در یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ دِ)
جمع واژۀ هادره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ دِ)
جمع واژۀ غادره. (اقرب الموارد). زنان بیوفا و پیمان شکن و خیانتکار و مکار. رجوع به غادره شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دِ)
جمع واژۀ فادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فادر شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چشمۀ لوادر، از ناحیۀ ده دشت بلوک کوه گیلویه از قریۀ لوادر برخاسته است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
موضعی است. (منتهی الارب). عواقر در چند جا از نجد یافت شود. و گویند کوههائیست از طرف پایین فرش از سمت چپ آن رو بسوی یک طرف از کوه موسوم به صفر از زمین حجاز. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
جمع واژۀ نادره. (اقرب الموارد) (المنجد). و جمع نادر است. (منتهی الارب). و در فارسی گاه آن را به نوادرها جمع بسته اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نادر و نادره و نادره شود: ونوادر و عجایب بود که وی را افتاده در روزگار پدرش. (تاریخ بیهقی ص 104). پس از این سخن ها نبشته آید که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 194). این قصه به پایان آمد و ازنوادر و عجایب بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی ص 205). و دریای ساوه خشک شد و چند نوادر پدید آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). و این از نوادر است کی گویند کی کجاست کی درختان خرما در چاه کارند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140). و در کتاب لطایف الاّداب از مصنفات عتبی نوادر اخبار... او بعضی مسطور است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 250). کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر وامثال و شعر... در این کتاب درج کردیم. (گلستان).
- نوادرالکلام، سخن که از جمهور به طرز شذوذ و گاهی وقوع یابد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ صِ)
سه سنگ است که بدان انگور فشارده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ هَِ)
جمع واژۀ عاهره. (از اقرب الموارد). رجوع به عاهره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مِ)
جمع واژۀ عامره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عامره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ وِ)
جمع واژۀ عوّار. رجوع به عوار شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
تلفظی است از عوائر. رجوع به عوائر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
گروه ملخ از هر گونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
جمع واژۀ بادره. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوادر
تصویر بوادر
جمع بادره، تیزی ها تندی ها، جوانه ها جمع بادره تیزیها حدتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوادر
تصویر نوادر
جمع نادره، چیزهای کمیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوادر
تصویر غوادر
زنان بیوفا و پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوادی
تصویر عوادی
عادیه (شتران) سخت دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواصر
تصویر عواصر
به گونه رمن سنگ های چرخشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواقر
تصویر عواقر
جمع عاقر، نازایندگان زنان نازا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عادر
تصویر عادر
دروغگو، لغزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوادر
تصویر نوادر
((نَ دِ))
جمع نادره، چیزهای کمیاب و نادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صوادر
تصویر صوادر
((صَ دِ))
جمع صادر، فرستادگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوادر
تصویر بوادر
((بَ دِ))
جمع بارده، تندی و تیزی چشم، تیزی شمشیر، شتابزدگی
فرهنگ فارسی معین