جدول جو
جدول جو

معنی علاوی - جستجوی لغت در جدول جو

علاوی
(عَ وا / عَ)
جمع واژۀ علاوه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علامی
تصویر علامی
مرد بسیار دانا و باهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاوی
تصویر حلاوی
حلواها، خوراکی هایی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی ها، جمع واژۀ حلوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاوه
تصویر علاوه
افزونی و مازاد از هر چیز، اضافه، اضافه شده، افزوده
علاوه کردن: افزودن، اضافه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(عِ وَ)
سرباری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تارک. قسمت بالای سر یا گردن. (منتهی الارب). أعلی الرأس أو العنق. (اقرب الموارد) ، سر آدمی مادام که بر گردن باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، هر چیز که بر بالای بار شتر گذارند یا بیاویزند، مانند مشک و سفره و جز آن. (منتهی الارب) ، افزونی از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، علاوی ̍، علاوی.
- بعلاوه (از: ب + علاوه) ، باضافه.
- ، علامت افزون دو عدد بیکدیگر (+)
لغت نامه دهخدا
(عُ دا)
شتر قوی، جمع واژۀ علندی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بی ی)
سرب، و یا جنسی از آن. (قطرالمحیط). جمع واژۀ علباء است بمعنی شتر، و برخلاف آنچه برخی پندارند بر سرب اطلاق نمیشود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَکْ کا)
منسوب به عکا، که شهری است در ساحل شام. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 48 هزارگزی باختر کوهدشت و 48 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت. ناحیه ای است تپه ماهور. هوای آن معتدل و مالاریائی. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمۀ علائی تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان، سیاه چادر و طناب و جل بافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین آن از طایفۀ آدینه وند بوده و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ ها)
جمع واژۀ علهی ̍. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ علهان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ وَ)
بلندترین هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ وَ)
نام اسبی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
شغل و کسب علاف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ نی ی)
منسوب به علان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نی ی)
مرد مشهور کار. (آنندراج) : رجل علانی، أی ظاهر أمره. ج، علانیون. (اقرب الموارد). رجل علانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ می ی)
سبک روح تیزفهم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تیزفهم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
مرد دانا و بسیار باهوش. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ فی ی / عِ فی ی)
بزرگترین پالانهای شتر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام بطنی است از معین، از عتبه از صلته، از شمّر طوقه. این بطن به نام ’بوعلیوی’ نیز شهرت دارد. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 820 از عشائر العراق عزاوی ص 239)
نام فخذی است از ابی زلیطی، از حدیدی ها، که یکی از عشائر سوریه باشند. این فخذ بنام ’ابی علیوی’ نیز شهرت دارند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 820)
نام فخذی است که در قرای مقطوعه و طابویه، از دیرالزور، که یکی از مناطق کشور سوریه است به سر می برند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 820)
لغت نامه دهخدا
(سَ وی ی)
شهاب الدین، احمد بن خالد بن محمد سلاوی (1250- 1315 ه. ق.). مورخ، وی در سال 1250ه. ق. متولد و در سال 1315 در مدینه سلا درگذشته است. (مغرب اقصی) او راست ’استقصالاخبار دول المغرب الاقصی’ در چهار جزء و آن تاریخ ممتعی است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 39)
لغت نامه دهخدا
(فَ وا)
جمع واژۀ فلوّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ)
گردآمدن مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اجتماع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خلوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
حیدربن سلیمان بن داود بن حیدر حلی حسینی، مکنی به ابوالحسین. نخستین شاعر عصر خود بلکه امام شعرای عراق بود که فصاحت بیان و قوت ایمان را درخود جمع داشت و بجهت اشعارش که در مناقب و مصائب اهل بیت پیغمبر سروده به شاعر اهل بیت اشتهار یافته است. او راست: الدررالیتیم، این دیوان اشعار اوست و درسال 1312 هجری قمری چاپ شده است. 2- العقدالمفصل، که به سال 1331 هجری قمری در بغداد چاپ شده است. وی 1304 هجری قمری در 58 سالگی وفات یافت. (معجم المطبوعات) (جنه الماوی حاجی نوری). و رجوع به ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
درختی است خرد، گیاهی است خاردار. ج، حلاویات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِلْ لا)
منسوب است به حله، شهری در کنار فرات. (از الانساب). رجوع به حله شود
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
ابوالفضل بن شیخ مبارک بن شیخ خضر. رجوع به ابوالفضل ناگری شود. و نیز رجوع به ریحانه الادب ج 3 ص 248 و اعیان الشیعه ج 8 ص 99 و ریاض العارفین ص 200 و تذکرۀ علمای هند ص 4 و 74و نامۀ دانشوران ج 2 ص 639 و مرآت الخیال ص 79 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلاوی
تصویر تلاوی
گرد آمدن مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علامی
تصویر علامی
علامه بنگرید به علامه تیز هوش مرد دانا وبسیار با هوش
فرهنگ لغت هوشیار
بلند نا سر بار، پارن افزودن افزوده، تارک کله سر و میان سر آدمی باشد، بالای گردن افزونی از هر چیز، زاید از هر چیز مازاد اضافه یا به علاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علافی
تصویر علافی
عمل و شغل علاف، دکان علاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علالی
تصویر علالی
جمع علیه، برواره ها بالا خانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علافی
تصویر علافی
برنج فروشی، علوفه فروشی، هرزه گردی، بیهودگی، بیکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علاوه
تصویر علاوه
((عِ یا عَ وِ))
سرباری، مازاد، اضافه
فرهنگ فارسی معین
درمانی، اصلاحی
دیکشنری اردو به فارسی