پستان، و هوللظلف و الخف او للشاه و البقر و نحوهما. ج، ضروع. (منتهی الارب). پستان گاو و گوسفند. (دهار). پستان اشتر. (مهذب الاسماء). پستان گاو و گوسفند و غزال و امثال آن. پستان شتر و گاو و گوسفند و مانند آن، یا آنکه مخصوص بقر و غنم است. (منتخب اللغات) : آنکه مادر آفرید و ضرع و شیر تا پدر کردش قرین آن خود مگیر. مولوی. پستان، و آن چیزی باشد از انسان و حیوان دیگر که شیر از آن دوشند. (برهان). پستان حیوان است و مولد خلط کثیف و دیرهضم و مدر بول زنان و جهت رفع خمار و معده ای که اخلاط حاره در آن موجود باشد نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). محل اللبن من الحیوان ردی ءالمأکول عصبانی لاخیر فی کیموسه. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بهترین پستان آن بود که از حیوانی گیرند که گوشت وی نیکوبود و در وی شیر بسیار بود، و طبیعت وی سرد و خشک بود و اولی آن بود که با افاویه خورند زود از معده بگذرد، و شریف گوید آن شیردار که شیر وی اندک بود چون بخورد شیر وی زیاده گردد. (اختیارات بدیعی). بپارسی پستان از غیر انسان را گویند، بهترین پستانهای حیوانات پستان گوسفند بود، طبیعتش سرد و خشک است در اول که به داروهای گرم خورند تا زود از معده بگذرد، و منفعت او آن است که چون بروغن بریان کرده بخورند ادرار شیر کند، شبرق، و آن گیاهی است در عربستان. (از حاشیۀ مثنوی). نام گیاهی است. (غیاث) : ظاهر الفاظشان توحید و شرع باطن آن همچو در نان تخم ضرع. مولوی. ، دوشیدنی. شیرده: ما له حرث و لا ضرع، ما له زرع و لا ضرع
پستان، و هوللظلف و الخف او للشاه و البقر و نحوهما. ج، ضروع. (منتهی الارب). پستان گاو و گوسفند. (دهار). پستان اشتر. (مهذب الاسماء). پستان گاو و گوسفند و غزال و امثال آن. پستان شتر و گاو و گوسفند و مانند آن، یا آنکه مخصوص بقر و غنم است. (منتخب اللغات) : آنکه مادر آفرید و ضَرع و شیر تا پدر کردش قرین آن خود مگیر. مولوی. پستان، و آن چیزی باشد از انسان و حیوان دیگر که شیر از آن دوشند. (برهان). پستان حیوان است و مولد خلط کثیف و دیرهضم و مدر بول زنان و جهت رفع خمار و معده ای که اخلاط حاره در آن موجود باشد نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). محل اللبن من الحیوان رَدی ءالمأکول عصبانی لاخیر فی کیموسه. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بهترین پستان آن بود که از حیوانی گیرند که گوشت وی نیکوبود و در وی شیر بسیار بود، و طبیعت وی سرد و خشک بود و اولی آن بود که با افاویه خورند زود از معده بگذرد، و شریف گوید آن شیردار که شیر وی اندک بود چون بخورد شیر وی زیاده گردد. (اختیارات بدیعی). بپارسی پستان از غیر انسان را گویند، بهترین پستانهای حیوانات پستان گوسفند بود، طبیعتش سرد و خشک است در اول که به داروهای گرم خورند تا زود از معده بگذرد، و منفعت او آن است که چون بروغن بریان کرده بخورند ادرار شیر کند، شبرق، و آن گیاهی است در عربستان. (از حاشیۀ مثنوی). نام گیاهی است. (غیاث) : ظاهر الفاظشان توحید و شرع باطن آن همچو در نان تخم ضرع. مولوی. ، دوشیدنی. شیرده: ما له حرث و لا ضرع، ما له زرع و لا ضرع
سست و ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضرع (بصورت واحد) ، و گویند: رجل ضرع و قوم ضرع، مهرٌ ضرع ٌ، اسب کرۀ ناتوان که دویدن نتواند جهت سستی و ناتوانی. (منتهی الارب) ، ریزه و خرد از هر چیزی. (منتهی الارب). چیز خرد، خردسال. (منتخب اللغات). کم سن سست بدن ناتوان ناآزموده کار. (منتهی الارب) جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
سست و ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرَع (بصورت واحد) ، و گویند: رجل ضَرَع و قوم ضَرَع، مُهْرٌ ضَرَع ٌ، اسب کرۀ ناتوان که دویدن نتواند جهت سستی و ناتوانی. (منتهی الارب) ، ریزه و خرد از هر چیزی. (منتهی الارب). چیز خرد، خردسال. (منتخب اللغات). کم سن سست بدن ناتوان ناآزموده کار. (منتهی الارب) جَمعِ واژۀ ضَرَع. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
نام دهی است. عرّام گوید در پائین رخیم نزدیک ذره دهی است ضرعهنام که در آن قصور و منبر و حصون است و در زراعت آن هذیل و عامر بن صعصعه شریکند و شمنصیر بدان پیوسته است. (معجم البلدان)
