جدول جو
جدول جو

معنی عنق - جستجوی لغت در جدول جو

عنق
گردن، قسمتی از بدن بین سر و تنه
تصویری از عنق
تصویر عنق
فرهنگ فارسی عمید
عنق
از عیوبی است که اسب را عارض شود، و آن ورم و انتفاخی است به اندازۀ یک انار و یا کوچکتر از آن که در پائین خاصرۀ او پدید آید. عنق عیبی است فاحش و علاج پذیر نباشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 27)
لغت نامه دهخدا
عنق
(عُ نُ)
گردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاصله بین سر و بدن. (از اقرب الموارد). بصورت مذکر و مؤنث به کار میرودو تذکیر آن بیشتر است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بنی تمیم آن را بسکون نون تلفظ میکنند. (از ناظم الاطباء). عنق. عنق. ج، أعناق (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، أعنق. (ناظم الاطباء) :
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی شک هر دو را بندد عنق.
مولوی.
آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق.
مولوی (مثنوی ج 5 ص 232).
، جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : جأنی عنق من الناس، یعنی جماعتی از مردم نزد من آمدند. جاء الناس عنقاً عنقاً، مردم فرقه فرقه آمدند. (از اقرب الموارد) ، مهتران. (منتهی الارب) (آنندراج). رؤسا و مهتران. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پاره ای از خیر. (منتهی الارب) (آنندراج). پاره ای از کار، خواه خیر باشد و خواه شر. (از اقرب الموارد). و در حدیث است که ’المؤذنون أطول الناس أعناقاً’، یعنی مؤذنان بیشترین مردم هستند در اعمال نیک، و نیز آنان بطول عنق وصف میشوند. در این حدیث ’اعناق’ را به کسر همزه نیز خوانده اند، یعنی مؤذنان سریعترین مردم هستند بسوی بهشت. (از منتهی الارب) ، پائین شکنبۀ ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ابتدای هر چیز: مات فلان فی عنق الصیف، فلان در ابتدای تابستان درگذشت. (از اقرب الموارد) ، عنق الدهر، زمان قدیم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انتظار و تمایل: هم عنق الیک، آنان متمایل به تو هستند و منتظر تو میباشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سابقه: له عنق فی الخیر، او را سابقه ای است در نیکی. (از اقرب الموارد) ، ذمه و عهد: أمانهاﷲ فی عنقک، امانت خداوند بر ذمه و عهدۀ تو است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، گلوگاه: ابریق محزوق العنق، آبدستان تنگ گلوگاه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به محزوق شود.
- بدعنق، در تداول فارسی، عبوس. عابس. ترش روی. بداخلاق.
- ذوالعنق، نام اسب مقدادبن اسود و نیز لقب چند تن است. رجوع به ذوالعنق درهمین لغت نامه و منتهی الارب شود.
- عنق رحم، گلوی زهدان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عنق
(خَنْیْ)
دراز و سطبر گشتن گردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عنق
(عَ نَ)
درازی گردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درازی و سطبری گردن. (از اقرب الموارد) ، نوعی از رفتار شتاب ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی سیر و حرکت کردن شتاب آمیز و گشاده و وسیع، برای شتر و ستور. و آن اسم است از ’اعناق’ چنانکه گویند: یا ناق سیری عنقاً فسیحا، یعنی ای ماده شتر، با شتاب و گشاده حرکت کن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عنق
(عُ)
گردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عنق شود
لغت نامه دهخدا
عنق
(عُ نَ)
گردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، به معانی دیگر عنق. (از منتهی الارب). رجوع به عنق شود
لغت نامه دهخدا
عنق
گردن
تصویری از عنق
تصویر عنق
فرهنگ لغت هوشیار
عنق
((عُ نُ))
گردن، جمع اعناق
تصویری از عنق
تصویر عنق
فرهنگ فارسی معین
عنق
خر، گردن، معطف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنقا
تصویر عنقا
(دخترانه)
مرغی افسانه ای، سیمرغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنقای مغرب
تصویر عنقای مغرب
سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، سیرنگ، عنقا برای مثال کس نیاید به عشق بر پیروز / عشق عنقای مغرب است امروز (سنائی۱ - ۳۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنقا
تصویر عنقا
سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، سیرنگ، عنقای مغرب برای مثال برو این دام بر مرغ دگر نه / که عنقا را بلند است آشیانه (حافظ - ۸۵۲)
در موسیقی سازی زهی با گردن دراز که امروزه از میان رفته است، در موسیقی سازی بادی که امروزه از میان رفته است
سختی، بلا
عنقای مغرب: سیمرغ، برای مثال کس نیاید به عشق بر پیروز / عشق عنقای مغرب است امروز (سنائی۱ - ۳۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
(عَ قَ)
نیک زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهی خبیث. (از اقرب الموارد) ، گربز پلیدطبع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زن درازمعرقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در سوراخ خود درآمدن کلاکموش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن خرگوش در لانۀ خود. (از اقرب الموارد) ، سر و گردن در سوراخ درآوردن خرگوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست در گردن همدیگری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
درازگردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
جمع واژۀ عناق، بزغالۀ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
همان عنقاء است که در تداول فارسی زبانان همزۀ آن مانند سایر الفهای ممدود، به تلفظ درنیاید. سیمرغ. اشترکا. عنقای مغرب. عنقای مغربی. رجوع به عنقاء شود:
بسان مخلب عنقا پدیدشد ز افق
و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا.
منوچهری.
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش نه عنقا.
ناصرخسرو.
رستم چرا نخواند بروز مرگ
آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 167).
خرسندمشو به نام بی معنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو.
از چتر تو سایۀ همای افتد
وز گرد سپاه سایۀ عنقا.
مسعودسعد.
گرچه عنقا را نگیرد هیچ باز صیدگیر
باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود.
امیرمعزی.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی.
؟ (از کلیله و دمنه).
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کم است آخر از مگس عنقا.
سنایی.
ز گرد راه چوعنقا به آشیانۀ باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز.
سوزنی.
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید.
انوری.
ملک به کام کی شود تا نرسد بحکم او
عنقا دایه کی شود نا نرسد بزال زر.
مجیر بیلقانی.
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن.
خاقانی.
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید.
خاقانی.
وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر
که چون بی قاف شد عنقا عنا گردد ز نادانی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 424).
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه بماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیرفاریابی (دیوان ص 66).
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
بتنهایی چو عنقا خو گرفتم.
نظامی.
به بازچتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد.
نظامی.
برون رفت و روی از جهان درکشید
چو عنقا شداز بزم شه ناپدید.
نظامی.
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمگی افراشتی.
مولوی.
وصف بازان را شنیده در زمان
گفته من عنقای وقتم بیگمان.
مولوی.
نباشد محرم عنقا مگس.
مولوی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
ولیکن ترا صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی.
سعدی.
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را.
سعدی.
یافت عنقا ز عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری.
اوحدی.
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه.
حافظ.
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را.
حافظ.
من و اندیشۀ مدح تو بادا زین هوس شرمم
چنان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا.
هاتف.
- خود را عنقا کردن، کنایه از گم شدن و ناپدید گردیدن است:
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند.
ناصرخسرو.
- عنقاپیکر، بزرگ جثه. که پیکری چون عنقا دارد:
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم.
خاقانی.
- عنقاسخن، که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح:
خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی.
خاقانی.
- عنقاوار، مانند عنقا. بسان عنقا:
قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان
چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
سوزنی.
- عنقای فرتوت، کنایه از زمین و ظلمت شب باشد. (انجمن آرای ناصری). کنایه از زمین است:
شباهنگام این عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام سازی است که گردنی دراز دارد. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
فرخی.
مطربانی چو باربد زیبا
چنگ و بربط چغانه و عنقا.
مسعودسعد.
به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل
به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا.
مسعودسعد.
ز دستان قمری در او بانگ عنقا
ز آواز بلبل دراو زخم مزهر.
ازرقی.
از برای عاشقان مفلس اکنون بی طمع
بلبل خوش نغمه گه شهرود و گه عنقا زند.
فضل بن یحیی هروی.
، نام نوایی است از موسیقی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
نوعی ماهی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ / عَ قُ)
بیخ نی، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریشه قصب و نی، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است. (از اقرب الموارد) ، لخ، مادام که سپید باشد، یا عام است، یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گیاه بردی، و یا مادام که سپیدرنگ باشد، و یا ریشه هر گیاه سپیدرنگ، یا دانۀ آن عنقره. (از اقرب الموارد) ، دل خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلب نخل، بجهت سپیدی آن. (از اقرب الموارد) ، نژاد مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). نژاد مردم. (ناظم الاطباء). اصل و عنصر شخص، گویند: هو کریم العنقر، یعنی اصل و نژاد وی کریم است. (از اقرب الموارد) ، فرزندان کشاورزان، بدان جهت که تر و سرسبز میباشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ)
شتر ماده ای است برگزیده و بس خوب. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر برگزیده و بسیار خوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
دوائی است که آن را بفارسی مرزنگوش خوانند. (برهان قاطع). مرزنگوش، که نوعی از ریحان است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرزنجوش است در لغت اهل نجد، اما اهل یمن آن را سفسف گویند. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به آذان الفار شود، نرۀ خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قضیب حمار، سم و زهر. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقزه شود، داهیه و بلا. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقزه شود.
- ابوعنقز، مردی است که یکی از قاضیان بجهت کنیۀ وی، شهادت او را رد کرد. و برخی او را ابوالعنقر، به راء مهمله گفته اند. (از اقرب الموارد).
- ذات العنقز، گویند ناحیه ای است در دیار بکر بن وائل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
مونث اعنق زن دراز گردن، سیمرغ، عقل وهم عقل فعال، آهنگی است از موسیقی قدیم، نام سازی است که گردنی دراز دارد. سیمرغ، مرغ افسانه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعنق
تصویر تعنق
دست به گردنی دست به گردن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقود
تصویر عنقود
خوشه، گل آذین خوشه ای خوشه دیس خوشه (انگور و جز آن)، جمع عناقید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقی
تصویر عنقی
گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعنق
تصویر بعنق
پر خوراک گونه ای از چغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنق
تصویر اعنق
کسی که گردنش را دراز کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقر
تصویر عنقر
بیخ نای، دل خرما بن، فرزندان کشاورزان، تر و تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقد
تصویر عنقد
خار باله از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقریط
تصویر عنقریط
یونانی تازی گشته سر هشتپا از آبزیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقا
تصویر عنقا
((عَ نْ))
سیمرغ، نام مرغی افسانه ای که زال پدر رستم را پرورد. جایگاه این مرغ در کوه البرز است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعنق
تصویر اعنق
((اَ نَ))
آن که گردن دراز دارد
فرهنگ فارسی معین
سیمرغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد