دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 435 تن سکنه. محصولاتش غله و انگور است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 435 تن سکنه. محصولاتش غله و انگور است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
پیر سالخورده و خرف شده و ازکاررفته را گویند. (برهان). خرف. (فرهنگ اسدی). فرتود. در کردی فرتوته به معنی عجوزه. (از حاشیۀ برهان چ معین) : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان. رودکی. جهانی شده فرتوت چو پاغنده سروگیس کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش. بوشعیب. دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک. فردوسی. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت وز آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. لبیبی. ز بوی گل و سنبل و ارغوان همی گشت فرتوت از سر جوان. اسدی. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا. ناصرخسرو. شباهنگام کاین عنقای فرتوت شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت. نظامی. آن یکی میگفت بیکاری مگر یا شدی فرتوت و عقلت شد ز سر؟ مولوی. کس از من نداند در این شیوه به نبینی که فرتوت شد پیر ده. سعدی (بوستان). - فرتوت سال، ضعیف شده و ازکارافتاده از پیری. (ناظم الاطباء). - فرتوت سر، به مجاز، کم خرد. آن که عقلش را از دست دهد: مشعبد جهانی است فرتوت سر کند کار دیگر، نماید دگر. جوینی. - فرتوت شدگی، پیرشدگی و ازکاررفتگی از پیری. (ناظم الاطباء)
پیر سالخورده و خرف شده و ازکاررفته را گویند. (برهان). خرف. (فرهنگ اسدی). فرتود. در کردی فُرتوته به معنی عجوزه. (از حاشیۀ برهان چ معین) : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان. رودکی. جهانی شده فرتوت چو پاغنده سروگیس کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش. بوشعیب. دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک. فردوسی. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت وز آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. لبیبی. ز بوی گل و سنبل و ارغوان همی گشت فرتوت از سر جوان. اسدی. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا. ناصرخسرو. شباهنگام کاین عنقای فرتوت شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت. نظامی. آن یکی میگفت بیکاری مگر یا شدی فرتوت و عقلت شد ز سر؟ مولوی. کس از من نداند در این شیوه به نبینی که فرتوت شد پیر ده. سعدی (بوستان). - فرتوت سال، ضعیف شده و ازکارافتاده از پیری. (ناظم الاطباء). - فرتوت سر، به مجاز، کم خرد. آن که عقلش را از دست دهد: مشعبد جهانی است فرتوت سر کند کار دیگر، نماید دگر. جوینی. - فرتوت شدگی، پیرشدگی و ازکاررفتگی از پیری. (ناظم الاطباء)
عکس. (فرهنگ اسدی). عکس باشد و با رابع مجهول بر وزن مخمور نیز همین معنی را دارد. (برهان) : بود مزدور رویت ماه جاوید چو فرتور جمال تست خورشید. شرف الدین رامی. فرتور می از قدح فتاده بر سقف سرا چو آب روشن. ؟ (از فرهنگ اسدی). آیا این کلمه ’پرتوی می’ (یا فرتو می، به کسر واو) نبوده و غلط خوانده شده است ؟ (دهخدا از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به پرتو و فرتو شود
عکس. (فرهنگ اسدی). عکس باشد و با رابع مجهول بر وزن مخمور نیز همین معنی را دارد. (برهان) : بود مزدور رویت ماه جاوید چو فرتور جمال تست خورشید. شرف الدین رامی. فرتور می از قدح فتاده بر سقف سرا چو آب روشن. ؟ (از فرهنگ اسدی). آیا این کلمه ’پرتوی می’ (یا فرتو می، به کسر واو) نبوده و غلط خوانده شده است ؟ (دهخدا از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به پرتو و فرتو شود
به معنی پرستو است و آن مرغی باشد که به عربی خطاف گویند. (برهان). مصحف پرستوک. (حاشیۀ برهان چ معین) ، خفاش که آن را مرغ عیسی گویند. (فهرست مخزن الادویه). در این معنی مصحف فرپرک است. رجوع به فرپرک و فرستوک شود
به معنی پرستو است و آن مرغی باشد که به عربی خطاف گویند. (برهان). مصحف پرستوک. (حاشیۀ برهان چ معین) ، خفاش که آن را مرغ عیسی گویند. (فهرست مخزن الادویه). در این معنی مصحف فرپرک است. رجوع به فرپرک و فرستوک شود
جداکرده شده. (غیاث) (آنندراج). پراکنده و جداکرده و دورکرده. (ناظم الاطباء). جداکرده شده. معین شده. (از اقرب الموارد) ، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تعیین و حدود آن مشخص شده باشد، مقابل مشاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا هنگام سلاطین غور آن ممالک مفروز بوده است. (جهانگشای جوینی). - سهم مفروز، بهرۀ بخش کرده، مقابل سهم شایع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مفروز کردن، جدا کردن. تفریق کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ، تحدید حدود کردن ملک. - مفروز گردانیدن، مفروز کردن: سلطان... امرا را فرمود که... هر ملک و شهر که بگیرند... مفروز گردانند او را باشد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). ، ثوب مفروز، جامۀ حاشیه دار و جامۀ دوخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ حاشیه دار. (از اقرب الموارد) ، کوژپشت یا کوژسینه. (آنندراج). کوژپشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
جداکرده شده. (غیاث) (آنندراج). پراکنده و جداکرده و دورکرده. (ناظم الاطباء). جداکرده شده. معین شده. (از اقرب الموارد) ، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تعیین و حدود آن مشخص شده باشد، مقابل مشاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا هنگام سلاطین غور آن ممالک مفروز بوده است. (جهانگشای جوینی). - سهم مفروز، بهرۀ بخش کرده، مقابل سهم شایع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مفروز کردن، جدا کردن. تفریق کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ، تحدید حدود کردن ملک. - مفروز گردانیدن، مفروز کردن: سلطان... امرا را فرمود که... هر ملک و شهر که بگیرند... مفروز گردانند او را باشد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). ، ثوب مفروز، جامۀ حاشیه دار و جامۀ دوخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ حاشیه دار. (از اقرب الموارد) ، کوژپشت یا کوژسینه. (آنندراج). کوژپشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
فرفور. با زاء منقوط و غیرمنقوط تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه). تیهو بود. (اسدی). همان فرفور است که تیهو باشد و آن مرغی است شبیه به کبک. (برهان). مصحف فرفور است به راء مهمله. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ای که من بازم وتو فرفوزی من چو شاهینم و تو مرغابی. امیرمعزی
فرفور. با زاء منقوط و غیرمنقوط تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه). تیهو بود. (اسدی). همان فرفور است که تیهو باشد و آن مرغی است شبیه به کبک. (برهان). مصحف فرفور است به راء مهمله. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ای که من بازم وتو فرفوزی من چو شاهینم و تو مرغابی. امیرمعزی
کنگره دار پخشیده (تحدید حدود شده) چنان دانستم که هر دو را مال یکی است و پخشیده نیست (تاریخ برامکه)، جداسته، جامه دوخته کنگره دار. جدا کرده علی حده شده، جامه حاشیه دار و دوخته، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تحدید حدود شده باشد تحدید حدود شده
کنگره دار پخشیده (تحدید حدود شده) چنان دانستم که هر دو را مال یکی است و پخشیده نیست (تاریخ برامکه)، جداسته، جامه دوخته کنگره دار. جدا کرده علی حده شده، جامه حاشیه دار و دوخته، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تحدید حدود شده باشد تحدید حدود شده