پیر سالخورده و خرف شده و ازکاررفته را گویند. (برهان). خرف. (فرهنگ اسدی). فرتود. در کردی فرتوته به معنی عجوزه. (از حاشیۀ برهان چ معین) : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان. رودکی. جهانی شده فرتوت چو پاغنده سروگیس کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش. بوشعیب. دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک. فردوسی. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت وز آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. لبیبی. ز بوی گل و سنبل و ارغوان همی گشت فرتوت از سر جوان. اسدی. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا. ناصرخسرو. شباهنگام کاین عنقای فرتوت شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت. نظامی. آن یکی میگفت بیکاری مگر یا شدی فرتوت و عقلت شد ز سر؟ مولوی. کس از من نداند در این شیوه به نبینی که فرتوت شد پیر ده. سعدی (بوستان). - فرتوت سال، ضعیف شده و ازکارافتاده از پیری. (ناظم الاطباء). - فرتوت سر، به مجاز، کم خرد. آن که عقلش را از دست دهد: مشعبد جهانی است فرتوت سر کند کار دیگر، نماید دگر. جوینی. - فرتوت شدگی، پیرشدگی و ازکاررفتگی از پیری. (ناظم الاطباء)