جدول جو
جدول جو

معنی عرض - جستجوی لغت در جدول جو

عرض
روی کوه، گردنۀ کوه، میان دریا، جانب، ناحیه، کرانه
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی عمید
عرض
متاع، کالا، بیماری و ناخوشی، آنچه برای شخص پیش بیاید، چیزی که دوام و بقا نداشته باشد، مقابل جوهر، در فلسفه آنچه قائم به غیر باشد
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی عمید
عرض
نفس، ذات، جسد، ناموس و آبروی شخص، حسب و نسب که انسان به آن فخر می کند
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی عمید
عرض
بیان مطلبی با احترام و ادب، نشان دادن، آشکار کردن، مقابل طول، پهنا،
کنایه از مدت، فاصله مثلاً در عرض یک ساعت تمام کارها را انجام داد،
سان دیدن از سپاهیان و تجهیزات آن ها، اداره و گرداندن امور سپاهیان،
جمع عروض، متاع، کالا، هر چیزی به جز مسکوک طلا و نقره
عرض حال: نامه ای که به دادگاه می نویسند و در آن تظلم می کنند، دادخواست
عرض جغرافیایی: در علم جغرافیا فاصلۀ زاویه ای بین مدار هر نقطه و دایرۀ استوا
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی عمید
عرض
(عَ)
پهنا، خلاف طول. (منتهی الارب). خلاف طول. (از اقرب الموارد). و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه از او کمتر است، عرض، أی پهنا. (از التفهیم). پهنا. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از ابعاد سه گانه که از طول کوتاه تر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). پهنا. پهنی. فراخنا. انزن: و جنّه عرضها کعرض السماء و الارض. (قرآن 21/57) ، و بهشتی که عرض آن چون عرض آسمان و زمین است. و جنّه عرضها السماوات و الأرض اعدت للمتقین. (قرآن 133/3) ، و بهشتی که عرض آن آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده است.
نه طول است او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست.
ناصرخسرو.
گر طول و عرض همت او داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر.
مسعودسعد.
اینک مواقف عرفاتست بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش.
خاقانی.
ذکر مقامات در نصرت دین و اثارت معالم یقین از عرض دریا بگذشت و تا دریاء مصر برسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 262).
- در عرض فلان بودن، برابر و مساوی و کفوآن بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عرض انسان یا حیوان، بعد اوست از سمت راست تا چپ. و برخی گویند عرض حیوان، از سر اوست تا دم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- عرض بلد، عرض جغرافیایی. رجوع به ترکیب عرض جغرافیایی شود.
- عرض جغرافیایی، یا عرض بلد، در اصطلاح نجوم و جغرافیا، بعد آن باشد از خط استواء. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوری بود از منطقه البروج سوی شمال یا جنوب. (از التفهیم). فاصله هر نقطه یا شهر را از خط استوا بحسب درجه، عرض جغرافیایی آن نقطه گویند. بنابراین مبداء عرض جغرافیایی خط استوا است. و آنرا اگر در شمال خط استوا باشد عرض شمالی یا مثبت، و اگر در جنوب خط استوا باشد عرض جنوبی یا منفی گویند. عرض استوا را صفر و نقطۀ قطبی را 90 درجه گیرند. پس عرض جغرافیایی مابین صفر و 90 خواهد بود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- عرض دادن، عریض کردن. پهن کردن. اتساع دادن.
- ، به معرض سان و رژه درآوردن. گذرانیدن افراد سپاهی و غیره برای ملاحظۀ فرمانده یا امیر.
- عرض داشتن، پهناور بودن. (ناظم الاطباء). عریض بودن. پهنا داشتن.
- عرض و طول، پهنائی و درازی. (ناظم الاطباء).
