جدول جو
جدول جو

معنی عشر - جستجوی لغت در جدول جو

عشر
ده آیۀ قرآن که به شاگردان می آموختند، علامتی زرین در پایان هر ده آیه
تصویری از عشر
تصویر عشر
فرهنگ فارسی عمید
عشر
یک دهم، ده یک چیزی
تصویری از عشر
تصویر عشر
فرهنگ فارسی عمید
عشر
(عِ رَ)
شعب و آبراهه ای است ازآن هذیل که از داعه فرومیریزد، و آن کوهی است محصور بین دو نخله. و گویند آن وادیی است در حجاز. و گویند شعبی است ازآن هذیل در نزدیکی مکه نزدیک نخلهالیمانیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عشر
(تَ)
ده یک اموال را گرفتن. (از ناظم الاطباء) : عشر القوم، عشر اموال آن قوم را گرفت. (از اقرب الموارد). ده یک بستدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). دهم حصه از چیزی گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، یکی از ده گرفتن، یا یک بر نه زیاده نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ده بکردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، دهم قوم گردیدن: عشر القوم، دهم آن قوم شد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دهم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، عشراء گردیدن ناقه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عشراء شود، بیست گردانیدن چیزی را، و آن نادراست. (از منتهی الارب).

ده یک گرفتن از اموال کسی. (از منتهی الارب). ده یک بستدن. (دهار). عشر. و رجوع به عشر شود
لغت نامه دهخدا
عشر
(عَ)
ده زن. (منتهی الارب) (دهار). اسم است عدد ده را در صورتی که مضاف الیه آن مؤنث بود. (ناظم الاطباء). از اعداد مفرد اصلی است که با معدود مؤنث، بدون تاء و با معدود مذکربا تاء تأنیث بکار رود، و تمییز آن جمع و مجرور باشد: من جاء بالحسنه فله عشر أمثالها (قرآن 160/6) ، کسی که نیکی بیاورد پس او را ده چندان آن است. قل فأتوا بعشر سور مثله مفتریات (قرآن 13/11) ،بگو پس بیاورید ده سوره مثل آن که بربافته و دروغ باشد. و لیال عشر (قرآن 2/89) ، سوگند به شبهای ده گانه. و واعدنا موسی ثلاثین لیله و أتممناها بعشر (قرآن 142/7) ، و وعده دادیم موسی را به سی شب و کامل کردیم آن را به ده، دهه: عشر اول محرم. عشر اول رمضان، دهۀ اول آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- اصطرلاب عشر، برای هر ده درجه در اصطرلاب معمول است. رجوع به اصطرلاب شود.
، هر ده آیه از قرآن مجید. (ناظم الاطباء). ده آیت قرآن مجید، که در زمان قدیم رسم قاریان این بود که شاگرد خود را هر روز ده آیت سبق میدادند. (غیاث اللغات) (آنندراج). نشان که بر سر ده آیت در قرآن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برگ بنفشه بخم، چو پشت درم زن
نرگس چون عشر در میان مجلد.
منوچهری.
نرگس میان باغ تو گویی درم زنیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی.
منوچهری.
عشرهای مصحف مجد تو را
بیشتر باید ز گردون لاجورد.
عمادی شهریاری.
ثم یخطب خطبته الاخیره بقراءه هؤلاء الاّیات ’یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم... اًلی تمام العشر’. (سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 213).
- عشر زرین، اشاره است به کلمه ’عشر’که در حاشیۀ قرآنهای قدیم بخط زرین آن را بر سر هرده آیت می نوشتند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عشر
(عَ شَ)
جزء دوم اعداد مرکب عربی است چون أحدعشر، یازده و اثناعشر، دوازده و تسعهعشر، نوزده. و گاهی در اعداد مفرد نیز بکار رود چون عشر کلمات، یعنی ده کلمه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عشر
(عُ شَ)
سه شب از هر ماه که بعداز شب نهم آید. (منتهی الارب). سه شب از شبهای ماه، که پس از تسع واقع است. (از اقرب الموارد) ، هر نباتی را گویند که در وقت شکستن شاخ آن یابرکندن برگ آن شیری از وی برآید. (برهان قاطع) ، نام رستنیی است که ثمر و میوۀ آن را بعربی خرفع گویند که کاویشه باشد و عصفر نیز خوانند. و بعضی گویند نوعی از حرشف است که کنگر باشد، و کنگرماست چیزی است مشهور. و بعضی دیگر گویند درختی است که آن را در هندوستان آگ خوانند و به لغت اهل عمان سنای مکی باشد. (برهان قاطع). هر نباتی که شیر دهد، خصوصاً درخت آک. (غیاث اللغات) (آنندراج). به هندوی جس گویند، و آن را صمغ باشد شیرین و طعم او شیرین بود و میوۀ او مجوف باشد و در میان میوۀ او به شبه پنبه چیزی باشد، چون جرم او شکافته شود آن چیز که در میان او بود به شبه پنبه نمایدو در زیر پنبه سر دانه باشد و از آن دانه شکر و عشرسازند، و در خزاین ملوک باشد و با او بعضی علتها رادارو کنند، و آن پنبه را خرفع گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). درختی است که آتش زود درگیرد و مردم