جدول جو
جدول جو

معنی علام - جستجوی لغت در جدول جو

علام
بسیار دانا، دانشمند
تصویری از علام
تصویر علام
فرهنگ فارسی عمید
علام
(عَلْ لا)
بسیار دانا. (اقرب الموارد). نیک دانا. (منتهی الارب) ، کسی که دانا به انساب مردمان باشد. نسابه. (اقرب الموارد). آنکه از نسبت مردم آگاه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
علام
(عَ مَ)
مرکب از ’علی’ حرف جر، و ’ما’ی استفهامی، الف ’ما’ بواسطۀ داخل شدن حرف جر بر آن، حذف شده است. (اقرب الموارد). مخفف ’علی ما’، یعنی بر چه و بر کدام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
علام
(عِ)
جمع واژۀ علم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
علام
(عَ)
جمع واژۀ علامه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
علام
(خَ لَ)
آموزاندن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آگاهانیدن (ناظم الاطباء) ، متصف به شجاعت نمودن، نشان گذاردن شناسائی را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
علام
(عُ)
چرخ. چرغ. (منتهی الارب). صقر. (اقرب الموارد). باشه. باشق. واشه. علاّم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
علام
چرغ چرخ باز از مرغان شکاری چرغ، برناک (حنا)، داننده بسیار دان بسیار دانا، تبار شناس (نسابه) بسیار دانا بسیار دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
علام
((عَ لّ))
دانشمند، بسیار دانا
تصویری از علام
تصویر علام
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعلام
تصویر اعلام
علم ها، پرچم ها، بیرق ها، نشان ها، نشانه ها، جمع واژۀ علم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علامی
تصویر علامی
مرد بسیار دانا و باهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعلام
تصویر اعلام
آگاه ساختن، آگاهی دادن، خبر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علامه
تصویر علامه
بسیار دانا، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علامت
تصویر علامت
نشان، نشانی، آنچه برای راهنمایی در جایی نصب می کنند، علم، رایت، درفش، برای مثال در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد / از سایۀ علامت و از سایۀ همای (فرخی - ۳۹۱)، وسیله ای شامل یک قطعه چوب یا فلز افقی با میله ها و پره هایی که به صورت عمودی در بالای آن وصل شده و در مراسم عزاداری عاشورا آن را بر دوش حمل می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(عُ می ی)
سبک روح تیزفهم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تیزفهم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
علامه. نشان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، علام، علامات. و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم) نیز جمع بسته شود، نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، داغ. (ناظم الاطباء). نشان، حد فاصل میان دو زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، علم و رایت. (ناظم الاطباء). درفش. (لغت فرس اسدی) : حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیش تر بردند. (تاریخ بیهقی ص 39). من بجای خود بایستادم، ابوالفضل و علامت وچتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 166). امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند. (تاریخ بیهقی ص 113). سرهنگان را خلعت دادند و علامت. (تاریخ بیهقی ص 401).
در جنگ و در سفر زد و سایه جدا مباد
از سایۀ علامت و از سایۀ همای.
فرخی.
، صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پائین شالهای ترمه آویزند و از سوی زبر لاله وتندیس هائی از مرغ و جز آن نصب کنند. و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز، پر یا گلوله ای از شیشۀ الوان نصب کنند، و این زبانه های فلزی که به ’تیغ’ مشهور است سه یا پنج باشد. و در مراسم عزاداری محرم پیشاپیش دسته ها به حرکت آرند، و حامل آن را ’علامت کش’ گویند
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
رجوع به علامت شود
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا مَ)
ابن حاجب عثمان بن عمر. رجوع به ابن حاجب و ریحانه الادب ج 5 ص 302، روضات الجنات ص 468، تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 340، هدیه الاحباب ص 45، لغات تاریخیه و جغرافیه احمد رفعت ج 1 ص 31، قاموس الاعلام ج 1 ص 616 شود
ابن اثیر. مبارک بن ابی کرم جزری. رجوع به ابن اثیر و مآخذ ذیل شود: ریحانه الادب ج 5 ص 243، کشف الظنون، روضات الجنات ص 685، تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 12، معجم الادباء ج 17 ص 71، قاموس الاعلام ج 1 ص 599
ابن هشام، عبدالله بن یوسف. رجوع به ابن هشام و ریحانه الادب ج 6 ص 199، کشف الظنون، روضات الجنات ص 455، الدرر الکامنه ج 2ص 308، هدیه الاحباب ص 95، قاموس الاعلام ج 1 ص 679 شود
ابن جماعۀ شافعی، محمد بن ابی بکر. رجوع به ابن جماعه و ریحانه الادب ج 5 ص 290، هدیه الاحباب ص 42، روضات الجنات ص 748 شود
تقی الدین راصد محمد (متوفی در سال 993 هجری قمری). او راست: الطرق السنیه فی الاّلات الروحانیه. (کشف الظنون)
ابن هشام، محمد بن یحیی. رجوع به ابن هشام و ریحانه الادب ج 6 ص 203، کشف الظنون، روضات الجنات ص 727 شود
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا مَ / مِ)
نیک دانا و بسیار دانا. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث) (منتهی الارب). و تاء آن برای مبالغه است و مذکر و مؤنث در آن یکسان می باشد: دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت، عاقبهالامر آن یکی علامۀ عصر شد وین دگر عزیز مصر گشت. (گلستان سعدی).
