جدول جو
جدول جو

معنی عشایر - جستجوی لغت در جدول جو

عشایر
اقوام کوچ نشین که از طریق دامداری امرام معاش می کنند، ایلات، عشیره
تصویری از عشایر
تصویر عشایر
فرهنگ فارسی عمید
عشایر
جمع عشیره قبایل طوایف
تصویری از عشایر
تصویر عشایر
فرهنگ لغت هوشیار
عشایر((عَ یِ))
جمع عشیره، قبایل، طوایف
تصویری از عشایر
تصویر عشایر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعایر
تصویر شعایر
هر یک از مناسک حج و آداب مذهبی، آداب و رسوم ملی یا مذهبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشیر
تصویر عشیر
مفرد واژۀ عشراء، قبیله، قوم و خویش، دوست نزدیک، ده یک، یک دهم، یک دهم قفیز یا ۳۶ ذرع مربع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشار
تصویر عشار
ده یک گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
منسوب به ابوطالب محمد بن علی بن فتح بن محمد بن علی حربی، مشهور به ابن العشاری بغدادی، و آن لقب جد او بود. وی به سال 366 ه. ق. متولد شد و در سال 451 درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
عسل چین. آنکه عسل چیند. (یادداشت مؤلف). انگبین چین از خانه زنبور عسل
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ده یک. (منتهی الارب) (دهار). دهم حصه از چیزی. (غیاث اللغات). یک جزء از ده، مانند عشر. (از اقرب الموارد). ج، أعشراء (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، عشور. أعشار. (منتهی الارب).
- عشر عشیر، یک جزء از صد جزء هر چیزی. و رجوع به عشر شود.
، قبیله. (اقرب الموارد) ، خویش. (منتهی الارب). خویش نزدیک. (دهار). خویشاوند. (غیاث اللغات). قریب. (اقرب الموارد) ، دوست. (منتهی الارب). یار. (دهار). صدیق. (از اقرب الموارد). ج، عشراء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شوی زن. (منتهی الارب). زوج زن. (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث: اًنکن تکثرن اللعن و تکفرن العشیر، که منظور از عشیر زوج است، چه با هم معاشرت دارند. (از منتهی الارب) ، معاشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هم عشرت. (دهار). کسی که به کسی به یک جا زندگی کند. (غیاث اللغات). همساز. سازگار: یدعو لمن ضرّه أقرب من نفعه لبئس المولی و لبئس العشیر (قرآن 13/22) ، میخواندکسی را که زیانش نزدیکتر از سودش است و او بد خداوندگار و بد معاشری است، ده یک حصۀ قفیز (جریب) در حساب غلۀ زمین. (منتهی الارب). عشر قفیز، در حساب زمین. (از اقرب الموارد). عشر قفیز است، آن سی وشش ذراع مکسره باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکدهم قفیز یا 36 ذرع مربع. (فرهنگ فارسی معین) : قفیزی عبارت از ده عشیر است و عشیری سی وشش گز است. (تاریخ قم ص 109) ، آواز کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به عائر شود
لغت نامه دهخدا
(عَشْ شا)
ده یک گیرنده. (منتهی الارب). عشرگیرنده و جمعکننده آن. ج، عشارون. (از اقرب الموارد). ده یک ستان. راهبان. (ملخص اللغات حسن خطیب). باژبان. مکاس. (زمخشری). باژران. (دهار). راه دار. باجگیر. ده یک گیر. خراج ستان. باژستان. محصل مالیات. عامل زکات. گمرکچی
لغت نامه دهخدا
(عُ)
دهگان، و آن معدول است از عشره: جاؤوا عشارعشار، دهگان دهگان. (منتهی الارب). دهگان دهگان. (دهار). معدول است از عشرهعشره، بصورت نکره، و آن غیرمنصرف است بجهت وصف و عدل. گویند: جاء القوم عشار، یعنی آن گروه ده ده آمدند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ یِ)
شعائر. عبادتها. (از ناظم الاطباء) ، علامتها. نشانه ها. (فرهنگ فارسی معین) : چه تنفیذ شرایعدین و اظهار طرایق و شعایر حق بی سیاست پادشاه دیندار صورت نبندد. (کلیله و دمنه) ، آداب و رسوم مذهبی یا ملی. (فرهنگ فارسی معین) :
شعایر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد.
ملک الشعراء بهار.
- شعایر اسلام، هر آن چیز که اسلام بدان استواراست. (ناظم الاطباء).
- شعایر مذهبی، مراسم و آیین های مذهبی.
- شعایر ملی، آیین و رسوم ملی. آداب و عادات که افراد یک ملت بدان پابندند.
، قربانیها. (ناظم الاطباء). رجوع به شعائر و شعاره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عشیه. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به عشیه شود، جمع واژۀ عشی ّ. (منتهی الارب). رجوع به عشی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
عشایر. جمع واژۀ عشیره. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد). قبایل و خویشان. (غیاث اللغات). خویشان و نزدیکان، و طوایف و قبیله های صحرانشین. (ناظم الاطباء). رجوع به عشیره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
ذوال عشائر، نام جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَری ی)
جمع واژۀ عشراویّه. رجوع به عشراویه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ری ی)
نام او حسین بن علی بن حسن بن محمد عشاری است. وی فقیه و اصولی و از اهالی بغداد بود. بسال 1150 ه. ق. متولد شد و در فقه شافعی تسلط بسیار یافت بطوری که او را شافعی صغیر لقب دادند. بسال 1194 ه. ق. برای تدریس از بغداد به بصره رفت و به سال 1195 ه. ق. در آنجا درگذشت. او راست: دیوان شعر، حاشیه به شرح حضرمیۀ ابن حجر، تعلیقات بر جمع الجوامع محلی. او را خطی خوش بود و کتابهای بسیاری استنساخ کرده است. نسبت وی به عشاره شهری از خابور است. (از الاعلام زرکلی از المسک الاذفر)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بشائر. جمع واژۀ بشیره. (ناظم الاطباء) : بشایر آن در آفاق سایر و منتشر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 202). و رجوع به بشیره شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ری ی)
هر چیز که درازای آن ده ذراع باشد. (ناظم الاطباء) : ثوب عشاری، پارچۀ ده دستی. (منتهی الارب). پیراهنی که طول آن ده ذراع باشد. غلام عشاری، پسر ده ساله، و در تأنیث عشاریه شود. (از اقرب الموارد) ، نام صنعت شعری. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
تلفظی است از عوائر. رجوع به عوائر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
فخذی است از قبیلۀ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقۀ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیۀ بیاض و از مغرب به منطقۀ صمّان. (از معجم قبائل العرب از قلب جزیره العرب فؤاد حمزه ص 147)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
شعبه ای از حدیدی ها هستند که مشهور به ’ابی عمایر’ نیز باشند. این شعبه در جنوب حلب ساکنند و در حدود پنجاه خیمه و چادر دارند. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
جمع شعاره، شعیره، علامتها، نشانه ها، هر یک از مناسک حج، آداب و رسوم مذهبی یا ملی. یا شعایر اسلام. هر آن چیز که اسلام بدان استوار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشائر
تصویر عشائر
قبایل و خویشان، طوایف و نزدیکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشایا
تصویر عشایا
جمع عشیه، بنروزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشاری
تصویر عشاری
ده دستی گونه ای پارچه، ده ساله پسر یا ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکان عشایر
تصویر اسکان عشایر
مانداکی تیرگان
فرهنگ لغت هوشیار
ده یک یکدهم، همخانه خانه یکی، شوی زن، خویشاوند، همسایه، آواز کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشار
تصویر عشار
ده یک گیر ساوستان دهگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعایر
تصویر شعایر
((شَ یِ))
جمع شعاره، شعیره، نشانه ها، علامت ها، هر یک از مناسک حج، آداب و رسوم مذهبی یا ملی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشیر
تصویر عشیر
((عَ))
خویش، دوست، معاشر، شوی زن، جمع عشراء
فرهنگ فارسی معین
آداب، رسوم، سنن، مناسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد