جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با عنبرفام

عنبریان

عنبریان
قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمد بن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبدالله بود، و این دو از احفاد ابوزکریا یحیی بن محمد بن عبدالله بن العنبربن عطأ بن صالح بن محمد بن عبدالله السلمی بوده اند. و شرح حال افراد این خانواده در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص 119 شود
لغت نامه دهخدا

عنبرفکن

عنبرفکن
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد:
گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک
از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند.
خاقانی.
- گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی:
گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم.
خاقانی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

عنبرفشان

عنبرفشان
عنبرفشاننده. آنچه عنبر بپاشد و خوشبوی چون عنبر باشد:
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش اوعنبرفشان.
فرخی.
از شرارۀ آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح.
خاقانی.
شه از زلف مشکین آن دلکشان
کمندی برآراست عنبرفشان.
نظامی.
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان.
نظامی.
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا

عنبرفزای

عنبرفزای
عنبرفزاینده. فزایندۀ عنبر:
ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهرنمای
گاو او عنبرفزای و ساحلش سنبل گیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

عنبردان

عنبردان
به معنی عنبرچه است. (از ناظم الاطباء). رجوع به عنبرچه شود:
ز عنبردان که بودش گوهرآگین
بیاض سینه اش را لوح زرین.
محسن تأثیر (از آنندراج).
عیان باشد ز لوح آن تن صاف
چو عنبردان سیمین حقۀ ناف.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا