جدول جو
جدول جو

معنی عذراوش - جستجوی لغت در جدول جو

عذراوش
(عَ وَ)
مانند عذرا. مجازاً، زیبا صورت:
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خون عذرا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آذرنوش
تصویر آذرنوش
(پسرانه)
پاکدین، شیرین، دل انگیز، نوش آذر، آتش جاویدان، گرمای همیشگی، نام دومین آتشکده از هفت آتشکده بزرگ ایرانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آذرجوش
تصویر آذرجوش
(پسرانه)
پهلوانی در داستان سمک عیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راوش
تصویر راوش
(دخترانه)
مصحف زاوش، نام ستاره مشتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عذرا
تصویر عذرا
(دخترانه)
دوشیزه، باکره، بکر، لقب مریم (ع) و لقب فاطمه (س)، نام معشوق وامق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراوش
تصویر تراوش
تراویدن، خارج شدن یا نشت کردن آب یا مایع دیگر از درون چیزی، ترشح کردن، تراوش کردن، چکیدن، تلابیدن، ترابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذرآور
تصویر عذرآور
عذرآورنده، بهانه آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیاروش
تصویر عیاروش
عیارمانند، شبیه عیاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذرنیوش
تصویر عذرنیوش
کسی که به معذرت گوش می دهد و عذر را قبول می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذرا
تصویر عذرا
بکر، دوشیزه، کنایه از ویژگی سخنی که پیش از آن گفته نشده، سخن تازه آورده، مقابل نهان، پیدا، آشکار، به تنهایی، تنها
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
نام معشوقۀ وامق که بر او عاشق بود و آن کنیزکی بود بکر ودوشیزه. (برهان) (آنندراج). در اشعار و روایات پارسی از او نام بسیار برده شده است، بیشتر بصورت عذرا بی همزۀ آخر. منظومۀ ’وامق و عذرا’ را عنصری در بحرمتقارب سروده بوده است که ابیاتی از آن باقی است:
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست.
نظامی.
مجنون به لیلی رسید و وامق به عذرا. (جهانگشای ج 2 ص 78).
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی.
سعدی (بدایع).
کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.
سعدی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلفریبی.
سعدی.
، نام یکی از زنان اسکندر ذوالقرنین نیز عذرا بود
بنت شاهنشاه بن ایوب و دختر برادر سلطان سلاح الدین ایوبی است و المدرسه العذرائیه از آثار او است به دمشق. وی به سال 593 هجری قمری بدمشق درگذشت.
لغت نامه دهخدا
خوشۀ انگور بدون دانه. عرمش. ج، عرامیش. (از دزی). و رجوع به عرمش شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوکب مشتری را گویند. (برهان). صاحب برهان گویدبمعنی ستارۀ مشتری است و چنین نیست و زاؤش است بروزن خاموش و در همه کتب لغت هم چنین آمده و حتی دربرهان نیز بهمین معنی موجود است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). صاحب برهان که میگوید بمعنی ستارۀ مشتری است غلط است، اصل آن زاوس است از یونانی زأس. (یادداشت مؤلف). مصحف زاوش است. (ذیل برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ ذِ)
جمع واژۀ عذره. (ناظم الاطباء). رجوع به عذره شود
لغت نامه دهخدا
دارال عروش، قریه یا آبی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود: همی بینید که عروش و بارگاه دواوین او مهدوم و مهدود... (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، خانه های مکه. (ناظم الاطباء). بیوت مکه. (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
وادیج بستن رز را. (منتهی الارب) (آنندراج). قرار دادن شاخه های درخت رز بر چوب. (از اقرب الموارد). داربست ساختن رز را. چفته بندی کردن برای درخت رز، اقامت نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد گرفتن چاه را بقدر یک قامت زیرین، از سنگ و تمامۀ بالایین از چوب. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عرش. رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است به غوطۀ دمشق از اقلیم خولان و بدان مناره ای است و حجر بن عدی الکندی بدانجا بقتل رسید و قبرش آنجاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ وِ)
تراویدن. (ناظم الاطباء). چکیدن. با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج) ، ترشح و تقطیر. (ناظم الاطباء). رجوع به تراوش کردن و تراوش نمودن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
چرخ روغن گیری را گویند. (برهان) (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذُ وَ)
آنچه از چیزی برافتد، ریزۀ کاه و جز آن که از گندم جدا شودآنگاه که گندم را بر باد کنند، ذراوۀنبت، ریزۀ گیاه خشک که باد برداشته و برده باشد
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عذراء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شنوندۀ عذر. عذرپذیر
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نوش آذر. نام آتشکدۀ دوم از جملۀ هفت آتشکدۀ فارسیان
لغت نامه دهخدا
تصویری از عراوه
تصویر عراوه
گل پیچان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
بکر، دوشیزه، جمع آن عذرای است، ناسفته، آشکارا، آبام خوشه، بر نام مریم علیها السلام بکر دوشیزه (دختر)، گوهر ناسفته، چنان باشد که هر که متواتر یازده ندب از حریف ببرد گویند عذرابرد و از حریف یکی به سه آن چه گرو کرده بودن، د بستاند باز چون حریف دوم یازده ندب متواتر ببرد گویند وامق برد و یکی از حریف بستاند، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم. بکر دوشیزه (دختر)، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراوش
تصویر تراوش
چکیدن، ترشح و تقطیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراوه
تصویر ذراوه
پراکیده باد برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراوش
تصویر تراوش
((تَ وُ))
ترشح، چکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عذرا
تصویر عذرا
((عَ))
بکر، دوشیزه، گوهر سوراخ نشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراوش
تصویر تراوش
ترشح
فرهنگ واژه فارسی سره
تراب، ترشح، سرایت، نشت، نشر، تراویدن، حاصل، نتیجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باکره، بتول، بکر، دختر، دوشیزه
متضاد: زن
فرهنگ واژه مترادف متضاد