جدول جو
جدول جو

معنی علامت

علامت
نشان، نشانی، آنچه برای راهنمایی در جایی نصب می کنند، علم، رایت، درفش، برای مثال در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد / از سایۀ علامت و از سایۀ همای (فرخی - ۳۹۱)، وسیله ای شامل یک قطعه چوب یا فلز افقی با میله ها و پره هایی که به صورت عمودی در بالای آن وصل شده و در مراسم عزاداری عاشورا آن را بر دوش حمل می کنند
تصویری از علامت
تصویر علامت
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با علامت

علامت

علامت
نشان نشانی. توضیح در فارسی زبانان به علایم (علائم) جمع بسته شود، نشانی که در راه برای رهنمونی بر پا سازند، داغ کی، حد فاصل میان دو زمین، علم رایت درفش (سپاهیان)، صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پایین شالهای ترمه آویزند و از سوی بالا لاله ها و تندیسهایی از مرغ و جز آن نصب کنند و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز پر یا گلوله ای از شیشه الوان نصب کنند و تعداد این زبانه ها (که تیغ نام دارند) 3 تا 5 است و در مراسم عزا داری محرم علامت را پیشاپیش دسته ها به حرکت آورند و حامل آن را علامت کش می نامند، جمع علامات. یا علامت گرداننده. نشانه ای که جلو نوتها واقع می شود و صدای آن ها را تغییر دهد و معمول ترین آن ها ازین قرار است: دیز: بمل بکار. نشان، نشانی که در راه برای رهنمونی بر پا سازند
فرهنگ لغت هوشیار

علامت

علامت
نشان، نشانی، در فارسی به معنای پرچم، درفش، صلیب مانندی ساخته شده از آهن با تزئینات مخصوص به خود که در محرم هنگام عزاداری پیشاپیش دسته حرکت می دهند
علامت
فرهنگ فارسی معین

علامت

علامت
علامه. نشان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، عَلام، علامات. و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم) نیز جمع بسته شود، نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، داغ. (ناظم الاطباء). نشان، حد فاصل میان دو زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، علم و رایت. (ناظم الاطباء). درفش. (لغت فرس اسدی) : حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیش تر بردند. (تاریخ بیهقی ص 39). من بجای خود بایستادم، ابوالفضل و علامت وچتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 166). امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند. (تاریخ بیهقی ص 113). سرهنگان را خلعت دادند و علامت. (تاریخ بیهقی ص 401).
در جنگ و در سفر زد و سایه جدا مباد
از سایۀ علامت و از سایۀ همای.
فرخی.
، صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پائین شالهای ترمه آویزند و از سوی زبر لاله وتندیس هائی از مرغ و جز آن نصب کنند. و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز، پر یا گلوله ای از شیشۀ الوان نصب کنند، و این زبانه های فلزی که به ’تیغ’ مشهور است سه یا پنج باشد. و در مراسم عزاداری محرم پیشاپیش دسته ها به حرکت آرند، و حامل آن را ’علامت کش’ گویند
لغت نامه دهخدا

سلامت

سلامت
درستی تندرستی، بهبودی، بی آکی، رهایی، رستگاری بی گزند شدن بی عیب شدن، رهایی یافتن نجات یافتن، امنیت، عافیت تندرستی، نجات رستگاری، خلاص از بیماری شفا، آرامش صلح، سالم تندرست: پدرم سلامت است. یا سلامت نفس. نیک نفسی خیر اندیشی. یا بسلامت. به هنگام خداحافظی گویند بسلامت برو. یا به سلامت بودن، سالم بودن، یا بسلامت ماندن، در امان بودن مصون ماندن، یا سرت بسلامت. بتو تسلیت میگویم. بی گزند شدن و بی عیب گشتن
فرهنگ لغت هوشیار