جدول جو
جدول جو

معنی عرزم - جستجوی لغت در جدول جو

عرزم
(عِ زِ)
مار دیرینه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرزم
(عِ زَم م)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرزم
(عُ رُ)
نام گورستان و مقبره ای است به کوفه و گفته اند نام محلی است به کوفه معروف به جبانه عرزم. بلاذری گوید: بطنی است از نهد، و گویند مردی است از نهد بنام عرزم. (از معجم البلدان). کلبی گوید: جبانه (گورستان) منسوب به عرزم است مولای بنی اسد یا بنی عبس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرزم
تصویر گرزم
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عازم
تصویر عازم
کسی که عزم و ارادۀ کاری می کند، قصد کننده بر انجام کاری، آنکه قصد دارد به طرف جایی حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزم
تصویر برزم
ناز، کرشمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزم
تصویر ورزم
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، انیسه، وراغ، برزین، تش، اخگر، آذر، مخ
شعلۀ آتش
گرمی آتش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زَ)
ناز و ادا. ناز و کرشمه. (برهان) (فرهنگ منظومه) (انجمن آرا) (آنندراج) :
هست برزم کرشمه بالا اسب
ده هزار است بیور اینجا اسب.
(از صاحب فرهنگ منظومه)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی است در دودانگۀ هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
قصبۀ کوچکی است به جزیره ای میان ماردین و دنیسر از اعمال جزیره و بیشتر مردم آن ارامنه هستند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
نامی از نامهای مردان عرب، از جمله پدر اغلب کلبی شاعر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رزم. جنگ. کارزار. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
آهنگ کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، کوشش کننده. (ناظم الاطباء). کسی که ارادۀ حتمی به انجام کاری کند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
از قرای معروف به لخ است در شش فرسخی شهر و فعلاً مخروبه است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
شتر مادۀ سالخورده که در آن بقیه ای از قوت مانده باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی مانده باشد. (از اقرب الموارد) ، زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصیره. (اقرب الموارد) ، زن پیر کلانسال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ زُ)
بسیارخوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرخور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ زُ)
گیاهی باشد خوشبوی. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). ج، عرمان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / بَ رَ)
نام قلعه ای برکنار آمو. برزم، صاحب برهان این کلمه را بر وزن گریم گوید ولی از بیت ذیل سوزنی مستفاد میشود که برزم. بر وزن طرشت است. (یادداشت مؤلف) :
امیر خوارزم عبدالملک بن هرثمه با وی (با شریک بن شیخ) تبعت کرد و اتفاق کردند و امیر برزم مخلدبن حسین با وی بیعت کرد. (تاریخ بخارا ص 74).
فزع بیلک بلغاری کرکس پرتو
پرتو آب به خوارزم برآرد ز برزم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عِ صِ)
به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بادنجان بری. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حدق خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به بادنجان بری و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
ابوعبدالﷲ عبدالمک بن ابی سلیمان العرزمی. عموی محمد بن عبیدالله و نام ابی سلیمان میسره است. وی از سعید بن جبیر و عطا روایت کند. و ثوری و یارانش و یحیی بن سعیدالقطان و جز آنها از او روایت دارند وی در ذی الحجه سال 145 هجری قمری درگذشته است. مردی ثقه بود ولکن در بعضی از احادیث خطا کرده است. (از اللباب ج 2 ص 131)
ابوعبدالرحمان محمد بن عبیدالله بن ابی سلیمان العرزمی. وی از عطار روایت دارد و عراقیان از وی. به سال 155 هجری قمری در سن 78 سالگی درگذشته است. (از اللباب ج 2 ص 132)
او راست کتاب الادب. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ می ی)
نسبت است به عرزم و به گمان صاحب الانسان بطنی است از فزاره. و جبانۀ (گورستان) عرزم به کوفه معروف است. و شاید این بطن به عرزم وارد شده و بدان نسبت داده شده باشد. (از اللباب ج 2 ص 131)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عردم
تصویر عردم
گردن، ستبر اندام، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزم
تصویر ورزم
شعله آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرزم
تصویر قرزم
قلزم بنگرید به قلزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریم
تصویر عریم
بلا و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
سخت شدن دشوار گشتن، شوخ شدن، ناز کودک ناز کرد کوک، خرامید ن، فیرید ن سر گشتگی، تباه گشتن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عازم
تصویر عازم
کسی که اراده حتمی به انجام کاری کند، کوشش کننده، آهنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرزم
تصویر جرزم
نان خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرزم
تصویر آرزم
جنگ، کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عازم
تصویر عازم
((زِ))
قصد کننده، اراده کننده، کوشش کننده، در فارسی، مسافر، رونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزم
تصویر ورزم
((وَ رَ))
آتش، نار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرزم
تصویر آرزم
((رَ))
رزم، جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عازم
تصویر عازم
رهسپار، راهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصمیم، عزم
دیکشنری عربی به فارسی