جدول جو
جدول جو

معنی ضخز - جستجوی لغت در جدول جو

ضخز
(ثَ)
برکندن چشم کسی را. (منتهی الارب). بحض
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضخم
تصویر ضخم
کلفت، ستبر، چاق، فربه، درشت اندام
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ)
ضرز الارض، نیک همواری زمین و قلت درشتی آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَیْهْ)
به کارد و جز آن زدن، دردناک و رنجیده ساختن به سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ خُ)
بمعنی نخست باشد که اول و ابتداست، و نخزین بمعنی نخستین. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف نخری است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به نخری شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کارد تیز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کبیده کردن جو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ رَ)
فروبردن شتر لقمه را، بکراهت فروبردن شتر لقمه را، راندن. (منتهی الارب) ، وطی کردن (منتهی الارب). جماع. (تاج المصادر) ، دویدن، جهیدن. برجستن، زدن به دست یا به پا، درآوردن لگام را در دهن اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ)
کبیدۀ جو برای علف شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ هََ)
دشوارخو گردیدن، خشمناک شدن، کام بر هم چفسیده گردیدن. (منتهی الارب). چسبیده شدن حنک اعلی به حنک اسفل. (کنز اللغات) (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(حَءْ حَ ءَ)
نیک کوفته و پاسپرده کردن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
سختی نگاه. نگاه سخت. (منتهی الارب). نگاه تند. نگاه تیز
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ)
ذئب ضبز، گرگ سخت نظر افروخته چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ طَ)
کلان و فربه گردیدن. ضخامه. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). سطبر شدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بنوعبدبن ضخم، قومی از عرب عاربه که اکنون منقرض شده اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ / ضَ خَ)
هنگفت. ستبر. تناور. (مجمل اللغه) (دهار). سطبر و کلان ازهر چیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بزرگ هیکل پرگوشت. (منتهی الارب). دفزک بزرگ. (مهذب الاسماء). کلفت. زفت. ضخمه. ضخیم. ج، ضخام: گنگ امردی بود ضخم و زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی).
لنگ ولیکن نه سست، زرد ولیکن نه زشت
گنگ و نگرددخموش، ضخم و نباشد گران.
مسعودسعد.
روباه... گفت ندانستم که هر کجا جثه ضخم تر و آواز هایلتر، منفعت آن کمتر. (کلیله و دمنه).
جسم ضخمی داشت کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد.
مولوی.
، ضخم اندام. هلغف. آکنده گوشت، راه گشاده و روشن، آب بسیار. (منتهی الارب) ، گران. ثقیل. سنگین (در آب) ، ضخم الفخذین، ستبرران
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
بی آرامی و بی آرام کردن. (منتهی الارب). مضطرب شدن. (از اقرب الموارد) ، در مشقت و رنج انداختن. (منتهی الارب) ، دشوار شدن امر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، کسی را به نیزه زدن، کور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برآغالانیدن قوم را بر فساد و نزاع. (منتهی الارب). تحریک کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ / حَ)
کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب). نقصان کردن. (زوزنی) ، ستم کردن بر کسی. (منتهی الارب). جور کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
کم کردن و نقصان کردن در حق کسی. (منتهی الارب) ، جور کردن در حکم. (منتخب اللغات). جور و ستم کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب) ، خائیدن خرما را. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خائیدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ضوازه. پارۀ جداافتاده از مسواک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ / حُ)
نیک کوفتن کسی را. سخت پاسپر کردن چیزی را، آرمیدن با زن، به پیش دهان گزیدن ستور کسی یا چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
فشارش سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ مَ / ضِ مَ)
کلان و تندار از شترو مردم، فربه از گشن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خاموش ماندن و حرفی نزدن. (منتهی الارب). خاموش شدن. (زوزنی). خاموش بودن. (تاج المصادر). سخن ناگفتن وخاموش بودن. (منتخب اللغات) ، فروبردن لقمه را، نگاه داشتن شتر دبه را در دهن و نشخوار ناکردن آن. (منتهی الارب). نشخور باززدن شتر را (؟). (تاج المصادر) ، برچفسیدن بچیزی و لازم گرفتن آن را و قیام و ثبات ورزیدن بر آن. (منتهی الارب). چسبیدن بچیزی. (منتخب اللغات) ، حریصی و آزمندی کردن بر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
جای درشت، پشتۀ دشوارگذار، پشتۀپست، هر کوه جداگانه که در آن سنگ سرخ و سخت باشد و در آن خاک و گل نبود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
کور کردن و برکندن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخشش. انعام. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) :
سر مایۀ شاه بخشایش است
زمانه ز بخشش بر آسایش است.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش کجا آید بجوش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از طخز
تصویر طخز
دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
ستبر و کلان تناور بزرگ هیکل زفت، فربه، جمع ضخام. کلان و فربه گردیدن، تناور شدن، فربهی، ستبری. پارسی تازی گشته زهیه ستبر کلان دفزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخز
تصویر دخز
بسیار سخت، گای (جماع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خز
تصویر خز
جانوریست معروف که از پوست آن پوستین سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضخم
تصویر ضخم
((ضَ خَ))
کلفت، ستبر، جمع ضخام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضخم
تصویر ضخم
((ض خَ))
کلان و فربه گردیدن، تناور شدن، فربهی، ستبری
فرهنگ فارسی معین
بلندشو، امر به سینه خیز رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخیز، بلندشو
فرهنگ گویش مازندرانی