به معنی عنبرچه است. (از ناظم الاطباء). رجوع به عنبرچه شود: ز عنبردان که بودش گوهرآگین بیاض سینه اش را لوح زرین. محسن تأثیر (از آنندراج). عیان باشد ز لوح آن تن صاف چو عنبردان سیمین حقۀ ناف. شفیع اثر (از آنندراج)
به معنی عنبرچه است. (از ناظم الاطباء). رجوع به عنبرچه شود: ز عنبردان که بودش گوهرآگین بیاض سینه اش را لوح زرین. محسن تأثیر (از آنندراج). عیان باشد ز لوح آن تن صاف چو عنبردان سیمین حقۀ ناف. شفیع اثر (از آنندراج)
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبَرَد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
کنب دانه. شاهدانه. شاهدانج: و طعام و گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیۀ خشک خورند با دارچینی و سعتر و مانند آن و شهدانج که کنب دان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کنب و مادۀ بعد شود
کنب دانه. شاهدانه. شاهدانج: و طعام و گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیۀ خشک خورند با دارچینی و سعتر و مانند آن و شهدانج که کنب دان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کنب و مادۀ بعد شود
عیب داننده. آنکه عیب مردم شناسد. (فرهنگ فارسی معین) : ما همه عیبیم چون یابد وصال عیب دان در بارگاه غیب دان. عطار. عیب های سگ بسی او می شمرد عیب دان از غیب دان بوئی نبرد. مولوی. نعوذباللّه اگر خلق عیب دان بودی کسی به حال خود از دست کس نیاسودی. سعدی
عیب داننده. آنکه عیب مردم شناسد. (فرهنگ فارسی معین) : ما همه عیبیم چون یابد وصال عیب دان در بارگاه غیب دان. عطار. عیب های سگ بسی او می شمرد عیب دان از غیب دان بوئی نبرد. مولوی. نعوذباللَّه اگر خلق عیب دان بودی کسی به حال خود از دست کس نیاسودی. سعدی
قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمد بن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبدالله بود، و این دو از احفاد ابوزکریا یحیی بن محمد بن عبدالله بن العنبربن عطأ بن صالح بن محمد بن عبدالله السلمی بوده اند. و شرح حال افراد این خانواده در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص 119 شود
قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمد بن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبدالله بود، و این دو از احفاد ابوزکریا یحیی بن محمد بن عبدالله بن العنبربن عطأ بن صالح بن محمد بن عبدالله السلمی بوده اند. و شرح حال افراد این خانواده در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص 119 شود
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قوطی که در آن عطر و خوشبوی ریزند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن عطر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). جای عطر. بویدان. جؤنه. طبله. قسیمه. لطیمه. مسوف: غنچۀ گل عطردان سنبل موی تو است آفتاب از دور گردان سر موی تو است. حسین خالص (از آنندراج)
قوطی که در آن عطر و خوشبوی ریزند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن عطر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). جای عطر. بویدان. جؤنه. طبله. قسیمه. لطیمه. مسوف: غنچۀ گل عطردان سنبل موی تو است آفتاب از دور گردان سر موی تو است. حسین خالص (از آنندراج)
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد: گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند. خاقانی. - گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی: گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم. خاقانی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد: گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند. خاقانی. - گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی: گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم. خاقانی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی
عنبرفشاننده. آنچه عنبر بپاشد و خوشبوی چون عنبر باشد: جعدشان در مجلس او مشکبار زلفشان در پیش اوعنبرفشان. فرخی. از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. شه از زلف مشکین آن دلکشان کمندی برآراست عنبرفشان. نظامی. سرآغوش و گیسوی عنبرفشان. نظامی. نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید. سعدی
عنبرفشاننده. آنچه عنبر بپاشد و خوشبوی چون عنبر باشد: جعدشان در مجلس او مشکبار زلفشان در پیش اوعنبرفشان. فرخی. از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. شه از زلف مشکین آن دلکشان کمندی برآراست عنبرفشان. نظامی. سرآغوش و گیسوی عنبرفشان. نظامی. نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید. سعدی
دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 783 تن. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات، میوه، ابریشم و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 783 تن. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات، میوه، ابریشم و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)