از آن بهترین به چقماق آتش نگیرند، و از آن نازبالش سازند، و شکری مشهور که از شکوفه و شاخ آن برآید و در آن یک گونه تلخی باشد. (منتهی الارب). درختی است با خاصیت سوزندگی و مردم آتش زنه ای نیکوتر از آن نگیرند، وداخل مخده ها و بالش ها را از آن پر کنند و از شکوفه و شاخه های آن شکری تلخ مزه بیرون آید، و گویند آن از عضاه، و از درختان بزرگ است و آن را صمغی شیرین مزه باشد و برگهائی عریض و رو به آسمان دارد و از شاخه ها و محل شکوفه های آن شیره ای خارج میشود. یک دانۀ آن عشره و جمع آن عشر و عشرات است. (از اقرب الموارد). درختی است عرابی ازجملۀ یتوعات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درخت خرک، و به هندی آک نامند. (از مخزن الادویه). درختی است بزرگ که نوعی من ّ و صمغی شیرین در گل و شاخه های آن است که کمی به تلخی زند، برگ پهن دارد و قسمی قو در آن است که بهترین اقسام قو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی گفته اند که ثمرۀ آن را حرمع خوانند و از یتوعات سبعه است. (نزهه القلوب). استبرق. آک. آگ. کاجیره. کاچیره. کافشه. کرک. اشخر. رجوع به اشخر و استبرق و کاجیره و آگ و سکرالعشر شود
لغت نامه دهخدا
عشر
(عِ)
یک قطعه از هر چیزی که به ده قسمت شده باشد. (از اقرب الموارد). ده یک پارۀ چیز شکسته. (منتهی الارب) ، قطعه ای که از قدح یا دیگ می شکند، گوئی که آن قطعه ای است از ده پاره. ج، أعشار. (از اقرب الموارد) ، مابین دو نوبت آب شتر که هشت روز باشد بدان جهت که روز اول و دهم آب دهند و به آب آمدن شتر روز دهم باشد یا روز نهم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بعد از عشر، نامی نیست جز عشرین، و اگر در روز بیستم به آب برسند گویند ’ظمؤها عشران’ که آن هجده روز باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عشر
یک جز از ده، ده یک، یک دهم
تصویری از عشر
تصویر عشر
فرهنگ لغت هوشیار
عشر
((عَ))
عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید
تصویری از عشر
تصویر عشر
فرهنگ فارسی معین
عشر
((عُ))
یک دهم، یک دهم چیزی
تصویری از عشر
تصویر عشر
فرهنگ فارسی معین
عشر
ده یک، عشریه، یک دهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عشرت
تصویر عشرت
(دخترانه)
خوشگذرانی، کامجویی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عشره
تصویر عشره
ده، عدد اصلی بعد از نه، ۱۰
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشرت
تصویر عشرت
کامرانی، خوش گذرانی، دوستی و آمیزش، مخالطه، صحبت
فرهنگ فارسی عمید
(عِ رِ)
گیاهی است از قسم اغلاث، دانۀ آن نافع بواسیر است و نیز شیر زیاده پیدا کند و موی را سیاه گرداند. (منتهی الارب). تخمی است دوائی که آن را به عربی بزرالمرو و بفارسی تخم مرو گویند. (برهان قاطع). از جنس حشایش است و برگ اوبه برگ درخت غار مشابهت دارد، و بار درخت عشرق به هیئت بزرگتر باشد و او را جهت زینت بکار برند و موی را سیاه کند، و بعضی گفته اند او را ساق باشد اما ساق او کوتاه باشد و طعم او تیز است و علت بواسیر را سوددارد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). به لغت حجاز سناء عریض الورق است و بعضی گویند مرو است و برخی آن را گیاهی دانند که برگش شبیه به برگ غار و سرخ و خوشبو است، و عروسان استعمال میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). نباتی است از اغلاث، یکی آن عشرقه. و گویند نباتی است سرخ رنگ که عروسان بکار برند، و گویند درختی است به اندازۀ یک ذراع دارای دانه های کوچکی که چون خشک شوند به وزش باد، بصدا می آیند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ ری ی)
منسوب به عشر: لبن عشری، شیر شترانی که از درخت عشر چرا کرده باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عشر شود
لغت نامه دهخدا
(عِ ری یَ)
مرکّب از: عشرین + ی، ضمیر متکلم، بیست عدد من. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ رَ)
درخت، یا صمغ درخت عشر. (منتهی الارب). واحد عشرکه یک نوع درخت است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عشرات. (منتهی الارب). رجوع به عشر شود
لغت نامه دهخدا
(عَشَ رَ)
ده، و آن اولین از عقود است. (از منتهی الارب). اسم است عدد ده را، در صورتی که مضاف الیه مذکر بود. (ناظم الاطباء). اولین از عقود است، و آن عددی است برای مذکر چنانکه عشره رجال و عشرهأیام، و هرگاه با عدد ماقبل خود ترکیب شود آنگاه برای مؤنث باشد چنانکه اًحدی عشره امراءه و تسععشره جاریه. ج، عشرات. (از اقرب الموارد) : فکفارته اًطعام عشره مساکین من أوسط ما تطعمون أهلیکم (قرآن 5 / 89) ، پس کفارۀ آن اطعام به ده تن بینواست از متوسط طعامی که به خانوادۀ خود میخورانید.
