جدول جو
جدول جو

معنی ضون - جستجوی لغت در جدول جو

ضون
(ضَ)
شکنبۀ بره و بزغاله که هنوز علف نخورده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آون
تصویر آون
(دخترانه)
آونگ، آویزان، آویخته، نام رشته ای که خوشه انگور و بعضی میوه ها را به آن می بندند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضغن
تصویر ضغن
آرامیدن، آرمیدن، آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
برجای ماندن، عاجز شدن، بیمار و زمین گیر شدن، برجاماندگی، زمین گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون
تصویر خون
مایعی سرخ رنگ و مرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما و ذرات شناور که در تمام رگ ها جریان دارد،
کنایه از قتل، کشتار مثلاً خون ناحق، کنایه از پیوند نژادی
خون خوردن: کنایه از بسیار غم خوردن، کشتار
خون دل: کنایه از غم، غصه، رنج و محنت بسیار
خون جگر: کنایه از غم، غصه، رنج و محنت بسیار، خون دل
خون رز: کنایه از شراب، برای مثال مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی - ۵۲۸)
خون رزان: کنایه از شراب، بخون رز
خون ریختن: کنایه از کشتار کردن، کشتن مردم
خون سیاوشان: صمغی سرخ رنگ که از درختی به نام شیان به دست می آید و در طب به کار می رود، درختی از خانوادۀ نخل با میوه ای شبیه گیلاس
خون کردن: کنایه از کشتن انسان، قربانی کردن حیوان
خون گرفتن: در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ، برش پوست و مانند آن، حجامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شون
تصویر شون
گیاهی که بیشتر در نواحی شمالی ایران می روید، بلندیش تا یک متر می رسد، برگ هایش بزرگ و مرکب از ۷ تا ۱۱ برگچه، گل هایش سفید یا گلی رنگ، میوه اش سیاه رنگ، میوه و پوست و ریشۀ آن خاصیت مسهل دارد، از میوۀ آن مادۀ ملونی به رنگ بنفش استخراج می شود، پلم، پلخوم، پلاخون، خمان صغیر، بلسان صغیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عون
تصویر عون
مساعدت، یاری، مساعد، مددکار، پشتیبان خادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تون
تصویر تون
آتش خانۀ حمام، گلخن، گولخ، گلخان، گولخن، توشکان
در قالی بافی، نخ هایی که در طول قالی به کار می رود، تار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آون
تصویر آون
آونگ، ریسمانی که خوشه های انگور یا میوۀ دیگر را به آن ببندند و از سقف خانه یا دکان یا جای دیگر آویزان کنند که تا زمستان بماند، هر چیز آویخته، آویزان، در علم فیزیک جسم سنگینی که به ریسمان آویزان کنند و حرکتی متناوب به طرفین دارد، پاندول مثلاً آونگ ساعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بون
تصویر بون
بیخ، بنیاد، بیخ چیزی، پایان، بن، برای مثال موج کریمی برآمد از لب دریا / ریگ همه لاله گشت از سر تا بون (دقیقی - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صون
تصویر صون
نگه داشتن، حفظ کردن، نگهداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زون
تصویر زون
زان، از آن، بهره، حصه، قسمت، برای مثال به چشم اندرون دیده از زون اوست / به جسم اندرون جنبش از خون اوست (عنصری - ۳۵۲ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سون
تصویر سون
سو، سوی، طرف، جانب، کنار، برای مثال گفت ای خواجه گرچه زآن سون شد / نه ز بند زمانه بیرون شد (سنائی - ۱۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
درون، اندرون، میان، داخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رون
تصویر رون
آزمایش، امتحان، تجربه، برای مثال کرد باید مر مرا و او را رون / شیر تا تیمار دارد خویشتن (رودکی - ۵۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
(ضَنَ)
آهو مادۀ ریزه و خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رض شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عضه در حال رفع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضه و عضین شود، جمع واژۀ عضاهه. (ناظم الاطباء). رجوع به عضاهه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
بسیاربچه شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ اضاه. (قطر المحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گوسپندی که یکی از دو سر پستان وی یا یکی از دو پستان وی درازتر باشد از دیگری و همچنین در شتران و زنان. (منتهی الارب) (آنندراج). آن گوسپند که یک پستان او از دیگر پستان درازتر بود، آن اشتر که رنگ پستانش بشده باشد. (مهذب الاسماء) ، مردی که یکی از دو خصیه وی کلان تر باشد از دیگری. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ازآنندراج) ، فرج زن که یک کرانۀ وی بزرگتر باشد از دیگری. شرم زن که یک کرانه از دیگری بزرگتر دارد. (آنندراج). شرم زن که یک کرانه از دیگری بزرگتر دارد. (منتهی الارب). ج، حضن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حضن. حضانت. حضان. رجوع به حضن و حضانت شود
لغت نامه دهخدا
بسیاربچه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غضن و غضن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضن و غضن شود، غضون الاذن، بن گوش، یعنی شکنجهای وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). مثانی الاذن. (اقرب الموارد) ، فی غضون، ذلک، در اثنای آن یادر اوساط آن، رجل ذوغضون، یعنی مردی که در پیشانی وی شکستگیها باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غضون
تصویر غضون
جمع غضن، نورد های جامه آژنگ های پوست شکن های زره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رون
تصویر رون
سختی سبب جهت علت. یا به رون به سبب بجهت. امتحان آزمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون
تصویر دون
خسیس، ضعیف و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بون
تصویر بون
رحم، بچه دان و بمعنی نهایت و پایان چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سون
تصویر سون
طرف و جانب و سوی مدح و ثنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تون
تصویر تون
آتشدان حمام
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است سرخرنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است به نزد قدما، مایع سرخ رنگی که در تمام رگها جریان دارد و بدن از آن تغذیه می کنند بسیار خیانت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که در زیر آن غلطکها نصب کنند و بر گردن بندند و بر بالای غله ای از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا شود. سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زون
تصویر زون
بت، جائی که در آن بتها را گرد بیاورند و آراسته کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
افزون، افزون بر، درکنار
فرهنگ واژه فارسی سره