جدول جو
جدول جو

معنی ضمیر - جستجوی لغت در جدول جو

ضمیر
باطن انسان، اندرون دل، اندیشه و راز نهفته در دل، در دستور زبان علوم ادبی کلمه یا حرفی که به جای اسم قرار می گیرد و دلالت بر شخص یا شیء می کند
ضمیر منفصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی ذکر می شود مانند من، تو، او و آن
ضمیر متصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی استعمال نمی شود و به آخر اسم یا فعل می چسبد مانند «م»، «ت» و «ش» در «کتابم»، «کتابت» و «کتابش»
ضمیر غایب: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به کار برود مانند او، وی و ایشان
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
فرهنگ فارسی عمید
ضمیر
(ضَ)
همدانی. شاعر. اوراست منظومۀ شمع و پروانه. (کشف الظنون ج 2 ص 70)
لغت نامه دهخدا
ضمیر
(ضَ)
تقی الدین. شاعر ایرانی. نخست شغل حلوافروشی داشت، سپس بهندوستان رفت و توانگر گشت. این بیت او راست:
بیستون را چون در خیبر به زور تیشه کند
عشق رنگ حیدری بر بازوی فرهاد بست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
کنورهیرالال بن راجه پباری لال. شاعر هندی و از رؤسای براهمه است. این بیت او راست:
از سینۀ سوزان بفلک ناله فرستم
وز دیدۀ گریان بزمین ژاله فرستم.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
ضمیر
(ضَ)
شهری است به شحر از اعمال عمان نزدیک دغوث. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ضمیر
(ضَ)
درون دل. (منتخب اللغات). اندرون دل. درون. باطن انسان.طویّت. دل. (مهذب الاسماء). ج، ضمائر:
آنچه بعلم تواندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.
دقیقی.
چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره.
این بود ملک را بجهان وقتی آرزو
این بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری.
خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. (تاریخ بیهقی ص 55).
مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.
ناصرخسرو.
چون ضمیر عاشقان شد روی خاک
از جهان برخاست جغد قیرفام.
ناصرخسرو.
وز آن گشت تیره دل مرد نادان
کز اوی است روشن به جان در ضمیرم.
ناصرخسرو.
خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او (شیطان) آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص 18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. (کلیله و دمنه). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه).
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.
خاقانی.
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده ست.
خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اللّه آید از اطناب.
خاقانی.
از روشنی ّ او نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی.
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.
سعدی (گلستان).
سخنی کآن ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانیست مر مرا گویا.
؟
، نهانی. نهفته. (منتهی الارب) :
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.
مولوی.
، نهان. نهفت: در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. (تاریخ بیهقی ص 273)، چیزی مضمر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد:
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم.
مسعودسعد.
راز. (منتخب اللغات) (منتهی الارب)، یاد، اندیشه. (دهار) (نصاب). فکرت. فکر. (نصاب). ج، ضمائر:
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
خاقانی.
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر.
مولوی.
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست.
اوحدی.
، آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال. (التفهیم، در احکام نجوم)، وجدان. قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیۀ مک توبه الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست. (قاموس مقدس)، (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند ’من’ که بدل از محدث عنه است. ضمیر اسمی است وضعشده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد واستعمال شود در معنی جزئی بقرینۀ خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایۀفصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل. ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است: بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره. هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضاف ٌالیهی حروف و الفاظی است، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست: من، تو، او، ما، شما، ایشان... الخ. (نهج الادب). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل. ضمیر منفصل آن است که خود کلمه مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابۀ جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه، ایاهما... الخ. ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیلۀ آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است: ا، و، ن، ت، تما، تم، تن ّ، نا، ی. دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: امّه، امره، له، انگور پژمریده. ج، ضمائر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضمیر
(ضِمْ می)
نهانی، راز. (منتهی الارب). نهفت
لغت نامه دهخدا
ضمیر
درون دل، باطن انسان
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
فرهنگ لغت هوشیار
ضمیر
((ضَ))
باطن انسان، اندرون دل، اندیشه نهفته، راز، کلمه ای که جانشین اسم می شود
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
فرهنگ فارسی معین
ضمیر
اندرون
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
فرهنگ واژه فارسی سره
ضمیر
اندرون، اندیشه، باطن، حال، خاطر، دل، ذهن، نهاد، نیت، وجدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضمیر
وجدان
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمیر
تصویر سمیر
(پسرانه)
قصه گو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امیر
تصویر امیر
(پسرانه)
شاه، پادشاه، حاکم، به صورت پیشوند در ابتدای بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند امیربانو، امیرپویا، و امیرحسین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضایر
تصویر ضایر
ضرر رساننده، زیان رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمایر
تصویر ضمایر
ضمیرها، باطن انسان ها، اندرون دل ها، اندیشه و راز نهفته در دل ها، جمع واژۀ ضمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمار
تصویر ضمار
مالی که امید به وصول آن نباشد، وام و وعده ای که به آن امید نتوان داشت، وام بی مدت، پنهان، نهان، مال پنهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمین
تصویر ضمین
ضمان، کفیل، عهده دار غرامت، پایندان، بیمار زمین گیر که گرفتار بیماری دائم باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمیر
تصویر سمیر
افسانه گو در شب، مصاحب شب، کنایه از دهر، روزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
آرد آمیخته با آب و ورزدادۀ دانه هایی مانند گندم یا جو، هر مادۀ نرم و شکل پذیر مثلاً خمیر بازی، خاک رس و گچ که با آب مخلوط کرده باشند و آبکی نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضریر
تصویر ضریر
کور، نابینا، بیمار نزار، لاغر، نحیف، آنچه آمیخته به ضرر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمیر
تصویر حمیر
حمار، خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، درازگوش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
لاغر کردن فربه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لاغر گردانیدن. (از اقرب الموارد) ، اندک علف دادن اسبان را بعد فربهی. (منتهی الارب). اسبان را در رباط جای دادن و آب و علف آنها را افزودن تا فربه شوند و سپس آب و علف را بمدتی کاستن و تاختن آنها را تا لاغر گردند و مدت تضمیر در نزد عرب چهل روز است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
شاعری است باستانی. بیتی چند از اشعار او در لغت نامۀ اسدی آمده است:
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان
کرد شاها مهرگان ازدست گشت روزگار
باغ راکوته دو دست از دامن فروردجان
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضریر
تصویر ضریر
کور، مرد نابینا، بی دیده، اعمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمین
تصویر ضمین
پذرفتاری پایندان کفیل ضامن پایندان، جمع ضمنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمیم
تصویر ضمیم
همراه، گرد آورده همراه صاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر، خاموش، کوه سنگی، شیر بیشه لاغر گردیدن سبک گوشت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمیر
تصویر جمیر
گرد گاه، موی بافته، شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیر
تصویر سمیر
زمانه و روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمیر
تصویر تمیر
مرغ مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
آرد آمیخته شده با آب و بر آمده و ترش شده جهت ساختن نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیر
تصویر حمیر
سرخک: سرخه از گیاهان جمع حمار خران دراز گوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیر
تصویر امیر
پادشاه، فرمانروا، سلطان، خلیفه، کسی که فرمانروا بر قومی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمیر
تصویر زمیر
کولمه از ماهیان نامرد، کوته بالا، خوبروی کودک، نی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضمیر
تصویر تضمیر
اسپ پروری
فرهنگ لغت هوشیار