جدول جو
جدول جو

معنی عری - جستجوی لغت در جدول جو

عری
(خَ)
پوشیدن چیزی را. (از منتهی الارب). پوشاندن کسی را. (از اقرب الموارد) : عراه الامر، پوشید او را آن کار. (ناظم الاطباء) ، آمدن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عری
(خَ عَ رَ)
برهنه گردیدن. (منتهی الارب). برهنه گردیدن و کندن پوشاک خود را. (از ناظم الاطباء). برهنه شدن. (المصادر زوزنی) (دهار) : عری الرجل من ثیابه، آن مرد لباسهای خود را کند، و در این صورت وی را عار و عریان گویند و تأنیث آن عاریه و عریانه باشد. (از اقرب الموارد). عریه. رجوع به عریه شود، عری من العیب، از عیب ایمن گشت، و چنین شخصی را عر گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عری
(عَ را)
کرانه و ناحیه. (منتهی الارب). ناحیه. (اقرب الموارد) ، ساحت سرای. (منتهی الارب). ساحه. (اقرب الموارد) ، سختی سرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عری
(عَ را / عِ را)
تکمۀ جامه. (منتهی الارب). دکمۀ جامه، مقابل مادگی، گوشه. (ناظم الاطباء) ، دستۀ دلوو کوزه و جز آن، و جای گرفت آنها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عری
(عَ ری ی)
باد سرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عریّه. رجوع به عریه شود، صاحب لرزه که پیش از تب آید. ج، عراه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
عری
(عُرْیْ)
برهنگی. خلاف لبس. (منتهی الارب). برهنگی و بی پوشاکی. (ناظم الاطباء) : و یستحب (فی الفرس) عری الناهضین، و هما عظمان فی الخد، و ذلک من علامه العتق. (صبح الاعشی ج 2 ص 21)،
{{اسم}} آنچه در مقابل دکمه است از لباس، یعنی آنجا که دکمه در هنگام بستن، داخل آن میشود، و آن را بکسر اول نیز خوانند. (از اقرب الموارد). سوراخ تکمه. جای دکمه. دکمه جای،
{{صفت}} فرس عری، اسب بی زین. (منتهی الارب). اسب زین نشده، و آن وصف به مصدر است که بصورت اسم درآمده است. (از اقرب الموارد). ج، أعراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عری
(عِ را)
در اصطلاح شطرنج آن است که شاه شطرنج در برابر مهرۀ حریف افتد. (براهین العجم). شطرنج عری، یا مات عری، آن است که مهره ای میان شاه و رخ افتد که اگر آن را بردارند شاه کشت شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). مهره ای که در میان شاه خود و رخ حریف حایل سازند برای حفاظت شاه از کشت، و برخاستن آن مشکل است. و چون شاه شطرنج در خانه خود بی حرکت شده باشد گویند شاه درعری است. آچمز. (از فرهنگ فارسی معین) :
با بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارۀاحوال دان ماست.
خاقانی.
شه وقت عری شکار باشد
بیدق همه زخم خوار باشد.
خاقانی (تحفهالعراقین ص 201).
کنون برآمد این ماه از وبال محاق
کنون برون جست این شاه از بلای عری.
میرزا محمدتقی سپهر
لغت نامه دهخدا
عری
(عِرْیْ)
سوراخ تکمه. جای وارد شدن دکمه در لباس. عری. (از اقرب الموارد). رجوع به عری شود
لغت نامه دهخدا
عری
اسپ بی زین، برهنگی شاهپای کیش بست مهره ای که میان شاه خود و رخ هماورد نهند، گوی جامه روی ترش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عری
((عُ))
برهنگی
تصویری از عری
تصویر عری
فرهنگ فارسی معین
عری
((عَ را))
باد سرد
تصویری از عری
تصویر عری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعری
تصویر شعری
(دخترانه)
نام ستاره ای
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آری
تصویر آری
(پسرانه)
آریایی، نام یکی از ایالات ایران قدیم که شامل خراسان و سیستان امروزی بوده است، نام یکی از طوایف چادر نشین مازندران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعری
تصویر شعری
شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود
تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحر، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعرا، شعرای یمانی، عبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعری
تصویر تعری
برهنه شدن، لباس از تن درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ را / شِ را / شُ را)
نام دو ستاره، یکی شعری العبور ودیگری شعری الغمیصاء. شعری العبور که شعرای یمانی گویند ستاره ای است بسیار روشن که بعد از جوزا برآید ودر آخر تابستان اول شب بر فلک نمایان گردد، و آنرا شعری العبور از آن جهت گویند که از مجرّه عبور کرده است. و شعری الغمیصاء که اخت سهیل است روشنی کم داردو گویا از سهیل دور افتاده بر آن می گرید و چشم وی چرک آلود شده و روشنی کم دارد، و این ستاره را شعرای شامی نیز گویند. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام ستاره ای است که بنوخزاعه آنرا پرستیدندی. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). در استعمال فارسی زبانان بر وزن دهلی خوانند و آن ستاره ای روشن است که در ایام جاهلیت بعضی قریش به خدایی پرستش میکردند. هر جا که فقط شعری مذکور شود مراد شعرای عبور باشد که بغایت روشن است، و سوای شعرای عبور و شعرای غمیصاء مجازاً اطلاق شعری بر یک دو ستارۀ دیگر نیز کنند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). شباهنگ. کاروانکش. ستارۀ سحری. کوکبی است که پس از جوزا طالع شوددر بیستم تموز. شعری العبور و شعری الغمیصاء را شعریان و اختاسهیل گویند. (یادداشت مؤلف). ستاره ای که در جوزاء برآید و طلوع آن در شدت گرماست و شعرای یمانی نامیده میشود و ملقب به عبور است. ستارۀ دیگری در ذراع برآید و شعرای غمیصاء نامیده میشود. (از اقرب الموارد) :
بزن ای ترک آهوچشم اهوازی نهر تیری
که باغ و راغ و کوه و دشت پرماه است وپرشعری.
منوچهری.
شعری چو سیم خردشده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.
ناصرخسرو.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
براق همت او اوج مشتری و زحل
سریر دولت او فرق فرقدو شعری.
ابوالفرج رونی.
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داد به یک شب هزار شعری را.
سوزنی.
ساخته و تاخته ست بخت جهانگیر او
ساخته شعری براق تاخته بر فرقدان.
خاقانی.
شعری به شب چو کاسۀ یوزی نمایدم
یعنی یکی است حلقه بگوش در سخاش.
خاقانی.
زیوری آورده ام بهر عروسان بصر
گویی از شعری شعار فرقدان آورده ام.
خاقانی.
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم.
خاقانی.
صیدی چنین که گفتم واقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعدالسعود فالش.
خاقانی.
شعری را گریه پشت دوتا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189). شعر او از مرتبۀ شعری بازگفتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 255).
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین نشانی.
نظامی.
شعری به سرگذارد و پروین به چشم خویش
شعری که من نویسم در وصف آن جناب.
؟
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
ممال شعری ̍. (یادداشت مؤلف). ستارۀ شعری ̍. (ناظم الاطباء) :
سهیل از شعر شکّرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
- شعری یمان، شعرای یمانی:
داده هزار اخترم نتیجۀ خورشید
آن بگهر شعری یمان صفاهان.
خاقانی.
و رجوع به شعری ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
برهنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خالی گردیدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعریه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
برهنه تر. (ناظم الاطباء). برهنه تر. لوت تر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعری من اصبع.
اعری من الاین.
اعری من الحجر الاسود.
اعری من الرایحه.
اعری من حیه.
اعری من مغزل. (از یادداشت های مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ ری ی)
چوزۀ مرغ مردارخوار. ج، شعریّات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنه آن 143 تن است. آب آن از چاه. محصول عمده آن غلات است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شعری ّ. منسوب به شعر یعنی مویین. (ناظم الاطباء). مویین. مویینه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شعر شود، شعرباف. (مهذب الاسماء) ، شعرفروش، جوفروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
تیره ای از ایل آقاجری کهکیلویه (ایلات فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(شَ را / شُ را / شِ را)
شعر. (ناظم الاطباء). دانستن و دریافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
منسوب به شعر و نظم. (ناظم الاطباء).
- قیاس شعری، نوعی قیاس از منطق. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (یادداشت مؤلف).
رجوع به شعر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بری
تصویر بری
خاک روی زمین، تراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذری
تصویر ذری
ذروه هم آوای شما:، جمع ذروه، بالاها باد داده، اشک ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آری
تصویر آری
کلمه ای است برای تصدیق در پاسخ بلی، نعم، مقابل نه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دری
تصویر دری
روشن و درخشان زبان فارسی رسمی معمول امروز
فرهنگ لغت هوشیار
چریدن، چرانیدن، نگهبانی، سبزه و گیاه مرغ چرانیدن بچرا بردن (گوسفند و مانند آنرا)
فرهنگ لغت هوشیار
شباهنگ از ستارگان مویین سروادی منسوب به شعر مویین. منسوب به شعری. یا عروق شعری. رگهای مویین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعری
تصویر تعری
برهنه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
((ش را))
نام دو ستاره نورانی در دو صورت فلکی سگ بزرگ و سگ کوچک که به شعرای یمانی و شعرای شامی معروفند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرش
تصویر عرش
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
شاعرانه، شعر
دیکشنری اردو به فارسی