جدول جو
جدول جو

معنی خلع

خلع
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس
لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند
کنایه از کفن
جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش
لباس، خلعت
تصویری از خلع
تصویر خلع
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خلع

خلع

خلع
طلاق دادن از طرف زن و بخشیدن کابین خود برگ آوردن، عزل کردن
خلع
فرهنگ لغت هوشیار

خلع

خلع
جَمعِ واژۀ خلعت. خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا

خلع

خلع
رهایی زن بر مالی که شوهر بستاند از وی یا از غیر وی. (ناظم الاطباء).
- طلاق خلعی، یکی از اقسام طلاقست که بر اثر خلع حاصل میشود، یعنی قطع علاقۀ زوجیت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالی را به او. در خلع باید زوجه کراهتی نسبت بزوج داشته باشد و در آن بلوغ و رشد و عقل خالع وحضور دو شاهد عادل واجب است. در چنین طلاقی زوجه حق رجوع از بذل را در ایام عده دارد و اگر از این حق خود استفاده نمود برای زوج حق رجوع از طلاق ایجاد می شود.
- خلع و مبارا، نام دو قسم طلاق است رجوع به ’خلع’ و ’مبارا’ در این لغت نامه شود:
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود.
مولوی
لغت نامه دهخدا

خلع

خلع
عزل. معزولی. (ناظم الاطباء).
- خلع شدن، معزول شدن. از شغل و عمل خارج شدن.
- خلع عذار کردن، بی آبرویی کردن: چون بازگشتند مستان همه، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی).
- خلع کردن، عزل کردن. معزول کردن. از شغل و عمل خارج کردن: و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 73). در شعبان سنۀ احدی و ثلاثین و ثلاثمائه او را از خلافت خلع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، برآمدگی عضو از بندگاه. (ناظم الاطباء). از جا دررفتگی اندامی. (یادداشت بخط مؤلف) : خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی... خلع را. (نوروزنامه).
- رد الخلع، جا انداختن استخوان. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلع شدن، بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. (ناظم الاطباء).
، بیرون شدگی جامه و موزه. (ناظم الاطباء). مقابل لبس که پوشش است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلع کردن، بیرون کردن جامه و موزه. (از ناظم الاطباء).
- خلع نعلین، آهنجیدن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : فاخلع نعلیک گفت: موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن... (ترجمه تاریخ طبری)
لغت نامه دهخدا

خلع

خلع
برگ آوردن. یقال: خلعت العضاه، گسستن پی پاشنه، برکندن جامه را از تن. منه: خلع ثوبه، برکندن نعلین و چکمه. منه: خلع نعله و خلع خفه، خار برآوردن خوشه. منه: خلع السنبل، کلان ذکر گردیدن. منه: خلع الغلام، کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی، خلعت دادن. خلعت پوشانیدن. خلع علی فلان، عاق کردن فرزند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، معزول کردن از عمل. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: خلع الوالی فهو مخلوع: و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا

خلع

خلع
رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا