دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات، برنج، کنجد، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات، برنج، کنجد، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
همان ’عناء’ در عربی است که در تداول فارسی زبانان غالباًهمزۀ آن حذف شود. زحمت. رنج. مشقت. (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). رجوع به عناء شود: خواهی اندر عنا و شدت زی خواهی اندر امان به نعمت و ناز. رودکی. عشق بر من در عنا بگشاد عشق سر تا بسر عذاب و عناست. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من در این عناست. فرخی. رسیده من به انتهای بادیه به انتها رسیده هم عنای او. منوچهری. سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی که دل و نیت او قصد عنای تو کند. منوچهری. از پشه عنا و الم پیل بزرگست وز مور فساد بچۀ شیر ژیانست. منوچهری. الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق. زینبی. راست گوی و راست جوی و از هوی پرهیز کن کز هوی چیزی نزاد و هم نزاید جز عنا. ناصرخسرو. گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم. ناصرخسرو. یک راه همه نعمت است و راحت یک راه بجز شدّت و عنا نیست. ناصرخسرو. بافلک من ستیزها کردم زآن تنم خستۀ عنا باشد. مسعودسعد. بسان دوست که یابد وصال یار عزیز پس از فراق دراز وپس از عنا و عذاب. مسعودسعد. شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا. مسعودسعد. اسب نیک را قوت تک سبب و موجب عنا گردد. (کلیله و دمنه). ز بهر دنیا چندین عنا کری نکند که می نیرزد این مرده خود بدین شیون. جمال الدین عبدالرزاق. بخواب دایم جزسیم و زر نمی بینی ببین که زر همه رنج است و سیم جمله عنا. خاقانی. کار من بالا نمی گیرد در این شیب بلا در مضیق حادثاتم بستۀ بند عنا. خاقانی. کوه به کوه می رسد چون نرسد دلی به دل غصۀ بیدلی نگر هم ز عنای آسمان. خاقانی. نطاق طاقت از مقاسات آن بلا و معامات آن عنا تنگ آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). بار عنا کش بشب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. ز اهل وفا هرکه بجایی رسید بیشتر از راه عنایی رسید. نظامی. - در عنا بودن، در زحمت بودن. در رنج بودن: بود اندر باغ آن صاحب جمال کز غمش این در عنا بد هشت سال. مولوی. - عنا خوردن، تحمل کردن رنج و مشقت: کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب. قطران. - عنا دیدن، رنج دیدن. با رنج و مشقت مصادف گشتن: خود نبینی مگر عذاب و عنا چون نمایی مرا عنا و عذاب. ناصرخسرو. - عنا کشیدن، رنج بردن. زحمت کشیدن. در مشقت افتادن: کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب. قطران. جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید. (گلستان چ یوسفی باب ششم ص 151). - عنا نمودن، رنج دادن. زحمت دادن. باعث مشقت شدن: خود نبینی مگر عذاب و عنا چون نمایی مرا عنا و عذاب. ناصرخسرو. مرا زحمت صادر و وارد آنجا عنا می نمود از عنا می گریزم. خاقانی. - مقرّ عنا، محل اندوه و ملالت. (ناظم الاطباء) جانب و ناحیه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از قبایل مختلف مردم. (از اقرب الموارد). عنو. رجوع به عنو شود. ج، أعناء
همان ’عناء’ در عربی است که در تداول فارسی زبانان غالباًهمزۀ آن حذف شود. زحمت. رنج. مشقت. (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). رجوع به عناء شود: خواهی اندر عنا و شدت زی خواهی اندر امان به نعمت و ناز. رودکی. عشق بر من در عنا بگشاد عشق سر تا بسر عذاب و عناست. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من در این عناست. فرخی. رسیده من به انتهای بادیه به انتها رسیده هم عنای او. منوچهری. سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی که دل و نیت او قصد عنای تو کند. منوچهری. از پشه عنا و الم پیل بزرگست وز مور فساد بچۀ شیر ژیانست. منوچهری. الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق. زینبی. راست گوی و راست جوی و از هوی پرهیز کن کز هوی چیزی نزاد و هم نزاید جز عنا. ناصرخسرو. گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم. ناصرخسرو. یک راه همه نعمت است و راحت یک راه بجز شدّت و عنا نیست. ناصرخسرو. بافلک من ستیزها کردم زآن تنم خستۀ عنا باشد. مسعودسعد. بسان دوست که یابد وصال یار عزیز پس از فراق دراز وپس از عنا و عذاب. مسعودسعد. شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا. مسعودسعد. اسب نیک را قوت تک سبب و موجب عنا گردد. (کلیله و دمنه). ز بهر دنیا چندین عنا کری نکند که می نیرزد این مرده خود بدین شیون. جمال الدین عبدالرزاق. بخواب دایم جزسیم و زر نمی بینی ببین که زر همه رنج است و سیم جمله عنا. خاقانی. کار من بالا نمی گیرد در این شیب بلا در مضیق حادثاتم بستۀ بند عنا. خاقانی. کوه به کوه می رسد چون نرسد دلی به دل غصۀ بیدلی نگر هم ز عنای آسمان. خاقانی. نطاق طاقت از مقاسات آن بلا و معامات آن عنا تنگ آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). بار عنا کش بشب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. ز اهل وفا هرکه بجایی رسید بیشتر از راه عنایی رسید. نظامی. - در عنا بودن، در زحمت بودن. در رنج بودن: بود اندر باغ آن صاحب جمال کز غمش این در عنا بد هشت سال. مولوی. - عنا خوردن، تحمل کردن رنج و مشقت: کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب. قطران. - عنا دیدن، رنج دیدن. با رنج و مشقت مصادف گشتن: خود نبینی مگر عذاب و عنا چون نمایی مرا عنا و عذاب. ناصرخسرو. - عنا کشیدن، رنج بردن. زحمت کشیدن. در مشقت افتادن: کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب. قطران. جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید. (گلستان چ یوسفی باب ششم ص 151). - عنا نمودن، رنج دادن. زحمت دادن. باعث مشقت شدن: خود نبینی مگر عذاب و عنا چون نمایی مرا عنا و عذاب. ناصرخسرو. مرا زحمت صادر و وارد آنجا عنا می نمود از عنا می گریزم. خاقانی. - مقرّ عنا، محل اندوه و ملالت. (ناظم الاطباء) جانب و ناحیه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از قبایل مختلف مردم. (از اقرب الموارد). عِنو. رجوع به عنو شود. ج، أعناء
لگام، دهانۀ اسب، دوال لگام که سوار به دست می گیرد عنان با عنان رفتن: عنان با عنان رفتن یا عنان بر عنان رفتن پهلو به پهلو اسب راندن، کنایه از برابر بودن، به موازارت هم راه رفتن عنان تافتن: کنایه از برگشتن، روگردان شدن عنان کشیدن: زمام مرکب را کشیدن و او را از حرکت بازداشتن، کنایه از بازایستادن، توقف کردن
لگام، دهانۀ اسب، دوال لگام که سوار به دست می گیرد عنان با عنان رفتن: عنان با عنان رفتن یا عنان بر عنان رفتن پهلو به پهلو اسب راندن، کنایه از برابر بودن، به موازارت هم راه رفتن عنان تافتن: کنایه از برگشتن، روگردان شدن عنان کشیدن: زمام مرکب را کشیدن و او را از حرکت بازداشتن، کنایه از بازایستادن، توقف کردن
ابر یا ابر آب گیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عنان السماء، آنچه از آسمان بنظردرآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : نور و شعله هر یکی شمعی از آن برشده خوش تا عنان آسمان. مولوی. دو درم سنگ است پیه چشمتان نور روحش تا عنان آسمان. مولوی (مثنوی ج 4 ص 389). ، آنچه از آسمان بالارفته باشد. (از اقرب الموارد) ، پیرامون سرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : عنان الدار، جانب و کنار خانه. (از اقرب الموارد)
ابر یا ابر آب گیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عنان السماء، آنچه از آسمان بنظردرآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : نور و شعله هر یکی شمعی از آن برشده خوش تا عنان آسمان. مولوی. دو درم سنگ است پیه چشمتان نور روحش تا عنان آسمان. مولوی (مثنوی ج 4 ص 389). ، آنچه از آسمان بالارفته باشد. (از اقرب الموارد) ، پیرامون سرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : عنان الدار، جانب و کنار خانه. (از اقرب الموارد)
زنی شاعره. (منتهی الارب). جاریۀ ناطقی. زنی شاعر، ادیب و نویسنده بود و هارون الرشید او را به سی هزار دینار خرید. عنان را با شعرا و نویسندگان معاصرخود اخبار و حکایاتی است که در کتب مختلف ذکر شده است. رجوع به اعلام النساء ج 3 ص 367، الاغانی اصفهانی، عقدالفرید، الموشی للوشاء، و نهایهالارب نویری شود
زنی شاعره. (منتهی الارب). جاریۀ ناطقی. زنی شاعر، ادیب و نویسنده بود و هارون الرشید او را به سی هزار دینار خرید. عنان را با شعرا و نویسندگان معاصرخود اخبار و حکایاتی است که در کتب مختلف ذکر شده است. رجوع به اعلام النساء ج 3 ص 367، الاغانی اصفهانی، عقدالفرید، الموشی للوشاء، و نهایهالارب نویری شود
دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دوال لگام که سوار به دست گیرد، و اطلاق آن بجای مهار، نیز صحیح باشد. (از آنندراج). تسمۀ لجام که بوسیلۀ آن چهارپا را نگه دارند. (از اقرب الموارد). دوال لگام ستور که سوار به دست گیرد. افسار. دهانه. زمام. (فرهنگ فارسی معین). ج، أعنه، عنن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و جمع دوم آن کمتر به کار می رود. (از اقرب الموارد) : عنان تکاور بدو داد و گفت که با تو همیشه خرد باد جفت. فردوسی. اگر دست بیکار گشت از عنان روانت به چنگ اندر آرد سنان. فردوسی. ز گرد سپه پیل شد ناپدید کس از خاک دست و عنان را ندید. فردوسی. ز پای و رکاب و ز دست و عنان ز بازوی و آن آب داده سنان. فردوسی. روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو کنده ای گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن. منوچهری. بس سخت متازید ای سواران گر درکفتان از خرد عنان است. ناصرخسرو. و اکنون چون کار به آخر رسید سوی من آورد عنان عناش. ناصرخسرو. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو. عنان جیحون در دست طبع خاقانی است از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند. خاقانی. ای دوست در رکاب بختت چون جنت در عنان کعبه. خاقانی. قوت حزم ترا کوه به زیر رکاب سرعت عزم ترا باد به زیر عنان. خاقانی. رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی. ، رجل طرف العنان، مرد سبک و چست و چابک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ذل عنانه، فرمانبر و منقاد شد، هما یجریان فی عنان، هنگامی که دو تن در فضل یا جزآن برابر باشند. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، هو قصیرالعنان، وی کم خیر است، رجل طویل العنان، مرد شریف و بزرگوار، رجل أبی العنان، مردی امتناع ورزنده و ممتنع، امتلأ عنانه، نهایت مجهود و کوشش را به کار برد. (از المنجد)، جری الفرس عناناً، اسب یکباره تا هدف و نهایت دوید، کبا الفرس فی عنانه، اسب بسر درآمد و لغزید در دویدنش، أرخ من عنانه، گشایش و رفاهیت کن از برای او. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، در دو شاهد زیر، عنان ظاهراً بمعنای اسب یا اسب سوار آمده است: با پنج هزار عنان به دارالملک همدان آمدند. (راحهالصدور راوندی). با پنجاه هزار عنان از جیحون گذر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266). - آتش عنان، کنایه از تأثرانگیز و سوزان: نالۀآتش عنانم رخنه در گردون کند گریۀ پا در رکابم شهر در هامون کند. صائب (از آنندراج). - افکنده عنان، جلد و شتاب. عنان فکنده. (از آنندراج). عنان رهاکرده. اختیار رفتن به اسب داده. - بادعنان، شتابان و سریع و جلد مانند باد. (ناظم الاطباء). تیز وتند و جلد و چابک در سواری. - برق عنان، کنایه از تندو سریع و جهنده: طالب از عرصۀ اندیشه برون خواهم تاخت توسن ناطقه را برق عنان خواهم کرد. طالب آملی (از آنندراج). - چابک عنان، بادعنان. تیز و تند. چابک در سواری: همایون سواری چو غرنده شیر توانا و چابک عنان و دلیر. نظامی. - خوش عنان، رام. آرام. مقابل سرکش. مقابل توسن: اشهب گردون بدرکاب نگیرد جزپی یکران خوش عنان که تو داری. سیدحسن غزنوی. به دستم در از دولت خوش عنان طبرزد چنین شد طبرخون چنان. نظامی. - در عنان بودن، در اختیار بودن: این پرده کآسمان جلال آسمان اوست ابریست کآفتاب شرف در عنان اوست. خاقانی. - در عنان داشتن، در اختیار داشتن: خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین. خاقانی. - در عنان رفتن، همراه رفتن: هست جنیبت کش او نفس کل عالم از آن می رودش در عنان. خاقانی. - دست در عنان بودن، همراه و یار و یاور بودن: شاه اسکندرمکان باد از ظفر دست خضرش در عنان باد از ظفر. خاقانی. - سبک عنان، سبک پای.اسب و سواره و پیاده و قاصد تندرو. (از آنندراج). تیزرو. تیزپوی: هنوز خوشۀما دانه بود کز شوقش نفس به سینۀ برق سبک عنان می سوخت. میرنجات (از آنندراج). محو سبک عنان مژۀ کافرت شوم رنگین نشد بخون دو عالم سنان تو. شیخ العارفین (از آنندراج). این قامت خمیده و عمر سبک عنان تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است. صائب (از آنندراج). - ، گریزپای. (از آنندراج). - عنان از دست رفتن، اختیار از کف رفتن: عنان تمالک و تماسک از دست او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). سعدی همیشه بار فراق احتمال داشت این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت. سعدی. جوان راآتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. (گلستان سعدی). حالی که من این سخن بگفتم، عنان طاقت و تحمل از دست درویش برفت. (گلستان سعدی). - عنان از دست رها شدن، اختیار از دست رفتن: تازلف او بباد صبا آشنا شده ست از دست دل عنان صبوری رها شده ست. صائب (از آنندراج). - عنان از دست کسی بشدن (شدن) ، از اختیار او خارج شدن: آواز او (شتربه) چنان شیر را از جای ببرد که عنان تمالک... از دست او بشد. (کلیله و دمنه). غبارزمین بر هوا راه بست عنان سلامت برون شد ز دست. نظامی. آوخ که به لب رسید جانم آوخ که ز دست شد عنانم. سعدی. - عنان از دست کسی یا چیزی بیرون کردن، از اختیار او خارج کردن. از قدرت او بیرون آوردن: ازین پیش رخش تمنا بران برون کن ز دست طبیعت عنان. ظهوری (از آنندراج). - عنان از دست کسی ستدن، از اختیار او خارج کردن: بر آب دیدۀ رنجور هم ملامت نیست که شوق می بستاند عنان عقل از دست. سعدی. - عنان از دست کشیدن، از اختیار و تسلط بیرون رفتن. خویشتن از قید رهایی بخشیدن: زلف این چنین ز دست تو گر میکشد عنان خواهد گرفت روی زمین را سپاه تو. صائب (از آنندراج). - عنان از دست هشته شدن، رها شدن. اختیار از کف رفتن: نیست چون موج بیمی از طوفان تا عنانم ز دست هشته شده ست. صائب (از آنندراج). - عنان از رکیب نشناختن، به تندی اسب تاختن. (امثال و حکم دهخدا). - عنان از کف رفتن، اختیار از دست رفتن: شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم این ره به قاصد می روم کز کف عنانم می رود. سعدی. - عنان امل سبک شدن (گشتن) ، کنایه از نومید شدن و نومید گردیدن است. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : هم عنان امل سبک گردد هم رکاب اجل گران باشد. انوری (از آنندراج). - عنان امل سبک کردن، کنایه از نومید کردن. (آنندراج) : دست اجل عنان املها کند سبک چون استوار گشت رکاب گران تو. جمال الدین سلمان (از آنندراج). - عنان با عنان بستن، به همراه رفتن. هم پیمان و هم عهد شدن. یکی شدن: عنان با عنان من اندرببست چنان چون بود مرد خسروپرست. فردوسی. - عنان با عنان رفتن، پهلو به پهلو اسب راندن. (فرهنگ فارسی معین). - ، معادل بودن. برابر بودن. (فرهنگ فارسی معین). - عنان باعنان کسی سپردن، پهلو به پهلوی او اسب راندن. مراقب او بودن در همه راه: از او بازنگسست پیران گرد عنان با عنان سیاوش سپرد. فردوسی. - عنان با عنان نهادن، کنایه از برابر رفتن و متصل رفتن است. (از آنندراج) : خرد دویده بسر در رکاب تدبیرش قضا نهاده عنان با عنان فرمانش. جمال الدین سلمان (از آنندراج). - عنان بر سر اسب کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن است. (از آنندراج). - ، رام کردن. به اطاعت درآوردن: از آن می که چون طبع را خوش کند عنان بر سر اسب سرکش کند. نظامی (از آنندراج). - عنان بر سر ستاره سودن، کنایه ازکمال ارتقاء و اعتلاء است. (از آنندراج) : ایا به جاه و شرف سوده بر ستاره عنان و یا به جود و سخا بوده در زمانه سمر. جمال الدین سلمان (از آنندراج). - عنان بر عنان، برابر و همسر. (غیاث اللغات). - عنان بر عنان رفتن، برابر و متصل رفتن. عنان با عنان نهادن. (از آنندراج) : ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح ما و خرقۀ رند شرابخوار. حافظ. - عنان بر عنان زدن، برابری و همسری کردن. (ناظم الاطباء). - عنان بر کسی افکندن، قصد او کردن. آهنگ او کردن. بر او درآمدن بقصد استیلا در نبرد و آویزش: عنان بر شه افکند چالش کنان بصد خواریش بخت مالش کنان. نظامی. - ، عطف توجه کردن بر... گذر آوردن بر...: توسن جلوه را عنان جانب بیدلان فکن مشعل راه وعده کن برق بهانه سوز را. طالب آملی (از آنندراج). - عنان برگشادن، تاختن و عنان اسب را رها کردن. رجوع به عنان گشادن و عنان برگشاده شود. - عنان برگشاده، تازنده و عنان اسب رها کرده: با دستمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه). رجوع به عنان برگشادن شود. - عنان بستن در چیزی،در او آویختن. به او ملحق و متصل شدن. قرین او شدن: فتنه در فتراک تو بسته عنان دادخواهان در عنان آویخته. خاقانی. با تو عنان بستۀ صورت شوند وقت ضرورت به ضرورت شوند. نظامی. - عنان به اسب دادن، عنان او رها کردن تا بر وفق مراد خویش برود. عنان به اسب سپردن. اسب را بسر خود گذاردن تاآزادانه برود: عنان را به بور سرافراز داد به نیزه درآمد کمان بازداد. فردوسی. - عنان به اسب سپردن، کنایه از سست کردن عنان تا اسب بر وفق خواهش خویش و زوری که دارد برود. (آنندراج). اسب را سرخود گذاردن تا به دلخواه برود. عنان به اسب دادن: تهمتن به گرز گران دست برد عنان را به رخش دلاور سپرد. فردوسی. به ایران سپه رفت سهراب گرد عنان بارۀ تیزتک را سپرد. فردوسی. سخنهاش بشنید بهرام گرد عنان ابلق مشک دم را سپرد. فردوسی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد. نظامی. - عنان به چیزی بازدادن، اختیار او را دادن. در اختیار او قرار گرفتن. او را اختیار کردن: چه نشانید جمازه به سرچشمۀ آز برنشینید و عنان را به سفر بازدهید. خاقانی. - عنان به دست داشتن، بهوش بودن. بر خود مسلط بودن. آزاد بودن. - عنان به دست نداشتن، اختیار از دست داده بودن. بر خود مسلط نبودن. آزادنبودن. اراده نداشتن: به پیشش درآور چو مردان، که مست عنان طریقت ندارد به دست. سعدی. هزار بار چراگاه بهتر از میدان ولیک اسب ندارد به دست خویش عنان. سعدی. - عنان به کسی یا چیزی سپردن، اختیار به او دادن: چو باشد جهاندار بیدار و گرد عنان را به کهتر نباید سپرد. فردوسی. ای سپرده عنان دل بخطا تنت آباد و دل خراب و یباب. ناصرخسرو. دلشاد بزی که بخت و دولت در حمله عنان به تو سپردند. مسعودسعد. عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه... سپرده. (کلیله و دمنه). عنان کامرانی و زمام جهانداری به ایالت و سیاست او تفویض کرده. (کلیله و دمنه). طمع مدار که از بهر طعمه ارکان عنان جان خرد را به حرص بسپارم. خاقانی. - عنان تیز شدن، جلد و شتاب رفتن. (از آنندراج) : شکوهید دارا ز نزل چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی (از آنندراج). - عنان خوش کردن بسویی یا بجایی، عنان به دست آوردن بجهت راندن اسب و وی را به سعادت مساس دست فایز گردانیدن. (از آنندراج). - ، قصد آنجا کردن. بدان سوی راندن اسب: بهر منزلی کو عنان کرد خوش همش نزل بردند و هم پیشکش. نظامی (از آنندراج). - عنان درآوردن با چیزی یا کسی، همراهی او کردن. بدو پیوستن: با سایۀ رکاب محمد عنان درآر تا طرّقوازنان تو گردند اصفیا. خاقانی. - عنان در دست داشتن، اختیار داشتن. مختار بودن. آزاد بودن: ای که گفتی مرو اندر پی خونخواری خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد. سعدی. - عنان در عنان آسمان ساییدن،کنایه از کمال ارتقاء و اعتلاء باشد، مانند عنان بر ستاره سودن. (از آنندراج) : بر زمین است او ولیکن توسن اقبال او هر زمان اندر عنان آسمان ساید عنان. میرمعزی (از آنندراج). - عنان در عنان آوردن، برابر رفتن و متصل رفتن. عنان با عنان نهادن. (از آنندراج). - ، پیمان کردن. عهد بستن: دو خسرو عنان در عنان آورند ره دوستی در میان آورند. نظامی (از آنندراج). - عنان دمان رفتن، بشتاب رفتن. (ناظم الاطباء). - عنان سوی چیزی یا کسی کردن، بدان سوی رفتن. روی بدان جهت آوردن: ز شاهدان حقیقت نظر بگردانیم عنان دیده سوی دلبر مجاز کنیم. طالب آملی (از آنندراج). - عنان سوی راه آوردن، روی آوردن: دگر چون عنان سوی راه آوری به کشور گشودن سپاه آوری. نظامی (اقبالنامه ص 140). - عنان یله کردن، او را بر سر خود گذاردن. عنان او را دادن. بازگذاردن که به ارادۀ خود برود: عنان را بدان اسب کرده یله همی راند ناکام تا بایله. فردوسی. - عنان یله کردن بر...، پرداختن به آن. روی بدان آوردن: تماشاکنان رفت از آن مرحله عنان کرد بر صید صحرا یله. نظامی. - کشیده عنان، مسلط بر نفس. اختیار در دست. مختار. مقابل اختیارگسیخته. مقابل بی بندوبار: میان عالم و جاهل تفاوت اینقدر است که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار. ظهیر. - گسسته عنان، عنان دریده. و آن نشانۀ رسیدن آسیبی و شکستی است سوار را و اسب را: چو رستم ورا دید کآمد چنان نگون کرده زین و گسسته عنان. فردوسی. - مطلق عنان، مختار مطلق. آمر و فرمانروا. نافذامر: تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده. خاقانی. - هم عنان، همراه. همسفر. ملازم: با یکی از علمای معتبر که همعنان او بود گفت. (گلستان سعدی). تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب. سعدی. - ، حریف. هماورد. همسنگ: هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی. سعدی. ، رگ پشت، و هر دو را عنانان گویند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) جمع واژۀ عنّه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عنه شود
دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دوال لگام که سوار به دست گیرد، و اطلاق آن بجای مهار، نیز صحیح باشد. (از آنندراج). تسمۀ لجام که بوسیلۀ آن چهارپا را نگه دارند. (از اقرب الموارد). دوال لگام ستور که سوار به دست گیرد. افسار. دهانه. زمام. (فرهنگ فارسی معین). ج، أعنه، عُنُن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و جمع دوم آن کمتر به کار می رود. (از اقرب الموارد) : عنان تکاور بدو داد و گفت که با تو همیشه خرد باد جفت. فردوسی. اگر دست بیکار گشت از عنان روانت به چنگ اندر آرد سنان. فردوسی. ز گرد سپه پیل شد ناپدید کس از خاک دست و عنان را ندید. فردوسی. ز پای و رکاب و ز دست و عنان ز بازوی و آن آب داده سنان. فردوسی. روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو کنده ای گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن. منوچهری. بس سخت متازید ای سواران گر درکفتان از خرد عنان است. ناصرخسرو. و اکنون چون کار به آخر رسید سوی من آورد عنان عناش. ناصرخسرو. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو. عنان جیحون در دست طبع خاقانی است از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند. خاقانی. ای دوست در رکاب بختت چون جنت در عنان کعبه. خاقانی. قوت حزم ترا کوه به زیر رکاب سرعت عزم ترا باد به زیر عنان. خاقانی. رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی. ، رجل طرف العنان، مرد سبک و چست و چابک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ذل عنانه، فرمانبر و منقاد شد، هما یجریان فی عنان، هنگامی که دو تن در فضل یا جزآن برابر باشند. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، هو قصیرالعنان، وی کم خیر است، رجل طویل العنان، مرد شریف و بزرگوار، رجل أبی العنان، مردی امتناع ورزنده و ممتنع، امتلأ عنانه، نهایت مجهود و کوشش را به کار برد. (از المنجد)، جری الفرس عناناً، اسب یکباره تا هدف و نهایت دوید، کبا الفرس فی عنانه، اسب بسر درآمد و لغزید در دویدنش، أرخ من عنانه، گشایش و رفاهیت کن از برای او. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، در دو شاهد زیر، عنان ظاهراً بمعنای اسب یا اسب سوار آمده است: با پنج هزار عنان به دارالملک همدان آمدند. (راحهالصدور راوندی). با پنجاه هزار عنان از جیحون گذر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266). - آتش عنان، کنایه از تأثرانگیز و سوزان: نالۀآتش عنانم رخنه در گردون کند گریۀ پا در رکابم شهر در هامون کند. صائب (از آنندراج). - افکنده عنان، جلد و شتاب. عنان فکنده. (از آنندراج). عنان رهاکرده. اختیار رفتن به اسب داده. - بادعنان، شتابان و سریع و جلد مانند باد. (ناظم الاطباء). تیز وتند و جلد و چابک در سواری. - برق عنان، کنایه از تندو سریع و جهنده: طالب از عرصۀ اندیشه برون خواهم تاخت توسن ناطقه را برق عنان خواهم کرد. طالب آملی (از آنندراج). - چابک عنان، بادعنان. تیز و تند. چابک در سواری: همایون سواری چو غرنده شیر توانا و چابک عنان و دلیر. نظامی. - خوش عنان، رام. آرام. مقابل سرکش. مقابل توسن: اشهب گردون بدرکاب نگیرد جزپی یکران خوش عنان که تو داری. سیدحسن غزنوی. به دستم در از دولت خوش عنان طبرزد چنین شد طبرخون چنان. نظامی. - در عنان بودن، در اختیار بودن: این پرده کآسمان جلال آسمان اوست ابریست کآفتاب شرف در عنان اوست. خاقانی. - در عنان داشتن، در اختیار داشتن: خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین. خاقانی. - در عنان رفتن، همراه رفتن: هست جنیبت کش او نفس کل عالم از آن می رودش در عنان. خاقانی. - دست در عنان بودن، همراه و یار و یاور بودن: شاه اسکندرمکان باد از ظفر دست خضرش در عنان باد از ظفر. خاقانی. - سبک عنان، سبک پای.اسب و سواره و پیاده و قاصد تندرو. (از آنندراج). تیزرو. تیزپوی: هنوز خوشۀما دانه بود کز شوقش نفس به سینۀ برق سبک عنان می سوخت. میرنجات (از آنندراج). محو سبک عنان مژۀ کافرت شوم رنگین نشد بخون دو عالم سنان تو. شیخ العارفین (از آنندراج). این قامت خمیده و عمر سبک عنان تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است. صائب (از آنندراج). - ، گریزپای. (از آنندراج). - عنان از دست رفتن، اختیار از کف رفتن: عنان تمالک و تماسک از دست او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). سعدی همیشه بار فراق احتمال داشت این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت. سعدی. جوان راآتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. (گلستان سعدی). حالی که من این سخن بگفتم، عنان طاقت و تحمل از دست درویش برفت. (گلستان سعدی). - عنان از دست رها شدن، اختیار از دست رفتن: تازلف او بباد صبا آشنا شده ست از دست دل عنان صبوری رها شده ست. صائب (از آنندراج). - عنان از دست کسی بشدن (شدن) ، از اختیار او خارج شدن: آواز او (شتربه) چنان شیر را از جای ببرد که عنان تمالک... از دست او بشد. (کلیله و دمنه). غبارزمین بر هوا راه بست عنان سلامت برون شد ز دست. نظامی. آوخ که به لب رسید جانم آوخ که ز دست شد عنانم. سعدی. - عنان از دست کسی یا چیزی بیرون کردن، از اختیار او خارج کردن. از قدرت او بیرون آوردن: ازین پیش رخش تمنا بران برون کن ز دست طبیعت عنان. ظهوری (از آنندراج). - عنان از دست کسی ستدن، از اختیار او خارج کردن: بر آب دیدۀ رنجور هم ملامت نیست که شوق می بستاند عنان عقل از دست. سعدی. - عنان از دست کشیدن، از اختیار و تسلط بیرون رفتن. خویشتن از قید رهایی بخشیدن: زلف این چنین ز دست تو گر میکشد عنان خواهد گرفت روی زمین را سپاه تو. صائب (از آنندراج). - عنان از دست هشته شدن، رها شدن. اختیار از کف رفتن: نیست چون موج بیمی از طوفان تا عنانم ز دست هشته شده ست. صائب (از آنندراج). - عنان از رکیب نشناختن، به تندی اسب تاختن. (امثال و حکم دهخدا). - عنان از کف رفتن، اختیار از دست رفتن: شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم این ره به قاصد می روم کز کف عنانم می رود. سعدی. - عنان امل سبک شدن (گشتن) ، کنایه از نومید شدن و نومید گردیدن است. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : هم عنان امل سبک گردد هم رکاب اجل گران باشد. انوری (از آنندراج). - عنان امل سبک کردن، کنایه از نومید کردن. (آنندراج) : دست اجل عنان املها کند سبک چون استوار گشت رکاب گران تو. جمال الدین سلمان (از آنندراج). - عنان با عنان بستن، به همراه رفتن. هم پیمان و هم عهد شدن. یکی شدن: عنان با عنان من اندرببست چنان چون بود مرد خسروپرست. فردوسی. - عنان با عنان رفتن، پهلو به پهلو اسب راندن. (فرهنگ فارسی معین). - ، معادل بودن. برابر بودن. (فرهنگ فارسی معین). - عنان باعنان کسی سپردن، پهلو به پهلوی او اسب راندن. مراقب او بودن در همه راه: از او بازنگسست پیران گرد عنان با عنان سیاوش سپرد. فردوسی. - عنان با عنان نهادن، کنایه از برابر رفتن و متصل رفتن است. (از آنندراج) : خرد دویده بسر در رکاب تدبیرش قضا نهاده عنان با عنان فرمانش. جمال الدین سلمان (از آنندراج). - عنان بر سر اسب کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن است. (از آنندراج). - ، رام کردن. به اطاعت درآوردن: از آن می که چون طبع را خوش کند عنان بر سر اسب سرکش کند. نظامی (از آنندراج). - عنان بر سر ستاره سودن، کنایه ازکمال ارتقاء و اعتلاء است. (از آنندراج) : ایا به جاه و شرف سوده بر ستاره عنان و یا به جود و سخا بوده در زمانه سمر. جمال الدین سلمان (از آنندراج). - عنان بر عنان، برابر و همسر. (غیاث اللغات). - عنان بر عنان رفتن، برابر و متصل رفتن. عنان با عنان نهادن. (از آنندراج) : ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح ما و خرقۀ رند شرابخوار. حافظ. - عنان بر عنان زدن، برابری و همسری کردن. (ناظم الاطباء). - عنان بر کسی افکندن، قصد او کردن. آهنگ او کردن. بر او درآمدن بقصد استیلا در نبرد و آویزش: عنان بر شه افکند چالش کنان بصد خواریش بخت مالش کنان. نظامی. - ، عطف توجه کردن بر... گذر آوردن بر...: توسن جلوه را عنان جانب بیدلان فکن مشعل راه وعده کن برق بهانه سوز را. طالب آملی (از آنندراج). - عنان برگشادن، تاختن و عنان اسب را رها کردن. رجوع به عنان گشادن و عنان برگشاده شود. - عنان برگشاده، تازنده و عنان اسب رها کرده: با دستمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه). رجوع به عنان برگشادن شود. - عنان بستن در چیزی،در او آویختن. به او ملحق و متصل شدن. قرین او شدن: فتنه در فتراک تو بسته عنان دادخواهان در عنان آویخته. خاقانی. با تو عنان بستۀ صورت شوند وقت ضرورت به ضرورت شوند. نظامی. - عنان به اسب دادن، عنان او رها کردن تا بر وفق مراد خویش برود. عنان به اسب سپردن. اسب را بسر خود گذاردن تاآزادانه برود: عنان را به بور سرافراز داد به نیزه درآمد کمان بازداد. فردوسی. - عنان به اسب سپردن، کنایه از سست کردن عنان تا اسب بر وفق خواهش خویش و زوری که دارد برود. (آنندراج). اسب را سرخود گذاردن تا به دلخواه برود. عنان به اسب دادن: تهمتن به گرز گران دست برد عنان را به رخش دلاور سپرد. فردوسی. به