جدول جو
جدول جو

معنی ضراریه - جستجوی لغت در جدول جو

ضراریه
(ضِ ری یَ)
یکی از شش فرقۀ مجبره منسوب به ضرار بن عمرو حفص الفرد و اتفاقهما فی التعطیل انهما قالا الباری تعالی عالم ٌ قادرٌ علی معنی انه لیس بجاهل و لا عاجز و اثبت اﷲ تعالی ماهیه لایعلمها الا هو و قالا ان هذه المقاله محکیه عن ابی حنیفه رحمه اﷲ و جماعه من اصحابه و ارادابذلک انه یعلم نفسه شهاده لا بدلیل و لا خبر و نحن نعلمه بدلیل و خبر و اثبتا حاسه سادسه للانسان یری بها الباری تعالی یوم الثواب فی الجنه و قالا افعال العباد مخلوقه للباری. رجوع به ص 94 از کتاب اول ملل و نحل شهرستانی چ مصر در حاشیۀ ملل و نحل ابن حزم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
شعری که در وصف بهار و حالات مربوط به آن سروده می شود
فرهنگ فارسی عمید
حشره ای بالدار به رنگ سبز یا آبی که بیشتر روی گیاه های تازه می نشیند و سم خطرناکی دارد. اگر در غذا بیفتد آن را مسموم می کند، بیشتر به لفظ جمع نامیده می شود، آلاکلنگ، آله کلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
کاغذهای چروک خورده، پاره یا آب دیده که برای استفاده در چاپ مناسب نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حروریه
تصویر حروریه
خوارج، گروهی که در جنگ صفّین از بیعت علی بن ابی طالب خارج شدند و معتقد بودند مرتکب معاصی کبیره، کافر است و خروج بر امام ظالم را واجب می دانستند، کافران
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پادشاه استرگت ها. نخست او رئیس اقوام شمالی موسوم به رژین بود و بهمراهی تئودریک به ایطالیا شد و در 541 میلادی بپادشاهی رسید و آنگاه که بلیار بر استرگت ها غالب آمد او در صدد آن شد که مملکت خویش را تسلیم ژوستنین (یوستینیانوس) امپراتور روم کند و عهدی با آنان در این معنی منعقد سازد لکن پیش از اجرای این مقصود سپاهیان وی او را بکشتند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ کی یَ)
ابل اراکیه، اشتران اراک چرنده
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا ری یَ)
چوب استوار و محکم. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ دِهْ)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بریت، بمعنی صحرا، و این لغتی است دربریه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بریه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ کی یَ)
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن:
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی.
فردوسی.
برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش.
فردوسی.
چو از پادشاهیش بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم.
فردوسی.
چو بهرام جنگی برانگیخت اسب
یلان سینه و گرد ایزدگشسب.
فردوسی.
ابر بهاری زدور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته.
منوچهری.
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای.
منوچهری.
، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن.
- برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن:
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
وگرنه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
- برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تاختندی مرا بسته دست.
فردوسی.
- برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره:
سپاه از دو سو اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
فردوسی.
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد.
فردوسی.
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از سنگ وز آب گرد.
فردوسی ؟
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.
چو از مشرق برآید چشمۀ نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار.
حقیقی صوفی.
، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن:
زبادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.
نظامی.
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید میریخت.
نظامی.
، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن:
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه.
فردوسی.
عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان).
- برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان.
، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را نی یَ)
منسوب به برانی. و رجوع به برانی شود
لغت نامه دهخدا
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
لغت نامه دهخدا
از برانی بمعنی خارج.
- مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد.
، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ / نِ کَ دَ)
مأخوذ از تازی. منسوب به بربر. (ناظم الاطباء). توحش. وحشیگری. رجوع به بربریت شود
لغت نامه دهخدا
ابساریه. ماهی خرد. ماهی کوچک. ریزه ماهی. (دزی ج 1 ص 2، 82: ابساریه، بساریه و بسّا. رجوع به بساریا و ابساریه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ را رِ سَ)
جمع واژۀ اریس. کشاورزان
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
نابینا شدن. (منتخب اللغات). نابینائی. (دهار) ، کمی در اموال و ذوات. (منتهی الارب) ، گزند رسانیدن. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ ترّهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به ترهه و ترهات شود
لغت نامه دهخدا
(زُ ری یَ)
گروهی ازغلات شیعه اند، از یاران زراره بن اعین. رجوع به ابوعلی، خاندان نوبختی اقبال ص 256 و بیان الادیان شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ ری یَ)
تأنیث ضروری. ضروریۀ مطلقه، قضیۀ موجهه ای که در آن حکم بشود بضرورت نسبت ثبوتیه یا سلبیه بین موضوع و محمول مادام که ذات موضوع موجود است. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عند المنطقیین قضیه موجهه بسیطه حکم فیهابضروره ثبوت المحمول للموضوع او بضروره سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجوده کقولنا کل انسان حیوان بالضروره و لا شی ٔ من الانسان بحجر بالضروره. سمیت ضروریه لاشتمالها علی الضروره و مطلقه لعدم تقیید الضروره فیها بوصف او وقت. هکذا فی شرح المطالع. و سیدشریف جرجانی در تعریفات گوید: ضروریه المطلقه هی التی یحکم فیها بضروره ثبوت المحمول للموضوع او بضروره سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجوده. اما التی حکم فیها بضرورهالثبوت فضروریه موجبه کقولنا کل انسان حیوان بالضروره فان الحکم فیها بضروره ثبوت الحیوان للانسان فی جمیع اوقات وجوده و اما التی حکم فیها بضروره السلب فضروریه سالبه کقولنا: لا شی ٔ من الانسان بحجر بالضروره سلب الحجر عن الانسان فی جمیع اوقات وجوده. ستۀ ضروریه. رجوع به ترکیب ضروریات سته ذیل ’ضروریات’ شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ یَ)
شهرستانیست بمصر از حوف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
اخلاط مراریه. (از یادداشت مؤلف). مراری. صفرائی. منسوب به مراره. رجوع به مراره و مراره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث ضاری
لغت نامه دهخدا
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
فرانسوی آبدیده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ضروری: آچار بایسته درواژ مونث ضروری. یا ضروریه مطلقه. قضیه موجهه که در آن حکم شود به ضرورت نسبت ثبوتیه یا سلبیه بین موضوع و محمول مادام که ذات موضوع موجود است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراریح
تصویر ذراریح
جمع ذروح، کاغنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
گزند رساندن، نابینا شدن، کاستی: در داراک نابینا شدن، گزند رسانیدن، نابینایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاریه
تصویر ضاریه
مونث ضاری: و خر چسونه مونث ضاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
منسوب به بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراهیه
تصویر جراهیه
ظاهر و آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرابیه
تصویر حرابیه
چای تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراریح
تصویر ذراریح
((ذَ))
جمع ذراح و ذروح، نوعی حشره بالدار به رنگ آبی یا سبز. این حشره دارای دو شاخک و شش دست و پا و مفاصل متعدد است و سم شدیدی دارد، آله کلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
((بَ یِّ))
اشعاری که درباره فصل بهار گفته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
آبدیده
فرهنگ واژه فارسی سره