، با شهرت و نام آور، در امتداد زمان: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه. (تاریخ بیهقی ص 91) ، متاع و رخت، و آنرا عرض نیز خوانده اند. (از منتهی الارب). متاع. (از اقرب الموارد). متاع، و آن چیزی است که کیل و وزن در آن داخل نشود و حیوان و عقار نیز نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، هر چیز جز زر و سیم. (منتهی الارب). هر چیز جز دو نقد، یعنی درهم و دینار. و گویند دینار و درهم ’عین’ است و آنچه غیر از آن است ’عرض’ می باشد. (از اقرب الموارد). آنچه غیر نقدین است از مال. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، عروض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کوه، یا روی کوه، یا کرانۀ آن، یا جائی که از آن بر کوه برآیند. (منتهی الارب). کوه و جبل، و یا دامنۀ آن، ویا کنار و جانب آن، و یا محلی که کوه از آنجا برآمده است. (از اقرب الموارد). کوه. و کنار کوه. و روی کوه. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، ملخ بسیار. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون). تعداد بسیار از ملخ. (از اقرب الموارد) ، فراخی. (از منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون). سعت. (اقرب الموارد) ، وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ساعتی از شب. (منتهی الارب). عرض من اللیل، ساعتی از شب. (از اقرب الموارد) ، ابر. یا ابر که کرانۀ آسمان را فراگیرد. (منتهی الارب). ابر، و یا آنچه افق را سد کند و بپوشاند. (از اقرب الموارد). ج، عروض و عراض و أعراض. (اقرب الموارد) ، قصد و همت. عرض، روستا. (منتهی الارب). ج، أعراض و از آن است أعراض الحجاز، یعنی رساتیق آن. (از منتهی الارب) ، میان و اطراف. (از ناظم الاطباء). معظم یا میان یا جانب، رأیته فی عرض الناس، او را در معظم مردم یا در میان آنان یا در طرف و جانب آنان دیدم. (ازاقرب الموارد). عرض. (اقرب الموارد) ، عریضه. (ناظم الاطباء).
- عرض داشتن، عریضه داشتن. (ناظم الاطباء). مطلبی گفتنی داشتن.
، در اصطلاح اهل عربیت، طلب فعل است بنرمی و تأدب، و ادات آن ’ألا’ باشد. مانند ألاتنزل عندنا فتصیب خیراً، نزد ما فرود آی تا به خیر برسی. و منظور سخنی است که بر طلب فعل و عمل دلالت کند و آن نوعی از انشاء است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغنی اللبیب شود، در اصطلاح حکما، سطح. و آن چیزی است که آنرا دو امتداد باشد. واز این معنی است که گویند هر سطحی فی نفسه عریض است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح حکما، امتداد مفروض ثانی است که امتداد مفروض اول رابر پایه هایی قطع کند. و آن بعد دوم از ابعاد سه گانه جسم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح حکما، امتداد اقصر و کوتاه تر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- از عرض دور کردن، کشتن و هلاک کردن. (ناظم الاطباء).
- ، آزار دادن ورنج رساندن. (ناظم الاطباء).
- ، دشنام دادن. (ناظم الاطباء).
- ، فانی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عرض
(عُ)
بن کوه. (منتهی الارب). دامنۀ کوه. (از اقرب الموارد) ، روی کوه، کرانه. (منتهی الارب). جانب. (اقرب الموارد). کرانه و جانب. (غیاث اللغات) ، طرف. (منتهی الارب). ناحیه. (از اقرب الموارد) ، میانۀ جوی و دریا، میانۀ هر چیز. (منتهی الارب). وسط نهر و بحر. (از اقرب الموارد) ، حدیث بهتر و بزرگ. (از منتهی الارب). معظم و بیشتر از حدیث و سخن. (از اقرب الموارد) ، مردم بزرگ و شریف. (منتهی الارب). معظم و بیشتر مردم. (از اقرب الموارد). عرض، رخسار شمشیر. (منتهی الارب). پهنای شمشیر. (از اقرب الموارد) ، هر دو جانب گردن. (منتهی الارب). جانب گردن. (از اقرب الموارد) ، نوعی از رفتار که به نسبت اسب نیکو و به نسبت شتر بد است. (از منتهی الارب). نوعی حرکت و سیر که در اسب ستوده است و در شتر نکوهیده و صحیح آن عرض است. (از اقرب الموارد) ، هو من عرض الناس: او از عامۀ مردم است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقه عرض أسفار، شتر مادۀ توانا بر سیر. (منتهی الارب). (اقرب الموارد) ، عرض هذالبعیر السفر، و الحجر، یعنی همّه و قصده. (منتهی الارب). یعنی این شتر بر سفر و حجر قوی است. (از اقرب الموارد). یعنی بر پیمودن آن توانا است. (از تاج العروس) ، کل الجبن عرضا، یعنی پیش آر و بجو از هر که بیابی و بخور آنرا و مپرس از سازندۀ آن. (منتهی الارب). عرض. (منتهی الارب) ، نظر اًلیه عن عرض، یعنی نگریست از گوشۀ چشم. (از منتهی الارب). یعنی از کناری او را نگریست. (از اقرب الموارد) ، هم یضربون الناس عن عرض یعنی میزنند و باک و اندیشه ندارند که کرا زدند و چگونه زدند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اضرب به عرض الحائط، یعنی بر پهنای دیوار یا وسط آن و نیمه و جانب. (منتهی الارب). یعنی معترض او شو هر جای را از او یافتی، یعنی هر ناحیه و جانب از نواحی او را. (از اقرب الموارد). ج، عراض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عرض
(خَ)
بس فربه و پرگوشت شدن از کثرت گیاه. (از منتهی الارب). شکافته شدن گوسفند از کثرت علف، یعنی از چرا کردن. (از اقرب الموارد) ، پیدا و آشکار گردیدن، نمایان گردیدن و پیش آمدن، چنانکه گویند عرضت له الغول، شکستگی و آفت رسیدن. (از منتهی الارب). عرض. رجوع به عرض شود
لغت نامه دهخدا
عرض
(خُ)
پهن گردیدن. (از منتهی الارب). پهن شدن، ضد دراز گشتن. (از اقرب الموارد). انبساط و گسترش در خلاف جهت طول. (از تعریفات جرجانی). عراضه. رجوع به عراضه شود
لغت نامه دهخدا
عرض
(عَ رَ)
آنچه لاحق گردد مردم را از بیماری و جز آن. و گزند. (منتهی الارب). آنچه از مرض و غیره بر انسان عارض شود. (از اقرب الموارد). بیماری و رنجی که بسبب رنجی حادث شود چنانکه صداع که بسبب تب حادث شود و تب که بسبب وجعی پیدا گردد. (غیاث اللغات) ، مال دنیا. (منتهی الارب). حطام دنیا. (اقرب الموارد). گویند: الدنیا عرض حاضر، یأکل منها البر و الفاجر. (منتهی الارب) ، مال، اندک باشد یا بسیار. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). از آن جمله است که گویند: لیس الغنی عن کثره العرض اًنما الغنی غنی النفس. (از اقرب الموارد) ، متاع و کالا. عرض. رجوع به عرض شود. کالا. (انصاب) : یأخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفر لنا، و اًن یأتهم عرض مثله یأخذوه. (قرآن 169/7) ، میگیرند متاع و کالای این ادنی راو میگویند آمرزیده خواهیم شد، اگر ایشان را متاعی مانند آن آید آن را می گیرند. تریدون عرض الدنیا و اﷲ یرید الاّخره. (قرآن 67/8) ، متاع و کالای این دنیا را میخواهید و خداوند آخرت را میخواهد. لتبتغوا عرض الحیاه الدنیا. (قرآن 33/24) ، تا متاع زندگی دنیا را به دست آرید. لو کان عرضا قریبا و سفرا قاصدا لاتبعوک. (قرآن 42/9) ، اگر کالایی قریب الوصول و یا سفری آسان بود هر آینه پیروی میکردند ترا. تبتغون عرض الحیاه الدنیا. (قرآن 94/4) ، کالای زندگی دنیا را میخواهید.
گوهری اندر خرابه بی عرض
خون دل بر رخ فشانده از مرض.
مولوی.
، غنیمت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لشکر. (منتهی الارب) ، آز. (منتهی الارب). طمع. (اقرب الموارد) ، چیزی که پیوسته نباشد، اسم است آنرا. (از منتهی الارب). اسم است آنچه را دوام نداشته باشد. (از اقرب الموارد). و از آن جمله است که گویند: الدنیا عرض حاضر، یأکل منه البر و الفاجر. (از اقرب الموارد) ، هر چیز که به غفلت رسد و بی آهنگ به هوی و عشق کسی درآویخته شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنچه بناگهان به چیزی برسد. (از اقرب الموارد). گویند علقتها عرضا (به صیغۀ مجهول). یعنی غفلهً به من رسید پس بدون آهنگ و قصد عاشق آن شدم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و گویند أصابه سهم عرض (به اضافه) و نیز حجر عرض، یعنی تیر یا سنگ که به دیگری انداخته باشند بر وی آمد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح منطق، هر چه قائم به چیزی دیگر باشد. (از منتهی الارب). نزد حکما و متکلمان و غیره، موجودی است که برای وجود داشتن، احتیاج به موضع و محلی دارد که در آن بپای ایستد. ج، أعراض. (اقرب الموارد). چیزی است که بدان تمییز دهند چیزی را از چیزی نه فی ذاته. مثل سپیدی و سیاهی و گرمی وسردی و مانند آنها. (از مفاتیح العلوم). ممکن که دربقاء وجود محتاج باشد به غیری. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه قائم به غیر باشد چون الوان و صفات. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که برای وجود داشتن احتیاج به موضع یعنی محلی دارد که در آن قائم باشد و یا احتیاج به جسمی دارد که در آن حلول کند و اعراض بردو نوعند: قارالذات، و آن عرضی است که اجزاء آن در وجود گرد آید، مثل سپیدی و سیاهی، و غیر قارالذات، و آن عرضی است که اجزاء آن در وجود گرد نیاید، مانند حرکت وسکون. (از تعریفات جرجانی). چیزی است که مقابل جوهرباشد. و نیز بر کلی محمول بر شی ٔ خارج از آن، اطلاق میشود. و آنرا عرضی نیز نامند در مقابل ذاتی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که قائم به چیزی باشد. مثل رنگ بر جامه و حروف بر کاغذ، پس جامه و کاغذ جوهر باشد چرا که به ذات خود قایم است، و رنگ و حروف عرض، چرا که قیام آن بوسیلۀ جامه و کاغذ است. (غیاث اللغات). عرض عبارت از موجودی است که وجود آن فی نفسه عین وجودش برای غیر و در غیر باشد. و گفته اند ’العرض هو موجود فی شی ٔ غیرمتقوم به لاکجزء منه، ولایصح قوامه دون ماهوفیه’ مانند بیاض و سواد و غیره که وجود آنهافی نفسه عین وجود آنها است برای غیر و در غیر خود. و یا چیزی است که حال در غیر و شایع در آن باشد. و یا ماهیتی است که وجودش فی نفسه عبارت از وجودش در موضوع باشد. شیخ الرئیس گوید: ’عرض آن بود که هستی وی اندر چیزی دیگر ایستاده بود که آن چیز بی وی هستیش خود تمام بود’. بنابراین عرض موجودی است که هرگاه در خارج موجود شود ناچار وجودش در موضوعی از موضوعات خواهد بود. و مقولات عرضی نه مقوله اند: فعل، انفعال، أین، متی، کیف، کم، وضع، ملک، اضافه. (از فرهنگ علوم عقلی، از تهافت التهافت و تفسیر کشاف و اسفار و درهالتاج و دانشنامۀ الهی) :
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنین بود گوهر.
عنصری.
مردمی چیست مردمی عرض است
جز دل پاک اوش جوهر نیست.
عنصری.
آن از پی آن نیست که تا نیست شود خلق
و آن هست عرض طالع عالم سرطان را.
ناصرخسرو.
بود قابل عرض بی شک فنا را
ولی جوهربود قابل بقا را.
ناصرخسرو.
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامۀ جوهریست.
ناصرخسرو.
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر زشست تو اندر عدم نشاند تیر.
ابوالفرج رونی.
هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجۀ چنار شود.
مسعودسعد.
درچه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت.
مسعودسعد.
بشمشیر او باز بسته ست گیتی
عرض باز بسته ست لابد به جوهر.
ازرقی.
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر.
ادیب صابر.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدائی نباشد ز جوهر.
ادیب صابر.
گر به انواع فضل خود نگری
عرضند اهل فضل و تو جوهر.
سوزنی.
اگر خواستی میان جوهر و عرض تفرقه افکندی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
دیدن او بی عرض و جوهر است
کز عرض و جوهر از آنسوتر است.
نظامی.
ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دورکن.
نظامی.
جمله اجزای جهان را بی غرض
درنگر حاصل نشد جز از عرض.
مولوی.
که غرض اظهار سر جوهر است
وصف باقی و این عرض بر معبر است.
مولوی.
زانکه عقلت جوهر است این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض.
مولوی.
- عرض خاص، عرض که مختص به یک طبیعت واحد، یعنی یک حقیقت باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عرض که مختص به افراد یک حقیقت باشد. عرض خاص اعم از آنکه لحوقش بلاواسطه باشد مانند تعجب برای انسان، و یا با واسطه مانند ضحک که با واسطۀ تعجب عارض بر انسان شود. و حرکت ارادی که لحوق آن بر انسان بواسطۀ جزء ذاتی آن که حیوانیت است میباشد. (از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به عرض ذاتی شود.
- عرض ذاتی، عرضی است که منشاء آن ذات باشد و از ملحقات و عوارض ذاتی اشیاء باشد. مانند تعجب که عارض و لاحق ذات انسان است. (فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به عرض خاص شود.
- عرض روح، آنچه بر روح عارض شده باشد. عارضه که روح را افتد:
حذق تو چنان است که بی نبض و دلیلی
می بازنمائی عرض روح بهنجار.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 194).
- عرض عام، عرض که مختص طبیعت واحدی نباشد. عرض که شامل بیش از یک طبیعت باشد. مانند ’ماشی’ برای انسان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). به اصطلاحات منطقیان، کلیی است که صادق می آید بر کثیرین که مختلف باشد در حقیقت و جزو و افراد نباشد. چنانکه ماشی که صادق است بر انسان و فرس و بقر، که مختلف اند در حقیقت و جزو ایشان نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج). یکی از کلیات خمس است و آن عرضی است مشترک بین افراد حقایق مختلف.
- عرض لازم، عرض که انفکاک آن از ماهیت ممتنع باشد. مانند خندیدن بالقوه، برای انسان و کاتب بالقوه، نسبت به انسان. (ازتعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عرض که انفکاک آن از معروض خود محال باشد مانند کتابت بالقوه، برای انسان. و عوارض لازمه را عوارض محموله هم گویند. مانند سفیدی و سیاهی برای جسم. (از فرهنگ علوم عقلی).
- عرض محمول، عرض لازم. عوارض محموله. عوارض لازمه. رجوع به عرض لازم شود.
- عرض مفارق، یا عرض غیر لازم، عرض که انفکاک آن از ماهیت ممتنع نباشد، مانند خندیدن بالفعل، برای انسان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که انفکاک آن از شی ٔ ممتنع نباشد. و آن یا سریع الزوال است چون سرخی شرم و خجل، و زردی بیم و ترس، و یا بطی ءالزوال است چون پیری و جوانی. (از تعریفات جرجانی). عرض که انفکاک آن از معروض خود ممکن باشد، چه آنکه بالفعل زائل شود و یا بالقوه، و زوال آن بسرعت باشد و یا به طور کندی و بطؤ، مانند زردی و سرخی برای خجول و ترسان. (از فرهنگ علوم عقلی).
- عرض ناپذیر، غیرقابل عرض بودن. که عرض را نپذیرد. که قبول عرض نکند:
نه قائم به ذات است و نی جایگیر
عرض ناپذیر است و بی التقاست.
ناصرخسرو.
، نزد معتزله، احوال جوهر است. چون حرکت در متحرک و سفیدی در سفید و سیاهی در سیاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه در جوهر، عارض شود. چون الوان و طعم ها و ذوق و لمس و غیره که بقای آنها پس از وجود جوهر مستحیل است. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
عرض
(عَ رِ)
مخفف عارض. عرض دهنده لشکر. شمارکننده سپاهیان. سان دهنده. (فرهنگ فارسی معین). مفتش. لشکرنویس:
و از آن جایگه شد به پرده سرای
عرض پیش او رفت با رهنمای.
فردوسی.
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چند است مردم که آید بکار.
فردوسی.
عرض با جریده بنزدیک شاه
بیامد بیاورد مرّ سپاه.
فردوسی.
نوشتی عرض نام و دیوان اوی
بیاراستی کاخ و میدان اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
عرض
(عُ رُ)
گوشۀ چشم. گویند: نظر اًلیه من عرض، نگریست به وی از گوشۀ چشم. (از منتهی الارب) ، نوعی سیر و حرکت که در اسب ستوده است و در شتر نکوهیده. (از اقرب الموارد). عرض و رجوع به عرض شود
لغت نامه دهخدا
عرض
(عِ)
مزارع است در حوالی مسجد قبلتین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عرض
(عِ)
شهری است به شام. (منتهی الارب). شهرکی است در بیابان شام که اکنون از اعمال حلب است. و آن بین تدمر و الرصافه الهشامیه قرار دارد. و تعدادی از بزرگان بدانجا نسبت دارند. رجوع به معجم البلدان شود
وادیی است به مدینه. (منتهی الارب). علم است وادی خیبر را، و اکنون از آن عنزه است و در آن آبها و نخل و کشتها است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عرض
(عِ)
اندام. (منتهی الارب). جسد. (اقرب الموارد). تن مردم. (مهذب الاسماء). بدن و جسد. (غیاث اللغات) ، هر عضو که از آن خوی آید. (منتهی الارب). هر موضعی که از آن، یعنی از مسام آن، عرق خارج شود. ج، أعراض. (اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث در ذکر اهل بهشت: لایبولون و لایتغوطون، اًنما هو عرق یجری من أعراضهم مثل المسک. (از منتهی الارب). یعنی بول و غایط نمی کنند و آن به صورت عرقی چون مشک از اعضای آنان خارج میگردد، بوی اندام، خوش یا ناخوش. (منتهی الارب). رایحه و بوی جسد خواه نیکو و طیب باشد یا بد و خبیث. (از اقرب الموارد). گویند: ’فلان طیب العرض، و منتن العرض’. نفس. گویند: أکرمت عنه عرضی، یعنی نفس خود را از وی محفوظ داشتم. (اقرب الموارد) ، ناموس، وآبروی مرد که از نقصان و رخنه نگاه دارد. یا آبرو، خواه در نفس مرد باشد یا در آباء و اجداد یا در تبعه و لحقه، یا جای مدح و ذم از وی. یا آنچه بدان فخر کنند از حسب و شرف. و گاهی از آن آباء و اجداد مراد گیرند. (منتهی الارب). جانب شخص که آنرا مصون و محفوظ دارد، و آن نفس او باشد یا سلف وی یا کسی که تابع وی باشد یا موضع مدح و ذم، یا آنچه بدان افتخار کند ازحسب و شرف. و گاهی منظور، پدران و نیاکان است. (از اقرب الموارد). آنچه بستایند و بنکوهند از مردم. (السامی) (مهذب الاسماء). ناموس و آبرو. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اموری که مدح آن آدمی را بردارد و ذم آن فرود آرد:
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کور باد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.
فرخی.
نزد او عرض او عزیزترست
از گرامی تن و عزیز روان.
فرخی.
چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی
که شادکام و جهان دوست بر گرامی جان.
فرخی.
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن.
منوچهری.
عرض تو نپوشد مگر لباس
کز فخر و شرف پود و تار دارد.
مسعودسعد.
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود به باب عظیم.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 616).
برون کنندش از خانه چون سگ ازمسجد
خسیس مرتبت و خوارعرض و بی مقدار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 392).
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با زیب و فر است.
مولوی.
حافظ افتادگی از دست مده زانکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش.
حافظ.
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
حافظ.
از عشق بدعت است تمنای خون بها
ای خودفروش عرض شهیدان چه میبری.
میرزا صائب (از آنندراج).
- عرض و ناموس، از اتباع است. (یادداشت مرحوم دهخدا). به عرض و ناموس کسی دشنام گفتن، او را ناسزا و دشنام سخت دادن. رجوع به عرض و رجوع به ناموس شود.
، طبیعت و خوی محمود. (منتهی الارب). خوی پسندیده و نیکو. (از اقرب الموارد). پوست. (منتهی الارب). جیش. (از اقرب الموارد). عرض. رجوع به عرض شود، رودبار که در آن دهها وآبها باشد. (از منتهی الارب). وادی و دره که در آن قری و آبها و یا نخلستان باشد. و گویند هر وادیی که در آن درخت باشد. ج، عرضان. (از اقرب الموارد) ، شوره گیاه. (منتهی الارب). حمض. (از اقرب الموارد) ، اراک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گیاه تلخ شورمزه. (منتهی الارب). اثل. (اقرب الموارد) ، کرانۀ وادی و شهر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کنارۀ رود. (از مهذب الاسماء) ، نواحی وادی و شهر. (از منتهی الارب). ناحیۀ وادی و شهر. (از اقرب الموارد) ، ابر بزرگ. (منتهی الارب). بزرگ و عظیم از ابرها. (از اقرب الموارد) ، ملخ بسیار. (منتهی الارب). تعداد بسیار از ملخ. (از اقرب الموارد) ، آنکه به باطل و ناچیز فریبد مردم را. (منتهی الارب). آنکه با مردم بباطل روبرو شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرض
پیدا و آشکار گردیدن، ظاهر شدن پهنا ناموس، آبرو و شرف، نفس کالا، هر چیزی که قائم به غیر باشد (اعراض تسعه ارسطوئی از قبیل کم و کیف و این و)
فرهنگ لغت هوشیار
عرض
((عَ رْ))
آشکار کردن، نشان دادن، بیان مطلب یا درخواستی با فروتنی و ادب، پهنا، مدت، زمان
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی معین
عرض
((عُ))
جانب، طرف، کرانه، مال ملت، بیت المال
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی معین
عرض
((عَ رَ))
متاع، کالا، نا خوشی، بیماری، آن چه که دوام و بقا نداشته باشد، آن چه که قائم به دیگری است و از خود وجود مستقلی ندارد
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی معین
عرض
((عِ رْ))
آبرو، ناموس
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ فارسی معین
عرض
پهنا
تصویری از عرض
تصویر عرض
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرضه
تصویر عرضه
لیاقت، طاقت، توانایی، نشانه، در معرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
عرض، پیشنهاد، نمایش، ارائه، در دسترس یا معرض خرید قرار دادن کالا
عرضه داشتن (کردن): اظهار کردن، بیان کردن، ارائه دادن، نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرضی
تصویر عرضی
تاوری فتادی، گناه کوچک بخشودنی در دین ترسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
ارائه، اظهار، هدیه، سان، بیان همت، طاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرضا
تصویر عرضا
از پهنا و از پهنی، به عرض و پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
((عَ ض))
به نمایش گذاشتن، نمایش، ارائه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرضی
تصویر عرضی
((عَ رَ))
منسوب به عرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
((عُ ض))
همت، لیاقت، طاقت، توانایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
چیرگی، شایستگی، نمایش، جربزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرضی
تصویر عرضی
Cross, Transversely
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
Supply
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عرضی
تصویر عرضی
крестный , поперечно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
поставка
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عرضی
تصویر عرضی
gekreuzt, quer
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
Versorgung
دیکشنری فارسی به آلمانی