جدول جو
جدول جو

معنی طور - جستجوی لغت در جدول جو

طور
نوع، گونه
حالت، چگونگی
مرتبه، نوبت
تصویری از طور
تصویر طور
فرهنگ فارسی عمید
طور
پنجاه و دومین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۹ آیه، کوه
تصویری از طور
تصویر طور
فرهنگ فارسی عمید
طور
کوهی که موسی بر آن بمناجات شد، نام کوهی که موسی علیه السلام بر آن بمناجات شدی، طور سیناء در شبه جزیره سیناء، رجوع به طور سینا شود:
هرکه در مصر شود یوسف چاهی نشود
هرکه بر طور شود موسی عمران نشود،
سنائی،
آب پیراهن سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند،
خاقانی،
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند،
خاقانی،
مهر و مه گوئی بباغ از طورنور آورده اند
بر سر شروانشه موسی بنان افشانده اند،
خاقانی،
بر اسب چون بدیدش با رمح گفت گردون
دیدم پس محمد موسی و طور و ثعبان،
الملک المعظم پیغو (از لباب ج 1 ص 54)،
چه دهر پرتو رایت بدید بیش نکرد
حدیث آتش موسی که تافت از که طور
رضی الدین نیشابوری (از لباب ج 1 ص 226)،
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست برگشتن از آن طور کرم،
جامی،
چو رسی به طور سینا ارنی نگفته بگذر
که نیرزد این تمنا بجواب لن ترانی، ؟
کوهی است نزدیک ابله (صحیح: ایله) منسوب بسوی سینا و سینین و کوهی است بشام منسوب به سینا به قولی، (منتهی الارب)، و دیگر کوه طور است که ایزدتعالی با موسی علیه السلام مناجات کرد و آنجا آتش و نور دید که بر اثر آن برفت و پیغامبری یافت و تا بر سر قله شدن ششهزار و ششصد و شش پایه بر باید شدن مانند نردبان از سنگ خارا و بر آنجا درختی است و کنیسه ها یکی ازآن ایلیای پیغمبر علیه السلام و دیگر ازآن موسی پیغامبر علیه السلام از رخام ساخته و سقف صنوبر و درهاء آهنین و روی به صحیفه های رصاص کرده و این کنیسه ها بدان جایگاه است که حق تعالی با موسی پیغامبر علیه السلام سخن گفت و ششهزار صومعه و دویست ازآن رهبان و مقیمان از آنجا بوده است و بوقتی خراج ملک مصر بنام و رسم ایشان بکرده بود و اکنون هفتاد صومعه ازآن زهاد و عباد مانده است و مقیمان مانده اند و همه کوه درخت بادام و میوه ها و سروستانست و بر دامن کوه دیری هست ازآن ترسایان سخت بتکلف و درخت علیق آنک موسی پیغامبر علیه السلام از آن نور دید هنوز آنجا بجای است، (مجمل التواریخ و القصص ص 468)، یاقوت گوید: طور، در کلام عربی بمعنی کوه است و برخی از اهل لغت گویند، جبل را طور گویند مگر آنکه بر آن درخت رسته باشد و گویند بسبب نام بطوربن اسماعیل مالک آن طور نامیده شده و باء از اول کلمه بعلت سنگینی افتاده است وجمیع بلاد شام را طور خوانند و شواهد آن در کلمه طرآن گذشت و برخی از دانشمندان گویند که طور، آن کوه مشرف بر نابلس است و بدین سبب سامریان حج ّ آن کنند و یهودیان را در وی اعتقادی عظیم است و پندارند که ابراهیم پیغامبر آنجا بذکر اسماعیل فرمان یافت و ایشان از توراه ذبیح را اسحاق علیه السلام دانند ... و آن نزدیک مصر بجایگاهی است بنام مدین، (از معجم البلدان)، و نیز طور، کوهی است که از صالحین خالی نبود و سنگریزۀ آن چون شکسته شود صورت درخت علیق برآید و بر آن بود دومین خطاب بموسی علیه السلام هنگام برون آمدن وی از مصر بجانب بنی اسرائیل و بزبان نبط هر کوهی را طور گویند و چون بر آن درخت یا گیاه بود طور سینا خوانند، (معجم البلدان)، کوهی است بقدس بطرف راست مسجد و کوهی دیگر است جانب قبلۀ مسجد و در آنست قبر هارون (ع)، (منتهی الارب)، رجوع به طور زیتا شود، و نیز طور کوهی است مشرف بر طبریۀاردن و میان آن دو چهار فرسنگ است و بر فراز آن کنشتی است بزرگ و استوار ... و الملک المعظم عیسی بن ملک العادل ابی بکر بن ایوب قلعۀ محکمی آنجا بساخت و مال بسیار بر آن خرج کرد و بغایت استوار گردانید، چون فرنگیان بسال 615 هجری قمری عزم تسخیر بیت المقدس کردند آن کنیسه نیز ویران گشت و تا بدین روزگار ویرانست، (معجم البلدان)، و نیز طور کوهی است نزدیک شهری مشتمل بر قرای بسیار بهمین نام بمصر جنوبی و کوه فاران نزدیک آن واقع است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
طور
پیرامون سرای، (منتهی الارب)، فنای خانه، (منتخب اللغات)، حد و نهایت چیزی، (منتهی الارب)، کوه، (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار)
لغت نامه دهخدا
طور
(حِ رَ)
طوران. نزدیک شدن بچیزی. (منتهی الارب) : لا اطور به، ای لا اقربه. (تاج المصادر) ، پیرامون چیزی گردیدن. (منتهی الارب). گرد چیزی گردیدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
طور
سورۀ پنجاه ودومین از قرآن کریم، مکیه و آن چهل ونه آیت است، پس از ذاریات و پیش از نجم
لغت نامه دهخدا
طور
از حدود و نواحی بیضاست به فارس به چهارفرسنگی بیضا بر سر راه شیراز به سمیرم، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 129 و 161)
لغت نامه دهخدا
طور
دام، شبکه (یعنی جامه ای از رسن یا طناب مشبک)، شبکه که بدان ماهی گیرند، شبکۀ صیاد، طور ماهیگیران، بیاحه، دام ماهیگیری، قسمی پارچۀ دیداری
لغت نامه دهخدا
طور
(طَ)
یک بار. ج، اطوار. قال اﷲ تعالی: خلقکم اطواراً، قال الاخفش ای طوراً نطفهً و طوراً علقهً و طوراً مضغهً. (منتهی الارب). کرت. بار، مساوی چیزی. مقابل چیزی. (منتهی الارب). آنچه بر طرف چیزی یا مقابل چیزی باشد. (منتخب اللغات) ، حد و قدر و نهایت چیز. گویند: فلان عدا طوره، ای حدّه. (منتهی الارب). عدا طوره، از حد بگذشت. (مهذب الاسماء). مقدار. حد فاصل میان دو چیز. (منتهی الارب). فاصله میان دو چیز. (منتخب اللغات) ، نوع و صنف، گویند: الناس اطواراً، ای اصناف مختلفون. (منتهی الارب). حال. گونه. حالت. چگونگی. سان. طرز. روش. نوع. قاعده و قانون. (برهان) : بطوری. بطوری که. بدین طور
لغت نامه دهخدا
طور
دام، شبکه، دام ماهیگیری، حد و نهایت چیزی، پیرامون سرای حال، هیئت، حد، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
طور
((طَ))
نوع، صنف، حالت، چگونگی، حد، اندازه
تصویری از طور
تصویر طور
فرهنگ فارسی معین
طور
دام
تصویری از طور
تصویر طور
فرهنگ فارسی معین
طور
سان
تصویری از طور
تصویر طور
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طورگ
تصویر طورگ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از فرماندهان سپاه افراسیاب تورانی، نیز نام سرداری ایرانی درزمان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خطور
تصویر خطور
گذشتن اندیشه ای به ذهن یا به یاد آمدن امری پس از فراموشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تطور
تصویر تطور
گونه گونه شدن، جوربه جور شدن، گوناگون و حال به حال شدن، نظریه ای دربارۀ تکوین، ارتقا و تکامل جانداران و گیاهان که طبق آن نخستین موجودات جاندار از نوع واحد بوده و بنابر قوانین طبیعی در طی میلیون ها سال تنوع پیدا شده و نوع های مختلف به مرور زمان تکامل یافته و به صورت جانداران کنونی درآمده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شطور
تصویر شطور
شطرها، جزء ها، پاره ها، نیمه ها، جمع واژۀ شطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سطور
تصویر سطور
سطرها، خطها، رشته ها، رده ها، جمع واژۀ سطر
فرهنگ فارسی عمید
(صُ)
جمع واژۀ صطر است. رجوع به صطر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر به معنی شطاره. (ناظم الاطباء). خشک یا دراز شدن یک پستان گوسفند نسبت به دیگری. رجوع به شطاره شود، برغم مردمان دور گردیدن از ایشان. (از آنندراج) (از اقرب الموارد). دور شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، نظر کردن بسوی کسی به روشی که گویا دیگری را هم می نگرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به گوشۀ چشم نگریستن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گوسپندی که یک پستان وی خشک و یکی با شیر باشد و یا یک پستان وی درازتر از دیگری بود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسفند که یک پستانش شیر ندهد. ج، شطر. (مهذب الاسماء) ، جامه ای که یک طرف عرض آن درازتر باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شطر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شطر شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سطر. (دهار) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَءْ بَ ءَ)
تنوع و قسم قسم بودن. این لفظ در کتب لغت معتبر عربی نیست لیکن در عربی جدید ’؟’ استعمال شده و در فارسی هم استعمال گشته. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
گذشتن اندیشه به دل. فرا دل آمدن اندیشه. گذشتن بر دل. (یادداشت بخط مؤلف) ، نازک آمدن اندیشه. (زوزنی) ، ترسیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَطْ وَ)
حد و طرف چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خطور
تصویر خطور
دلگذر آن چه به دل گذرد، یاد کرد بیاد آمدن بدل گذشتن بخاطر آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطور
تصویر شطور
تک خانه، پستان نا برابر، جامه نا برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطور
تصویر سطور
جمع سطر
فرهنگ لغت هوشیار
گونه گونی -1 گونه گونه شدنگوناگون گشتن حال بحال شدن، گوناگونی، جمع تطورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطور
تصویر سطور
((سُ))
جمع سطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطور
تصویر خطور
((خُ))
به دل گذشتن، به خاطر آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تطور
تصویر تطور
((تَ طَ وُّ))
گونه گونه شدن، حال به حال شدن
فرهنگ فارسی معین
تحول، تغییر، دگرسانی، دگرگونی، گونه گونی، گونه گون شدن، دگرگونی یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سطرها، خطها، رج ها، ردیف ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد