جدول جو
جدول جو

معنی عقو - جستجوی لغت در جدول جو

عقو
(خَ)
کندن چاه را پس از جانبش به آب رسیدن، یا از چپ و راست کندن چاه را به جهت آب. (از منتهی الارب). کندن چاه را و از کنار آن به آب رسیدن. (از اقرب الموارد) ، بلند شدن درفش، ناپسند کردن و مکروه داشتن امر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بازداشتن. (از منتهی الارب). به معنی عوق است و مقلوب آن باشد. (از اقرب الموارد). قلب العوق. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقود
تصویر عقود
عقدها، عهد و پیمان ها، قول و قرارها، گره زدن ها، معضل ها، مشکل ها، پیچیدگی ها، جمع واژۀ عقد
عقدها، قلاده ها، گلوبندها، گردن بندها، جمع واژۀ عقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
نافرمانی کردن، آزردن پدر یا مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقول
تصویر عقول
عقلها، خردها، ذهن ها، اندیشه ها، جمع واژۀ عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقور
تصویر عقور
ویژگی سگی که گاز می گیرد، هار
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
برگ سبز برآوردن بعد برگ خشک. (از منتهی الارب) ، نکاح کردن بعد مردن یا طلاق آن. (از منتهی الارب) ، بر پاشنه زدن. (دهار) ، خلیفۀ کسی شدن. (از منتهی الارب). از پی درآمدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). جانشین کسی شدن و پس از او آمدن. (از اقرب الموارد). عقب. عاقبه. و رجوع به عقب و عاقبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنکه نائب پیشین خود باشد در امور خیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عقد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقد شود. عهدها. (ترجمان القرآن جرجانی). پیمان ها: عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی).
- عقود امان، جمع واژۀ عقد امان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عقد امان در ترکیبات عقد شود.
، در اصطلاح شرعی و فقهی، قسمتی از اقسام اربعۀ فقه، و سه قسمت دیگر، عبادات و ایقاعات و احکام است. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه غرض مهم از آن دنیا باشد و دو طرفی باشد یعنی نیاز به ایجاب و قبول داشته باشد عقودنامند. و عبارت از اسبابی هستند که مترتب میشود بر آنها احکام شرعیه از وجوب، ندب، کراهت، تحریم و اباحه. چنانکه هر یک از عقود متصف به این اوصاف میشوند، در مقابل ایقاعات و احکام به معنی خاص و عام. (فرهنگ علوم نقلی از قواعد شهید ص 2 و 4).
- العقود تابعه للقصود، اصطلاحی است فقهی و مراد آن است که آثار مترتبه بر عقود تابع قصد و انشاء است. حال اگر قصد کند شرطی راکه فاسد باشد و باطل، ناچار عقد هم باطل است. (فرهنگ علوم نقلی از عوایدالایام ص 53).
- عقود ابنیه (علم...) ، علمی است که به وسیلۀ آن احوال و اوضاع ابنیه و چگونگی ایجاد و حفر نهرها و پاک کردن قناتها و بستن منافذ و سوراخها و تنضید و بر هم نهادن مساکن شناخته میشود و در ساختن شهرها و قلعه ها و منازل و نیز در کشاورزی سودی سرشار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- عقود لاحقه، معاملاتی که پس ازمعاملۀ اول انجام شده است مثلاً در اعمال حق شفعه اگر خریدار ملک، خود به دیگری فروخت و آن دیگر هم به دیگری فروخت و چند عقد بر ملک واقع شد باز هم شفیع تواند به خریدار آخری مراجعه کند و مبیع را مسترد دارد در ازاء عوض آن. یا در مورد بیع فاسد اگر عقودی برآن واقع شد باز هم همان حکم را دارد که عقد اول داشته و دارد یا نه. (فرهنگ علوم نقلی).
، در اعداد، اول آن عشر است و آخر آن تسعون، و واحد آن عقد است. (از اقرب الموارد). در اعداد عربی از عشرون (20) تا تسعون (90) را عقود نامند که از نظر صرف عربی ملحق به جمع مذکر سالم هستند یعنی در حال رفع با واو و در حال نصب و جر با یاء آیند:
همیشه تا ز عدد در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع برطبایع است رقم.
مسعودسعد.
- علم عقود، حساب با انگشتان دست و یا با بندها و مفاصل انگشتان. عملاً حساب عقود به سه طریقه انجام میشود: الف - در زیر پارچه و مستور از نظر حضار بعمل می آید، چنانکه امروزه در جزایر بحرین هم معمول است که درموقع معاملۀ مروارید طرفین روبروی هم نشینند و دست راست یکدیگر را گرفته با دست چپ دامن قبا یا دستمالی را روی آن گذارند و معامله و چانه زدن را به وسیلۀ لمس و فشار انگشتان طرف معمول میدارند بطوری که جریان معامله بکلی بر حاضران مجهول ماند. ب - شمارش به وسیلۀ بندهای انگشتان، چنانکه در هندوستان و مخصوصاً در بنگاله هنوز مرسوم است. ج - عبارت است از صور واشکال که به وسیلۀ تا کردن انگشتان دست راست یا چپ و الصاق سرانگشت سبابه به انگشت ابهام (بعضی موارد) حاصل میگردد. و هر یک از آن صور و اشکال دلالت دارد بر عددی از اعداد از یک تا ده هزار (بر طبق اسناد شرقی) و از یک تا یک میلیون (بر طبق اسناد اروپائی). (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مقالۀ جمال زاده در فردوسی نامۀ مهر ص 25 به بعد شود. و نیز رجوع به عقدانامل شود.
، جمع واژۀ عقد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گردن بندها. رشته ها. رجوع به عقد شود، گره ها و بندها. ج، عقودات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
سگ گزنده. (منتهی الارب). حیوانی که بگزد. (از اقرب الموارد). ضد انوس. ج، عقر:
دهر بی منفعت خری است پلید
چرخ بی عافیت سگی است عقور.
مسعودسعد.
در عمارتها سگانند و عقور
در خرابیهاست کنج عزّ و نور.
مولوی.
، گزندۀ ذی روح است و بس. (منتهی الارب). گویند عقور برای هر حیوانی بکار رود و برای غیر جان دار عقره گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پستان ماده گاو که شیر آن وقت دوشیدن راست نرود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
باردار گردیدن شتر ماده. عقاق. و رجوع به عقاق شود، آزردن پدر را. (از منتهی الارب). نافرمانی کردن کسی را که حق او بر تو واجب باشد. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). نافرمانبرداری کردن مادر و پدر را و کسی را که حق او بر تو واجب باشد. (دهار). سرپیچی کردن از پدر و ترک شفقت و احسان بر او و سبک داشتن او را، و ضدآن ’بر’ و برور است، و چنین شخصی را عاق و عقق و عقق و اعق ّ گویند. و گویند اصل معنای عقوق، قطع کردن است، بنابراین اختصاص به والدین ندارد. (از اقرب الموارد). اسأه به والدین. تضییع حقوق ابوین. (یادداشت مرحوم دهخدا) : جزای این عقوق و پاداش این حقوق و باذافراه این نفاق و شقاق... تقدیم افتد. (سندبادنامه ص 70). از عقوق و تمرد پسر مستغاث شد و از حرکات و سکنات او تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). منوچهر در سر کس به پدر فرستاد و از معرض عقوق و اهمال حقوق تفادی نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 226). از معرض عقوق مادر برخاست و هوای نفس در طاعت او مقهور گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 384).
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
اسب مادۀ باردار، و اسب مادۀ ناباردار، ازاضداد است، یا باردار به طریق تفاؤل است. (منتهی الارب). باردار از اسبان، یا حائل و غیر باردار، و گویند آن را بر تفاؤل به اسب غیر باردار گویند چنانکه مار گزیده را سلیم نامند. (از اقرب الموارد). مادیان آبستن و ناآبستن. (دهار). ج، عقق، و جج، عقاق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دهار). و از آن جمله است مثل ’طلب الابلق العقوق’ یعنی طلب کرد محال را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نوی العقوق، خستۀ خرمای نرم که علف شتران است. (منتهی الارب). هسته ای است نرم که جویدن آن آسان است که پیرزنان آن را میخورند یا میجوند، و ماده شتر آن را میخورد لذابه ’عقوق’ اضافه شده است. و آن از کلام اهل بصره است و اعراب بادیه آن را نشناسند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
بر کوه برآمدن آهو و پناه جستن به آن. عقل. و رجوع به عقل شود، پناه جستن به کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عقل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خردمند و فهم کننده چیزی را. (منتهی الارب). درک کننده و دریابنده امور را. (از اقرب الموارد)، داروی قابض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر دارو که شکم ببندد. داروی که شکم فروبندد. ج، عقولات. (یادداشت مرحوم دهخدا). و هو (ینبوت) عقول للبطن یتداوی به. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عقل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خردها. دانشها. هوشها. رجوع به عقل شود:
گفتم محاط باشد معقول عین او
گفتا بر او محیط نباشد عقول اگر.
ناصرخسرو.
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم.
خاقانی.
عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412).
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زآن وجودی که بد آن رشک عقول.
مولوی.
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جائی دلم برفت که حیران شود عقول.
سعدی.
- ارباب عقول، مردمان صاحب عقل و دانش. (ناظم الاطباء).
- اهل عقول، عاقلان. خردمندان. (فرهنگ فارسی معین).
- ، فیلسوفان. حکما. (فرهنگ فارسی معین).
- ناقص عقول، ناقص خرد:
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت وقولش نیامد قبول.
سعدی.
، در اصطلاح فلاسفه، فرشتگان و ملکها، چه نزد حکما مقرر است که حق تعالی اول یک فرشته پیدا کرد، پس آن فرشته یک فرشتۀ دیگر و یک آسمان پیدا کرد. و بهمین ترتیب ده فرشته و نه آسمان پیدا شدند که آنان را عقول عشره گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). رجوع به عقول عشره شود.
- عقول زواهر، در اصطلاح اشراقیان، عقول طولیه است. (از فرهنگ علوم عقلی). رجوع به عقول عشره در ردیف خود شود.
- عقول ساذجه، عقول ابلهان و اطفال. (فرهنگ علوم عقلی).
- عقول عالیه، عقول طولیه است. (فرهنگ علوم عقلی). رجوع به عقول عشره در ردیف خود شود.
- عقول فعاله، صدرالدین شیرازی گوید تمام عقول فعالند و اشعۀنور الهی اند. بنابراین کلمه عقل فعال کلمه عامی است که شامل تمام عقول طولیه میشود لکن از نظر جهان جسمانی عقل فعال عقل دهم است که مستقیماً به جهان کون و فساد و عقول و نفوس انسانی فیض دهد. (فرهنگ علوم عقلی از رسائل صدرا).
- عقول قادسه و قدسیه در اصطلاح فلسفۀ اشراق، عقول مجرده و قاهره است. (از فرهنگ علوم عقلی).
- عقول متکافئه، درعرض عقول طولیۀ مترتبه، عقولی دیگر پدید آمده اند که آنها را عقول عرضیۀ متکافئه نامند از آن جهت که ترتب علی و معلولی میان آنها برقرار نیست و گمان کرده اند که مراد افلاطون از ارباب انواع همان عقول متکافئۀ عرضیه است. (از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به انوار عرضیه و انوار متکافئه شود
لغت نامه دهخدا
(عَقْ وَ)
پیرامون و گرداگرد سرای، ومنزل و فرودآمدنگاه. (از منتهی الارب). ساحت سرای. (دهار). میدان و صحن سرای. (غیاث اللغات). ساحت. (نصاب). آنچه اطراف خانه است و ساحت و محله. (از اقرب الموارد). عقاه. و رجوع به عقاه شود، درختی است. ج، عقاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
برمخش برمیخدن نا فرمانی از زای آوران، بار دار شدن: شتر ماده مادیان بار دار، مادیان نابار دار از واژگان دو پهلو نافرمانی کردن (پدر و مادر را)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقود
تصویر عقود
جمع عقد، عهدها، پیمانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقوه
تصویر عقوه
میانسرای دیوار بست، گردا گرد سرای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقول
تصویر عقول
خردمند، فهم کننده چیزی را، درک کننده دانشها، هوشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقور
تصویر عقور
سگ گزنده جانور گزنده گزنده (سگ و جز آن) گاز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقوب
تصویر عقوب
جانشین شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقود
تصویر عقود
((عُ))
جمع عقد، عهدها، پیمان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقول
تصویر عقول
((عُ))
جمع واژۀ عقل، دریافتن ها، فهمیدن ها، نیروهای ادراک، کل بسیار دانا و خردمند، سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقوه
تصویر عقوه
((عَ وَ))
اطراف خانه، محله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
((عُ))
نافرمانی کردن، آزردن پدر و مادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقور
تصویر عقور
((عَ))
گزنده، گاز گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقود
تصویر عقود
((عُ))
جمع عقد، گردن بندها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمو
تصویر عمو
کاکا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از علو
تصویر علو
بالندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقل
تصویر عقل
خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقد
تصویر عقد
گواه گیران، پیمان، پیوند زناشویی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقب
تصویر عقب
پس، پشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عفو
تصویر عفو
بخشش، آمرزش، بخشایش
فرهنگ واژه فارسی سره