ایران سپه رفت سهراب گرد عنان بارۀ تیزتک را سپرد. فردوسی. سخنهاش بشنید بهرام گرد عنان ابلق مشک دم را سپرد. فردوسی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد. نظامی. - عنان به چیزی بازدادن، اختیار او را دادن. در اختیار او قرار گرفتن. او را اختیار کردن: چه نشانید جمازه به سرچشمۀ آز برنشینید و عنان را به سفر بازدهید. خاقانی. - عنان به دست داشتن، بهوش بودن. بر خود مسلط بودن. آزاد بودن. - عنان به دست نداشتن، اختیار از دست داده بودن. بر خود مسلط نبودن. آزادنبودن. اراده نداشتن: به پیشش درآور چو مردان، که مست عنان طریقت ندارد به دست. سعدی. هزار بار چراگاه بهتر از میدان ولیک اسب ندارد به دست خویش عنان. سعدی. - عنان به کسی یا چیزی سپردن، اختیار به او دادن: چو باشد جهاندار بیدار و گرد عنان را به کهتر نباید سپرد. فردوسی. ای سپرده عنان دل بخطا تنت آباد و دل خراب و یباب. ناصرخسرو. دلشاد بزی که بخت و دولت در حمله عنان به تو سپردند. مسعودسعد. عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه... سپرده. (کلیله و دمنه). عنان کامرانی و زمام جهانداری به ایالت و سیاست او تفویض کرده. (کلیله و دمنه). طمع مدار که از بهر طعمه ارکان عنان جان خرد را به حرص بسپارم. خاقانی. - عنان تیز شدن، جلد و شتاب رفتن. (از آنندراج) : شکوهید دارا ز نزل چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی (از آنندراج). - عنان خوش کردن بسویی یا بجایی، عنان به دست آوردن بجهت راندن اسب و وی را به سعادت مساس دست فایز گردانیدن. (از آنندراج). - ، قصد آنجا کردن. بدان سوی راندن اسب: بهر منزلی کو عنان کرد خوش همش نزل بردند و هم پیشکش. نظامی (از آنندراج). - عنان درآوردن با چیزی یا کسی، همراهی او کردن. بدو پیوستن: با سایۀ رکاب محمد عنان درآر تا طرّقوازنان تو گردند اصفیا. خاقانی. - عنان در دست داشتن، اختیار داشتن. مختار بودن. آزاد بودن: ای که گفتی مرو اندر پی خونخواری خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد. سعدی. - عنان در عنان آسمان ساییدن،کنایه از کمال ارتقاء و اعتلاء باشد، مانند عنان بر ستاره سودن. (از آنندراج) : بر زمین است او ولیکن توسن اقبال او هر زمان اندر عنان آسمان ساید عنان. میرمعزی (از آنندراج). - عنان در عنان آوردن، برابر رفتن و متصل رفتن. عنان با عنان نهادن. (از آنندراج). - ، پیمان کردن. عهد بستن: دو خسرو عنان در عنان آورند ره دوستی در میان آورند. نظامی (از آنندراج). - عنان دمان رفتن، بشتاب رفتن. (ناظم الاطباء). - عنان سوی چیزی یا کسی کردن، بدان سوی رفتن. روی بدان جهت آوردن: ز شاهدان حقیقت نظر بگردانیم عنان دیده سوی دلبر مجاز کنیم. طالب آملی (از آنندراج). - عنان سوی راه آوردن، روی آوردن: دگر چون عنان سوی راه آوری به کشور گشودن سپاه آوری. نظامی (اقبالنامه ص 140). - عنان یله کردن، او را بر سر خود گذاردن. عنان او را دادن. بازگذاردن که به ارادۀ خود برود: عنان را بدان اسب کرده یله همی راند ناکام تا بایله. فردوسی. - عنان یله کردن بر...، پرداختن به آن. روی بدان آوردن: تماشاکنان رفت از آن مرحله عنان کرد بر صید صحرا یله. نظامی. - کشیده عنان، مسلط بر نفس. اختیار در دست. مختار. مقابل اختیارگسیخته. مقابل بی بندوبار: میان عالم و جاهل تفاوت اینقدر است که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار. ظهیر. - گسسته عنان، عنان دریده. و آن نشانۀ رسیدن آسیبی و شکستی است سوار را و اسب را: چو رستم ورا دید کآمد چنان نگون کرده زین و گسسته عنان. فردوسی. - مطلق عنان، مختار مطلق. آمر و فرمانروا. نافذامر: تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده. خاقانی. - هم عنان، همراه. همسفر. ملازم: با یکی از علمای معتبر که همعنان او بود گفت. (گلستان سعدی). تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب. سعدی. - ، حریف. هماورد. همسنگ: هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی. سعدی. ، رگ پشت، و هر دو را عنانان گویند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) جَمعِ واژۀ عُنّه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عنه شود
درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف، گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند، تبرخون
درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف، گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند، تبرخون