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
، آگاه به انساب مردمان. (اقرب الموارد). عارف به نسب مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لا مَ)
آنچه بدان بر چیزی راه یابند و بر آن استدلال کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
ابوالفضل بن شیخ مبارک بن شیخ خضر. رجوع به ابوالفضل ناگری شود. و نیز رجوع به ریحانه الادب ج 3 ص 248 و اعیان الشیعه ج 8 ص 99 و ریاض العارفین ص 200 و تذکرۀ علمای هند ص 4 و 74و نامۀ دانشوران ج 2 ص 639 و مرآت الخیال ص 79 شود
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
مرد دانا و بسیار باهوش. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از علامی
تصویر علامی
علامه بنگرید به علامه تیز هوش مرد دانا وبسیار با هوش
فرهنگ لغت هوشیار
جمع علم، ناموران نامبرداران، درفش ها نشان ها، ویژه نام ها نیودش، هشدار دادن، دانا کردن جمع علم بزرگان ناموران نامداران، درفشها نشانها، اسامی خاص نامهای خاص. آگاهانیدن آگاه کردن دانا کردن، آگاهی، جمع اعلامات. یا اعلام جرم. عبارتست از اینکه وکلای مجلس یا دادستان یا اشخاص جرم شخصی را (که دارای مقام و رتبه قابل توجهی است) بسمع اولیای امور بر سانند و او را تعقیب کنند. یا اعلام خطر. آگاهانیدن از خطر. آگاه گردانیدن، کسی را باخبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار دانا، تبار شناس ماریک در فرانسه پیوندی دارند با این واژه پهلوی نشان، فرسنگسار نشانه راه، درفش نیک دانا بسیار دانشمند. بسیار دانا و فهمیده
فرهنگ لغت هوشیار
نشان نشانی. توضیح در فارسی زبانان به علایم (علائم) جمع بسته شود، نشانی که در راه برای رهنمونی بر پا سازند، داغ کی، حد فاصل میان دو زمین، علم رایت درفش (سپاهیان)، صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پایین شالهای ترمه آویزند و از سوی بالا لاله ها و تندیسهایی از مرغ و جز آن نصب کنند و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز پر یا گلوله ای از شیشه الوان نصب کنند و تعداد این زبانه ها (که تیغ نام دارند) 3 تا 5 است و در مراسم عزا داری محرم علامت را پیشاپیش دسته ها به حرکت آورند و حامل آن را علامت کش می نامند، جمع علامات. یا علامت گرداننده. نشانه ای که جلو نوتها واقع می شود و صدای آن ها را تغییر دهد و معمول ترین آن ها ازین قرار است: دیز: بمل بکار. نشان، نشانی که در راه برای رهنمونی بر پا سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علامه
تصویر علامه
((عَ لّ مِ))
دانشمند، بسیار دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علامت
تصویر علامت
((عَ مَ))
نشان، نشانی، در فارسی به معنای پرچم، درفش، صلیب مانندی ساخته شده از آهن با تزئینات مخصوص به خود که در محرم هنگام عزاداری پیشاپیش دسته حرکت می دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعلام
تصویر اعلام
((اِ))
آگاه کردن، هشدار دادن، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعلام
تصویر اعلام
((اَ))
جمع علم، نشانه ها، بیرق ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعلام
تصویر اعلام
باز نمود، ناموران، ویژه نام ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از علامت
تصویر علامت
نشانه
فرهنگ واژه فارسی سره
دانشمند، دانشور، عالم، علیم، فاضل
متضاد: جهول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آیت، آیه، نشان، نشانه، نمود، نمودار، انگ، داغ، شاخص، شاخصه، رایت، علم، اشاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نماد
دیکشنری اردو به فارسی