کور. مؤنث آن عمیه است. ج، عمون:رجل عمی القلب، شخص جاهل و نادان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عم. رجوع به عم شود: صدهزاران نام و آن یک آدمی صاحب هر وصفش از صفی عمی. مولوی. گویدش عیسی بزن بر من تو دست ای عمی، کحل ضریری با منست. مولوی
کور. مؤنث آن عَمیه است. ج، عَمون:رجل عمی القلب، شخص جاهل و نادان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عم. رجوع به عم شود: صدهزاران نام و آن یک آدمی صاحب هر وصفش از صفی عمی. مولوی. گویدش عیسی بزن بر من تو دست ای عمی، کحل ضریری با منست. مولوی
مرکب از عم و یاء ضمیرمتکلم وحده، یعنی عم من. عموی من. و آن لقب زیدالحواری تابعی است، زیرا هر کس از او چیزی می پرسید، وی می گفت: باید از عم خود سؤال کنم. (از منتهی الارب)
مرکب از عم و یاء ضمیرمتکلم وحده، یعنی عم من. عموی من. و آن لقب زیدالحواری تابعی است، زیرا هر کس از او چیزی می پرسید، وی می گفت: باید از عم خود سؤال کنم. (از منتهی الارب)
دارای عمق، دراز و دورتک، ژرف، گود، کنایه از دارای دقت و تلاش ذهنی، دارای معانی بلند، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن
دارای عمق، دراز و دورتک، ژرف، گود، کنایه از دارای دقت و تلاش ذهنی، دارای معانی بلند، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن
نابینا. ج، عمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابینا و انثی عمیاء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). نابینا. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). کور. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آنکه نابینایی دارد. مؤنث: عمیاء. ج، عمی، عمیان، اعماء، عماه. (از اقرب الموارد). بی دیده. ضریر. مضعوف. (یادداشت بخط مؤلف) : ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود. قطران. دو چشم دولت بی تیغ توبود اعمی زبان دولت بی مدح تو بود الکن. مسعودسعد. ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را. انوری. روز اعمی است شب انده من که نه چشم سحری خواهم داشت. خاقانی. گر ناکسی فروخت مرا هم روا بود کاعمی و زشت را نبود درخور آینه. خاقانی. به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی. خاقانی. وجود او که جهان را در ابتدای ظهور بجای نور بصر بود چشم اعمی را. ظهیر فاریابی. هرکه اول بین بود اعمی بود هرکه آخربین چه بامعنی بود. مولوی. مردم چشمش بدرد پردۀ اعمی ز شوق گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو. سعدی. بینش اعمی بمقدار عصایی (کذا) بیش نیست. وحید قزوینی. ، عنان کردن اسب را. (آنندراج). عنان ساختن: اعننت اللجام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عنان ساختن برای لجام: اعن اللجام، جعل له عناناً. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن اسب را بعنان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب رابه لگام بازداشتن: اعن الفرس، حبسه باللجام. (از اقرب الموارد) ، پیش آمدن چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش آمدن کسی چیزی را که آنرا نشناسد: اعننت (مجهولاً) بعنه لاادری ما هی، ای تعرضت لشی ٔ لااعرفه. (از اقرب الموارد) ، عرضه کردن کتاب را بکسی. (ناظم الاطباء). عرضه کردن کتاب برای امری و بسوی آن برگرداندن: اعن الکتاب لکذا، عرضه له و صرفه الیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرا چیزی داشتن. (تاج المصادر بیهقی)
نابینا. ج، عُمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابینا و انثی عمیاء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). نابینا. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). کور. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آنکه نابینایی دارد. مؤنث: عَمْیاء. ج، عُمی، عُمیان، اَعماء، عُماه. (از اقرب الموارد). بی دیده. ضریر. مضعوف. (یادداشت بخط مؤلف) : ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود. قطران. دو چشم دولت بی تیغ توبود اعمی زبان دولت بی مدح تو بود الکن. مسعودسعد. ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را. انوری. روز اعمی است شب انده من که نه چشم سحری خواهم داشت. خاقانی. گر ناکسی فروخت مرا هم روا بود کاعمی و زشت را نبود درخور آینه. خاقانی. به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی. خاقانی. وجود او که جهان را در ابتدای ظهور بجای نور بصر بود چشم اعمی را. ظهیر فاریابی. هرکه اول بین بود اعمی بود هرکه آخربین چه بامعنی بود. مولوی. مردم چشمش بدرد پردۀ اعمی ز شوق گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو. سعدی. بینش اعمی بمقدار عصایی (کذا) بیش نیست. وحید قزوینی. ، عنان کردن اسب را. (آنندراج). عنان ساختن: اعننت اللجام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عنان ساختن برای لجام: اعن اللجام، جعل له عناناً. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن اسب را بعنان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب رابه لگام بازداشتن: اعن الفرس، حبسه باللجام. (از اقرب الموارد) ، پیش آمدن چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش آمدن کسی چیزی را که آنرا نشناسد: اُعننت (مجهولاً) بعنه لاادری ما هی، ای تعرضت لشی ٔ لااعرفه. (از اقرب الموارد) ، عرضه کردن کتاب را بکسی. (ناظم الاطباء). عرضه کردن کتاب برای امری و بسوی آن برگرداندن: اعن الکتاب لکذا، عرضه له و صرفه الیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرا چیزی داشتن. (تاج المصادر بیهقی)
منسوب به عمید، منسوب به عمید ابو عبدالله حسین بن محمد پدر ابن العمید یا منسوب بابن العمید ابو الفتح علی بن محمد حسین وزیر رکن الدوله و موید الدوله، نوعی قلم نوعی خط
منسوب به عمید، منسوب به عمید ابو عبدالله حسین بن محمد پدر ابن العمید یا منسوب بابن العمید ابو الفتح علی بن محمد حسین وزیر رکن الدوله و موید الدوله، نوعی قلم نوعی خط