نام دهی است. عرّام گوید در پائین رخیم نزدیک ذَره دهی است ضرعهنام که در آن قصور و منبر و حصون است و در زراعت آن هذیل و عامر بن صعصعه شریکند و شمنصیر بدان پیوسته است. (معجم البلدان)
زاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج). زاری نمودن به سوی خدا و عجز و خواری کردن و حاجت خواستن از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : خود را اندرافکن و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار شو. (تاریخ بیهقی). بسیار تضرع نمودند (ماهیها) . (کلیله و دمنه). آنگه به نوحه باز پس آیید پیش حق بهر بقای شاه تضرع برآورید. خاقانی. چیپال جز به معاودت و مراجعت رسول و تضرع و زاری چاره ای ندید. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 37). رسولان فرستادند و زنهار خواستند و در مصالحه تضرعی تمام پیش گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 207). به وقت حاجت پیرامن آن طوف کرده و تضرع و زاری نموده و معظم آن قوم از خوف لشکر سلطان اوطان بازگذاشته بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 415). زان که خواهی کزبلایش واخری جان او را در تضرع آوری. مولوی. دگر بارش بتضرع و زاری بخواند. (گلستان). دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل. (گلستان). ، برآمدن سایه و برگردیدن، قریب به پویه دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
زاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج). زاری نمودن به سوی خدا و عجز و خواری کردن و حاجت خواستن از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : خود را اندرافکن و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار شو. (تاریخ بیهقی). بسیار تضرع نمودند (ماهیها) . (کلیله و دمنه). آنگه به نوحه باز پس آیید پیش حق بهر بقای شاه تضرع برآورید. خاقانی. چیپال جز به معاودت و مراجعت رسول و تضرع و زاری چاره ای ندید. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 37). رسولان فرستادند و زنهار خواستند و در مصالحه تضرعی تمام پیش گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 207). به وقت حاجت پیرامن آن طوف کرده و تضرع و زاری نموده و معظم آن قوم از خوف لشکر سلطان اوطان بازگذاشته بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 415). زان که خواهی کزبلایش واخری جان او را در تضرع آوری. مولوی. دگر بارش بتضرع و زاری بخواند. (گلستان). دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل. (گلستان). ، برآمدن سایه و برگردیدن، قریب به پویه دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جایی است در شعر راعی: فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم بانقاء یحموم و ورّکن اضرعا. ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالد بن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود، میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اضطمار لؤلؤ، میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود
جایی است در شعر راعی: فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم بانقاء یحموم و ورّکن اضرُعا. ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالد بن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود، میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اضطمار لؤلؤ، میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود
جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود، اضطلاع کسی به باری، تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن
جَمعِ واژۀ ضِرْع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود، اضطلاع کسی به باری، تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن
ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) : اذا اعترض الخابور دون جیادنا رعالاً فخذ ابن اللئیمه اضرع. بحتری
ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) : اذا اعترض الخابور دون جیادنا رعالاً فخذ ابن اللئیمه اضرع. بحتری