پر شدن شکم از سیری یا سیرابی تا آنکه برسد آب اضلاع را، یا عام است. (منتهی الارب) ، میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر) ، کژی خلقی و کژ شدن در خلقت. ضلع. و منه: لاقیمن ضلعک بالوجهین، ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات) ، برگردیدن از حق. (منتهی الارب) ، زدن در پهلوی کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب)
پر شدن شکم از سیری یا سیرابی تا آنکه برسد آب اضلاع را، یا عام است. (منتهی الارب) ، میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر) ، کَژی ِ خِلقی و کژ شدن در خلقت. ضَلَع. و منه: لاقیمن ضلعک بالوجهین، ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات) ، برگردیدن از حق. (منتهی الارب) ، زدن در پهلوی کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب)
کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جزآن. (منتخب اللغات) ، خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب) ، کژی خلقی و کژ شدن در خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضلع، برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران، گرانی وام بحدی که صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات) ، قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، ضلع مر شتر را بمنزلۀ غمز است مر بهایم را. (منتهی الارب)
کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جزآن. (منتخب اللغات) ، خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب) ، کژی خِلقی و کژ شدن در خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَلْع، برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران، گرانی وام بحدی که صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات) ، قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، ضَلَع مر شتر را بمنزلۀ غمز است مر بهایم را. (منتهی الارب)
میل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منه المثل: لاتنقش الشوکه بالشوکه فان ضلعها معها، در حق شخصی گویند که با دیگری پیکار کند (قیل القیاس تحریکه لأنهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً، ای رجلاً یهوی هواه). و یقال: هم علیه ضلع واحد، یعنی مجتمعاند بر عداوت او. (منتهی الارب)
میل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منه المثل: لاتنقش الشوکه بالشوکه فان ضلعها مَعَها، در حق شخصی گویند که با دیگری پیکار کند (قیل القیاس تحریکه لأنهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً، ای رجلاً یهوی هواه). و یقال: هم علیه ضلع واحد، یعنی مجتمعاند بر عداوت او. (منتهی الارب)
ضلع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اضلع، و ضلوع، اضلاع. و قولهم: هم علی ّ ضلعٌ جائره، یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب) ، کوه جداگانه. (مهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانه. (منتخب اللغات). کوهچۀ تنهاگانه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منه الحدیث: کأنکم باعداء اﷲ بهذه الضلع الحمراء، ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا به استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی که در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات) ، ضلع الخلف، داغی است پس استخوان پهلو بطرف پشت، ضلعٌ من البطیخ، یک قاش خربزه، یوم الضلعین (مثنی) ، جنگی است از جنگهای عربان، ضلعٌ عوجاء، زن، بدان جهت که حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست که مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب)
ضِلْع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اَضلُع، و ضُلوع، اَضلاع. و قولهم: هم عَلَی َّ ضِلَعٌ جائره، یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب) ، کوه جداگانه. (مهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانه. (منتخب اللغات). کوهچۀ تنهاگانه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منه الحدیث: کأنکم باعداء اﷲ بهذه الضلع الحمراء، ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا به استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی که در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات) ، ضِلَعُ الخلف، داغی است پس استخوان پهلو بطرف پشت، ضِلعٌ من البطیخ، یک قاش خربزه، یوم الضِلعین (مثنی) ، جنگی است از جنگهای عربان، ضِلَعٌ عَوْجاء، زن، بدان جهت که حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست که مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب)
ضلع بنی مالک، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیاد در نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمی، حمی ضریه الذی یلی مهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاّخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینهما مسیره یوم و بینهما واد یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل به الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیها الناس الذین لایعرفونها فاصابوا من کلئها اومن صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان) ضلعالقتلی، موضعی است. (منتهی الارب) ، نام جنگی است از جنگهای عرب. (معجم البلدان) ضلعالرجام، موضعی است. (منتهی الارب) ضلع بنی الشیصبان، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع به ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان) موضعی است به طائف. (منتهی الارب)
ضِلع بنی مالک، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیاد در نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمی، حمی ضریه الذی یلی مهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاَّخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینهما مسیره یوم و بینهما واد یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل به الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیها الناس الذین لایعرفونها فاصابوا من کلئها اومن صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان) ضِلعالقتلی، موضعی است. (منتهی الارب) ، نام جنگی است از جنگهای عرب. (معجم البلدان) ضِلعالرجام، موضعی است. (منتهی الارب) ضلع بنی الشیصبان، موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع به ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان) موضعی است به طائف. (منتهی الارب)
ضلع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانۀ پهلو. (بحر الجواهر). قبرقه. ج، اضلاع، اضلع، ضلوع. - اضلاع خلف، اضلاع زور، پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل به غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است. - اضلاع صدر، دنده های سینه و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانهای سینه و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند. ، سو. خطی بر یک جانب سطح. بدنه. کرانه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مهندسان و محاسبان اطلاق می شود بر خط مستقیمی از خطوطی که محیط بر زوایا باشد و همچنین به سطحهائی که دارای زوایا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. میگویند هر عددی که در عین خود ضرب شود جذر نامیده می شود در حساب، اما در مساحت همین عمل را ضلعنامند زیرا مهندسان خطوط مستقیمۀ محیطۀ بزوایا و محیطۀ بسطوح ذوات الزوایا را اضلاع می گویند و سطح مربع که زوایای آن قائمه و اضلاع آن متساویه باشد، بعباره اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن در عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. پس مجذور در حساب بمنزلۀ سطح مربع و جذر بمنزلۀ ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق می شود کلمه ضلع بر جذر و کلمه مربع بر مجذور. بدان که شکلی که دارای چهار ضلع است ذواربعهاضلاع نامیده می شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. پس اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسهاضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگردارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیهذا الی العشره و بعد از ده ضلع را ذواحدعشره اضلاع و ذواثنی عشره اضلاع و همچنین استعمال کنندو نام برند الی غیر النهایه خواه اضلاع برابر یکدیگرباشند و خواه نباشند. هکذا یستفاد من شرح خلاصهالحساب. و بیان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع به کعب شود
ضِلَع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانۀ پهلو. (بحر الجواهر). قَبِرقه. ج، اضلاع، اضلع، ضلوع. - اضلاع خلف، اضلاع زور، پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل به غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است. - اضلاع صدر، دنده های سینه و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانهای سینه و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند. ، سو. خطی بر یک جانب سطح. بَدَنه. کرانه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مهندسان و محاسبان اطلاق می شود بر خط مستقیمی از خطوطی که محیط بر زوایا باشد و همچنین به سطحهائی که دارای زوایا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. میگویند هر عددی که در عین خود ضرب شود جذر نامیده می شود در حساب، اما در مساحت همین عمل را ضلعنامند زیرا مهندسان خطوط مستقیمۀ محیطۀ بزوایا و محیطۀ بسطوح ذوات الزوایا را اضلاع می گویند و سطح مربع که زوایای آن قائمه و اضلاع آن متساویه باشد، بعباره اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن در عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. پس مجذور در حساب بمنزلۀ سطح مربع و جذر بمنزلۀ ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق می شود کلمه ضلع بر جذر و کلمه مربع بر مجذور. بدان که شکلی که دارای چهار ضلع است ذواربعهاضلاع نامیده می شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. پس اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسهاضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگردارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیهذا الی العشره و بعد از ده ضلع را ذواحدعشره اضلاع و ذواثْنَی ْعشره اضلاع و همچنین استعمال کنندو نام برند الی غیر النهایه خواه اضلاع برابر یکدیگرباشند و خواه نباشند. هکذا یُستفاد من شرح خلاصهالحساب. و بیان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع به کعب شود
کندن، از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، بتر، اقلاع، اقتلاع، اجتثاث فلزی نرم و نقره ای رنگ که قابل تورق و سخت تر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتی گراد ذوب می شود و خالص آن در طبیعت پیدا نمی شود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است، برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار می رود، با بسیاری از فلزات نیز ترکیب می شود و آلیاژ می دهد، رصاص، ارزیر، ارزیز قلع و قمع: ریشه کن ساختن، برانداختن قلع لحیم کاری: آلیاژی مرکب از ۵۰% قلع و ۵۰% سرب که بیشتر برای لحیم کردن قطعات فلز به کار می رود
کندن، از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، بَتر، اِقلاع، اِقتِلاع، اِجتِثاث فلزی نرم و نقره ای رنگ که قابل تورق و سخت تر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتی گراد ذوب می شود و خالص آن در طبیعت پیدا نمی شود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است، برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار می رود، با بسیاری از فلزات نیز ترکیب می شود و آلیاژ می دهد، رَصاص، اَرزیر، اَرزیز قلع و قمع: ریشه کن ساختن، برانداختن قلع لحیم کاری: آلیاژی مرکب از ۵۰% قلع و ۵۰% سرب که بیشتر برای لحیم کردن قطعات فلز به کار می رود
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خلعت
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خَلعَت
جامۀ مخطط بصورت دوال از ابریشم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جامۀ مخطط و جامۀ منقش به شکل دنده ها. (ناظم الاطباء) ، پارچه ای که بعض آن بافته و بعض آن ترک داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامه ای که بعضی از آن را بافته و بعضی را نبافته باشند. (ناظم الاطباء)
جامۀ مخطط بصورت دوال از ابریشم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جامۀ مخطط و جامۀ منقش به شکل دنده ها. (ناظم الاطباء) ، پارچه ای که بعض آن بافته و بعض آن ترک داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامه ای که بعضی از آن را بافته و بعضی را نبافته باشند. (ناظم الاطباء)
حمل مضلع، بار گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و هو مضلع بهذا الامر، یعنی او تواناست به آن کار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دابه مضلع، آنکه در برداشتن بار استخوانهای پهلویش سست باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
حمل مضلع، بار گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و هو مضلع بهذا الامر، یعنی او تواناست به آن کار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دابه مضلع، آنکه در برداشتن بار استخوانهای پهلویش سست باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سیر بخوردن. (زوزنی). پرشکم شدن از سیری یا سیراب گردیدن تا آنکه به اضلاع رسد آب و یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کان یتضلع من زمزم. (اقرب الموارد)
سیر بخوردن. (زوزنی). پرشکم شدن از سیری یا سیراب گردیدن تا آنکه به اضلاع رسد آب و یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کان یتضلع من زمزم. (اقرب الموارد)
رجل اضلع، مرد توانا درشت سطبر یا آنکه دندانش بزرگ و مانند استخوان پهلو باشد در کجی. دابه اضلع، کذلک. ج، ضلع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اضلع از مردان، آنکه شدید غلیظ باشد، و یا آنکه دندان وی همانند دنده باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به ضلع شود، مقهور کردن کسی را. (از اقرب الموارد)
رجل اضلع، مرد توانا درشت سطبر یا آنکه دندانش بزرگ و مانند استخوان پهلو باشد در کجی. دابه اضلع، کذلک. ج، ضُلْع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اضلع از مردان، آنکه شدید غلیظ باشد، و یا آنکه دندان وی همانند دنده باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به ضلع شود، مقهور کردن کسی را. (از اقرب الموارد)