جدول جو
جدول جو

معنی ضبع

ضبع
کفتار، پستانداری گوشت خوار شبیه سگ که دست هایش از پاها بلندتر است و معمولاً از لاشۀ جانوران تغذیه می کند، عرجا
تصویری از ضبع
تصویر ضبع
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با ضبع

ضبع

ضبع
بازو میانه بازو، بغل، دست درازی مفت بری، بخش بخش کردن کفتار ماده ماچه کفتار سوی زی کفتار جمع اضبع ضباع. کفتار جمع اضبع ضباع
فرهنگ لغت هوشیار

ضبع

ضبع
کفتار. عرجاء. قشاع. عیلم. عیلان. عیلام. حفصه. گورکن. گورشکاف. مرده خوار. جعار. ام ّجعار. ام عامر. اُم ّطریق. اُم غَنتَل. جانوری است که آن را کفتار گویند و بهندی هندار نامند، و بسکون باء نیز آمده است. (غیاث). ج، اضبع، ضباع، ضُبع، ضُبُع، مضبعه، ضبُعات. (منتهی الارب) :
سبُع نه ای که تجنّب کنی ز یار و دیار
ضبع نه ای که تنفر کنی ز مرد و نفر.
قاآنی.
ضَبع عَرْجاء، کفتار یا کفتار لنگ. پیر کفتار. و عرجاءنیز از صفات کفتار است بدان جهت که لنگ لنگان رود. مَن امسک بیده حنظله فرت منه الضباع و من امسک اسنانها معه لم تُنبح علیه الکلاب و جلدها ان شدّ علی بطن حامل لم یسقط و ان جُلّد به مکیال و کیل به البذر امن الزرع من آفاته و الاکتحال بمرارته یحد النّظر. گویند: سیل جارّ الضبع، یعنی بیرون می کند کفتار را از خانه وی. و دُلجه الضبع، نیمه شب، زیرا که کفتار تا نصف شب می گردد. (منتهی الارب). حیوانیست مانند گرگ و چون براه رود لنگ نماید و ازبهر این ضبعه عرجا نام وی کرده اند، و بپارسی کفتار گویند. گوشت وی گرم و خشک بوددر دوم مانند گوشت سگ، و چون آدمی در دست وی حنظل بود کفتاران از او بگریزند و چون گدا آن را با خود دارد و بسگ گذار کند سگ بانگ نزند. و چون مُوَسْوِسان خون وی بخورند سودمند بود. چون زهرۀ وی بگدازند با همچندان روغن اقحوان و در ظرف مسین کنند و سه روز رها کنند بعد از آن طلا کنند بر چشمی که دانه داشته در هر ماهی دو بار سفیدی زایل کند و دانه ببرد و هرچند که این روغن کهن گردد نیکوتر بود و چون زهرۀ وی با پیه شیر طلا کنند کلف زائل کند و لون را صافی گرداند. چون زهرۀ وی تنها در چشم کشند تیزی چشم زیاده کند و اگر طبخ وی که با شبت و نخود آب پخته کنند سودمند بود جهت درد مفاصل، و در آن نشستن بغایت نافع بود، پوست وی بر شکم زنان حامله بندند بچه نگاه دارد و نیندازند، اگر از جلد وی کیلی سازند و بدان کیل تخم جهت زرع کردن بپیمایند آن زرع از همه آفتها ایمن باشد، اگر آن پوست در قدحی گیرند و در آن آب کنند و بکسی دهند که آن را سگ دیوانه گزیده باشد بیاشامد هیچ زحمت به وی نرسد. صاحب جامع گوید که صاحب مفرده آورده است که پوست پیرامون خاصرۀ وی چون بسوزند و با زیت سحق کنند و مخنّث بر خود مالد آن صفت از وی زائل شود. صاحب جامعاللذات گوید که اگر موی که پیرامون دُبر وی بود و خصیۀ آنچه نر بود بدین نوع که گفته شد استعمال کنند همین عمل کند و اگر از ضبع ماده بود بگیرند و بکوبند و سحق کنند بزیت و طلا کنند بر دبر مردی که آن زحمت نداشته باشد پیدا شود و این از خواص است. و گویند کفتار بغّاء جملۀ حیوانات بود ازبهر آنکه هر حیوانی بر وی بگذرد البته بر پشت وی جهد. و در خواص حیوانات آورده اند که وی سالی نر و سالی ماده باشد و سبب آن باشد که در شیب ذنب وی خطی باشد که به اندام نری و مادگی رسیده باشد و پشت شکافته گردد و وی موافق خرگوش بود و مخالف دیگر حیوانات و از عجایب خواص وی آن است که اگر سگ بر بالا استاده باشد در شب مهتاب و سایۀ سگ بر زمین افتاده باشد کفتار در شیب سایۀ سگ رود چنانکه سایه در سایه مستغرق باشد سگ از بالا خود را بشیب اندازد و کفتار وی را بدرد. اگر زهرۀ وی در چشم کشند که موی زیاده داشته باشد وقتی که برکنده باشند کحل کنند دیگر نروید. و در شب هیچ حیوانی باوی برنیاید و این مؤلف گوید از نتاج خوک و گرگ است چون بر آدمی ظفر یافت رها کند. (اختیارات بدیعی). ضبع عرجا، بفارسی کفتار نامند و وصف او به عرجا از جهت کوتاهی دست چپ اوست و او بسیار ضعیف القلب و کثیرالجماع و خایف می باشد. گوشت او در آخر دوم گرم و در اول آن خشک و چون زندۀ او را دست و پا بسته و در آب گرم و روغنها و شبت مهرا پخته در آن بنشینند جهت مفاصل و نقرس و امثال آن بغایت مفید است، و حمول جلد تهی گاه او که سوخته باشند جهت رفع خارشک مؤثر و نشستن بر روی جلد او مورث خارشک و رافع نقرس است و شرب خون او رافع جنون و آب خوردن در پوست او مانع وحشت از آبست کسی را که سگ دیوانه گزیده باشد. چون از آن کیل ساخته حبوبات را با آن پیمانه کنند موجب منع فساد حبوبات و رفع فساد زرع آن است. و نگاه داشتن دندان اومانع فریاد سگ است نسبت به دارندۀ آن. و زهرۀ او با مثل او روغن اقحوان سه روز در ظرف مس گذاشته در هر ماه دو بار طلا کنند جهت رفع بیاض چشم و نزول آب مجرب دانسته اند، و جالینوس گوید نیم درهم آن مسهل اخلاطدماغی است و مضر مراره و مصلحش عسل و طلای او بعد ازکندن موی مانع رویانیدن آن و گویند مجرب است و زهرۀ او با پیه شیر جهت کلف و موی سوختۀ او جهت قطع نزف الدم و خصیۀ نمک سود او بقدر یک مثقال با آب گرم جهت درد جگر نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گوشت آن حرام است نزد امامیه و ابوحنیفه و نزد مالک مکروه و نزد شافعی حلال، تنگ سال. (مهذب الاسماء). سال قحط. (منتخب اللغات). سال قحط، و منه الحدیث: اکلتنا الضبع یا رسول اﷲ، ای السنه المجدبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

ضبع

ضبع
موضعی قبل از حرۀ بنی سلیم، میان آن وافاعیه، و بدان ضبع اخرجی گویند. (معجم البلدان)
وادیی است نزدیک مکه و گمان می رود میان مکه و مدینه باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

ضبع

ضبع
ابن وبره بن تغلب قضاعی قحطانی. جدی جاهلی. نسبت ضَجاعمه به وی پیوندد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 437)
لغت نامه دهخدا

ضبع

ضبع
بازو یا میانۀ بازو. (منتهی الارب). بازو. (دهار) (منتخب اللغات). میان بازو. (مهذب الاسماء) ، بَغل. (منتخب اللغات). بغل یا مابین بغل تا نیمۀ بالائین بازو. ج، ضِباع، نوعی از رفتار اسب فوق تقریب، هر پشتۀ زمین سیاه اندک دراز، گویند: ذهب به ضبعاً لبعاً، رایگان برد آنرا. (منتهی الارب) ، سال قحط. رجوع به ضَبُع شود
پناه جای، جانب، ناحیه. گویند: کنافی ضَبع فلان، ای فی کنفه و ناحیته. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ ضَبعه. (منتهی الارب)
پناه جای، جانب، ناحیه. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ ضَبُع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

ضبع

ضبع
ضَبعه. نیک آرزومند گشن شدن ناقه، و گاهی در زنان هم استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر). بگشن آمدن شتر. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا

ضبع

ضبع
دست دراز کردن برای زدن. (منتهی الارب) ، راه به دو بخش کردن و بخشی از آن بکسی دیگر دادن. (منتخب اللغات). راه را تقسیم کردن برای کسی. (منتهی الارب) ، جور کردن. (منتخب اللغات). جور کردن و ظلم کردن. (منتهی الارب) ، دست دراز کردن برای زدن و برای دعا. (منتخب اللغات). دراز کردن هر دو بازوی خود را بهر دعای بد بر کسی. (منتهی الارب) ، دست بشمشیر دراز کردن. (منتخب اللغات). دراز کردن دست را با شمشیر، یازیدن ستور بازوهارا در رفتن. (منتهی الارب). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار، سخت رفتن شتر و حرکت دادن بازو را. (منتخب اللغات). شتاب رفتن شتر یا جنبانیدن هر دو بازو را در رفتن، شنوانیدن اسبان آواز دَم را از دهن خود. (منتهی الارب) ، میل کردن به آشتی. (منتخب اللغات). میل کردن بسوی صلح. (منتهی الارب) ، قسمت کردن چیزی. (منتخب اللغات). بخش بخش کردن چیز را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا