جدول جو
جدول جو

معنی ضلفع - جستجوی لغت در جدول جو

ضلفع(ضَ فَ)
زن فراخ اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضلفع(ضَ فَ)
جایگاهی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضلوع
تصویر ضلوع
استخوان های پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضلیع
تصویر ضلیع
قوی، زورآور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
پاره خطی که با پاره خط دیگر تشکیل زاویه می دهد، سمت، پهلو
فرهنگ فارسی عمید
(سَجْوْ)
همه سر سپید گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
سرگین انداختن، تیز دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ وَ)
پر شدن شکم از سیری یا سیرابی تا آنکه برسد آب اضلاع را، یا عام است. (منتهی الارب) ، میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر) ، کژی خلقی و کژ شدن در خلقت. ضلع. و منه: لاقیمن ضلعک بالوجهین، ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات) ، برگردیدن از حق. (منتهی الارب) ، زدن در پهلوی کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِبْ وَ)
کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جزآن. (منتخب اللغات) ، خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب) ، کژی خلقی و کژ شدن در خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضلع، برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران، گرانی وام بحدی که صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات) ، قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، ضلع مر شتر را بمنزلۀ غمز است مر بهایم را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
میل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منه المثل: لاتنقش الشوکه بالشوکه فان ضلعها معها، در حق شخصی گویند که با دیگری پیکار کند (قیل القیاس تحریکه لأنهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً، ای رجلاً یهوی هواه). و یقال: هم علیه ضلع واحد، یعنی مجتمعاند بر عداوت او. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ لِ)
کژ خلقی (فان لم یکن خلقهً فهو ضالع). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
جمع واژۀ اضلع. (منتهی الارب). رجوع به اضلع شود
جمع واژۀ ضلیع. (منتهی الارب). رجوع به ضلیع شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
ضلع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانۀ پهلو. (بحر الجواهر). قبرقه. ج، اضلاع، اضلع، ضلوع.
- اضلاع خلف، اضلاع زور، پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل به غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است.
- اضلاع صدر، دنده های سینه و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانهای سینه و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند.
، سو. خطی بر یک جانب سطح. بدنه. کرانه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مهندسان و محاسبان اطلاق می شود بر خط مستقیمی از خطوطی که محیط بر زوایا باشد و همچنین به سطحهائی که دارای زوایا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. میگویند هر عددی که در عین خود ضرب شود جذر نامیده می شود در حساب، اما در مساحت همین عمل را ضلعنامند زیرا مهندسان خطوط مستقیمۀ محیطۀ بزوایا و محیطۀ بسطوح ذوات الزوایا را اضلاع می گویند و سطح مربع که زوایای آن قائمه و اضلاع آن متساویه باشد، بعباره اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن در عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. پس مجذور در حساب بمنزلۀ سطح مربع و جذر بمنزلۀ ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق می شود کلمه ضلع بر جذر و کلمه مربع بر مجذور. بدان که شکلی که دارای چهار ضلع است ذواربعهاضلاع نامیده می شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. پس اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسهاضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگردارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیهذا الی العشره و بعد از ده ضلع را ذواحدعشره اضلاع و ذواثنی عشره اضلاع و همچنین استعمال کنندو نام برند الی غیر النهایه خواه اضلاع برابر یکدیگرباشند و خواه نباشند. هکذا یستفاد من شرح خلاصهالحساب. و بیان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع به کعب شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ لَ)
ضلع بنی مالک، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیاد در نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمی، حمی ضریه الذی یلی مهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاّخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینهما مسیره یوم و بینهما واد یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل به الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیها الناس الذین لایعرفونها فاصابوا من کلئها اومن صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان)
ضلعالقتلی، موضعی است. (منتهی الارب) ، نام جنگی است از جنگهای عرب. (معجم البلدان)