- عشرهآلاف، ده هزار. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
ده مرد. (منتهی الارب) (دهار). عشره. و رجوع به عشره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شَرْ رَ)
تیر درگذرنده. (منتهی الارب). رجوع به عشرب شود، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
سخت درشت. (منتهی الارب). خشن شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پردۀ عشرا، نوائی است از موسیقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند.
ضمیری
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ / عَ شَرْ رَ)
تیر درگذرنده. (منتهی الارب). سهم ماضی، و برخی آن را شهم به شین معجم ضبط کرده اند، خشن. (از اقرب الموارد) ، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد) ، سخت روان، هرچه باشد. (منتهی الارب). سخت و باجرأت، و برخی آن را سخت جریان نوشته اند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
آمیختگی و آمیزش. (منتهی الارب). اسم است از ’معاشره’ بمعنی مخالطت و آمیزش. (از اقرب الموارد) ، خوشدلی. (منتهی الارب). زندگانی نیک کردن. (کشاف اصطلاحات الفنون). عشرت. رجوع به عشرت شود، (اصطلاح تصوف) لذت انس است با حق تعالی با شعور. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
عشره. مصاحبت کردن. معاشرت کردن. (فرهنگ فارسی معین). الفت و مصاحبت. (ناظم الاطباء). خوش زندگانی کردن با هم. (غیاث). سازگاری. (تاریخ بیهقی). رجوع به عشره شود:
چرا از یار بدعشرت سگالی
ز مدح شاه نیک اختر سگالا.
عنصری.
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده ست تو را حمیت.
منوچهری.
اما بنده امیدوار میباشد که به عشرت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان). مدتها در حلقۀ عشرت مابود. (گلستان) ، خوشدلی. (غیاث اللغات). عیش و نشاط. (آنندراج). خوش دلی و عیش و شادی و زندگانی خوش و خوشگذرانی و کامرانی و خرسندی و خرمی. (ناظم الاطباء) : مردی بود به هراه که او را قاضی منصور گفتندی در فضل و هر علم دستی تمام داشت و شراب و عشرت دوست داشت. (تاریخ بیهقی ص 65).
وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان.
خاقانی.
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه نسبت از عطار.
خاقانی.
چو روزی چند از عشرت برآسود
چو سیر آمد ز عشرت کوچ فرمود.
نظامی.
مجلس افروخته چون نوبهار
عشرتی آسوده تر از روزگار.
نظامی.
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت به روز آورده بود. (گلستان).
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است
می برسماع بلبل خوشگوی خوشتر است.
سعدی.
شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور گشت کاشانه.
سعدی.
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد.
حافظ.
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژدۀ گلزار بیار.
حافظ.
فکر شنبه تلخ داردجمعۀ اطفال را
عشرت امروز بی اندیشۀ فردا خوش است.
صائب.
- به عشرت، به خوشی و شادی. شادمانه:
فردا که رود جان تو از تن بیرون
اعدا همه آن مال به عشرت بخورند.
خاقانی.
- عشرت امروز به فردا افکندن، عبارت است از عیش نقد به نسیه فروختن. (آنندراج) :
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر.
حافظ.
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایۀ نقد بقا را که ضمان خواهد شد.
حافظ.
حافظا تکیه برایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم.
حافظ (از آنندراج).
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو اسباب مهیا داری امروز.
فقیهی مروزی
لغت نامه دهخدا
(عُ ری ی / ری)
قابل زکات. (ناظم الاطباء). منسوب به عشر در معنی فقهی: و اندر عراق هیچ ناحیت نیست عشری مگر بصره. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عشرق
تصویر عشرق
مرو هم آوای سرو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه پارسی است و درست آن: اژیران اژیر هوشمند و زیرک شعبه پنجم از شعب بیست و چهار گانه موسیقی که قدما آن را جزو حسینی می دانستند ولی حسین امروزه از قطعات نوا است شعبه ای از بوسلیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشرت
تصویر عشرت
مصاحبت کردن و معاشرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشره
تصویر عشره
ده دهایی ده (10) جمع عشرات
فرهنگ لغت هوشیار
ساوی زمین ساوی ده یکی زمین ده یکی ده دهی منسوب به عشر. یا زمین عشری. زمینی بود که عشر می پرداخت مقابل زمین خراجی که خراج می پرداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشرت
تصویر عشرت
((عِ رَ))
معاشرت کردن، خوشگذرانی، کامرانی
فرهنگ فارسی معین
خوشگذرانی، عیش، کامرانی، ملاهی، خوشی، شادی، طرب، نشاط
فرهنگ واژه مترادف متضاد