علامه. نشان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، علام، علامات. و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم) نیز جمع بسته شود، نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، داغ. (ناظم الاطباء). نشان، حد فاصل میان دو زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، علم و رایت. (ناظم الاطباء). درفش. (لغت فرس اسدی) : حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیش تر بردند. (تاریخ بیهقی ص 39). من بجای خود بایستادم، ابوالفضل و علامت وچتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 166). امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند. (تاریخ بیهقی ص 113). سرهنگان را خلعت دادند و علامت. (تاریخ بیهقی ص 401). در جنگ و در سفر زد و سایه جدا مباد از سایۀ علامت و از سایۀ همای. فرخی. ، صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پائین شالهای ترمه آویزند و از سوی زبر لاله وتندیس هائی از مرغ و جز آن نصب کنند. و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز، پر یا گلوله ای از شیشۀ الوان نصب کنند، و این زبانه های فلزی که به ’تیغ’ مشهور است سه یا پنج باشد. و در مراسم عزاداری محرم پیشاپیش دسته ها به حرکت آرند، و حامل آن را ’علامت کش’ گویند