ضلعالرجام، موضعی است. (منتهی الارب)
ضلع بنی الشیصبان، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع به ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان)
موضعی است به طائف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ لَ)
ضلع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اضلع، و ضلوع، اضلاع. و قولهم: هم علی ّ ضلعٌ جائره، یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب) ، کوه جداگانه. (مهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانه. (منتخب اللغات). کوهچۀ تنهاگانه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منه الحدیث: کأنکم باعداء اﷲ بهذه الضلع الحمراء، ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا به استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی که در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات) ، ضلع الخلف، داغی است پس استخوان پهلو بطرف پشت، ضلعٌ من البطیخ، یک قاش خربزه، یوم الضلعین (مثنی) ، جنگی است از جنگهای عربان، ضلعٌ عوجاء، زن، بدان جهت که حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست که مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
مرد دلیر فراخ سینه، زن دراززبان بی باک شوخ روی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده شتر تیزرو و استوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
دارای معانی قلفع است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به آن کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
جمع واژۀ ضلع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ عَ)
ضلفع. زن فراخ اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَت ت)
ستردن موی سر کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
محمود کعت، ابن حاج متوکل کعت کرمنی تنبکتی دعکری. او راست: تاریخ الفتاش فی اخبار البلدان والجیوش و اکابرالناس. و یکی از احفاد او بدین کتاب ذیلی نوشته است. تاریخ الفتاش بکوشش استاد هوداس و داماد او موریس و لافرس در پاریس به سال 1913 میلادی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 464)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَبْ بُ)
جامه در خود پیچیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه بخود پیچیدن مرد و پوشیده شدن درخت به برگ. (از اقرب الموارد) ، برگ فروگرفتن درخت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جامه در سر کشیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، لحاف ساختن زن گلیم را. (از اقرب الموارد) ، زبانه زدن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث:ثم یرجعن متلفعات بمروطهن ما یعرفن من العکس ای متجللات باکسیتهن. (اقرب الموارد) ، فروگرفتن پیری مرد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به شر درآمیخته شدن کارزار و فراگرفتن همه را چنانکه هیچ کس از آن نرهد. (از اقرب الموارد) ، فروگرفتن قوم لشکردشمن و قتل عام کردن آنان را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بزرگ پهلو. (مهذب الاسماء). سخت بازو. (منتخب اللغات). آنکه بازوی قوی دارد. آنکه استخوانهای پهلوی او سخت و محکم باشد. (منتخب اللغات). مرد زورآور و سخت و کلان جثۀ بزرگ سینۀ فراخ پیشانی. ج، اضلاع، ضلع، فرس ٌ ضلیع، اسبی تمام خلقت بزرگ و فراخ میان درشت استخوان بسیارپی سطبرسرین. (منتهی الارب). اسب تمام خلقت سطبرسرین بسیارعصب بزرگ میان. (منتخب اللغات) ، رجل ٌ ضلیعالفم، مرد کلان دهن یا بزرگ دندان با هم نزدیک شده. (و العرب تحمد سعه الفم و تذم ّ صغره). (منتهی الارب) ، کج. (منتخب اللغات) ، کمانی که چوب آن خم و کجی داشته باشد و باقی بدن مانند قبضه باشد یعنی همه تن آن برابر بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
گل تراشه ترقیده و پاره پاره شده. (منتهی الارب). یا یتفلق من الطین و یتشقق. (اقرب الموارد) ، آنچه از آهن برافتد و پراکنده شود وقت کوفتن است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلفع شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
زمین کج، راهها از سنگلاخ سوخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضفع
تصویر ضفع
سرگین پیل، سرگین انداختن، تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ضعلع، پهلوها برها استخوان های پهلو کنار جانب، استخوان پهلو دنده، پهلو، هر یک از خطوط مستقیم یا یک سطح هندسی که محیط بر زوایاست، جمع اضلاع ضلوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلیع
تصویر ضلیع
زور آور، درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلفع
تصویر تلفع
جامه در خود پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
دنده، پهلو، اضلاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
((ض))
کنار، جانب، استخوان پهلو، جمع اضلاع، ضلوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
دیواره، راستا، راسته
فرهنگ واژه فارسی سره
بر، پهلو، جانب، کنار، ور، دنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد