جدول جو
جدول جو

معنی ضبیح - جستجوی لغت در جدول جو

ضبیح
(ضُ بَ)
دو اسپند حصین بن حمام و خوّات بن جبیر را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضبیح
(ضَ)
نام اسپ ریب بن شریق، نام اسب شویعرمحمد بن حمران، نام اسپ حازوق حنفی خارجی، نام اسپ اسعد جعفی، نام اسپ داود بن متمم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذبیح
تصویر ذبیح
(پسرانه)
قربانی (معمولا در راه خدا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذبیح
تصویر ذبیح
مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضریح
تصویر ضریح
قبر، گور، دور قبر، صندوق چوبی یا فلزی مشبک که بر روی قبر می سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
(ضُ بَ)
نام اسپ حسان بن حنظله، نام اسپ حضرمی بن عامر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
گرگ سخت حیله، گرگ افروخته چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ابن مضر. از قبیلۀ غوث است و ایشان بمادر خویش بجیله دختر صعب بن سعد العشیره منسوبند. (عقد الفرید ج 3 ص 338)
لغت نامه دهخدا
(ضُ بَ)
از آبهای بنی نمیر است و در آن نخل و جوز بسیار باشد و بگفتۀ ابوزیاد ازآن بنی اسیده از طایفۀ بنی قشیر بود. (معجم البلدان). آبی است، جایگاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
روان شدن آب یا خون و آب دهن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
طرف تیز تیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
پسر عبدالرحمان بن سعید خذری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
دوسیدۀ به زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ یَ)
ضبح. (منتهی الارب). برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز خود را در دویدن یا پویه. (منتهی الارب) ، بانگ کردن روباه. (مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَ)
نام پدرعرفجۀ صحابی (یا آن به شین است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَیْ یِ)
به پنهانی آگاهنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، برندۀ گوشت و قسمت کننده آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ)
نبح. نباح (ن / ن ) . تنباح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). رجوع به نبح و نباح شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
پلیددشوارخوی. گویند: هو ضبیس شر، یعنی او صاحب شر و فساد است، گرانجان. گران تن. (منتهی الارب) ، بددل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، گول. کم عقل، سست بدن. (منتهی الارب) ، حریص. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، اسپ سرکش بدخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ ام المؤمنین ام سلمه و راوی حدیث مشهور: ’انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم’ درباره علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی)
وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ سعید بن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمه بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هجری قمری درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذبیح الله لقب اسماعیل بن ابراهیم علیهم االسلام. و گویند از آن اسحاق بن ابراهیم. (مهذب الاسماء) ، لقب عبدالله بن عبدالمطلب. و منه الحدیث: انا ابن الذبیحین. چه جد او صلوات الله علیه اسماعیل و پدرش عبدالله هر دو ذبیح باشند
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تخلص یکی از متأخرین شعرای ایران. او مردی درویش مسلک بود و بیشتر عمر خود را بسیاحت گذرانید و نام او اسماعیل است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذبح. مذبوح. بسمل. گلوبریده. گوسفند کاردی و آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). ذبیحه. قربانی. حیوان ذبح شده. حیوان که برای گلو بریدن است. گوسفند کشتنی. چارپا که برای کشتن باشد. ج، ذبحی ̍، ذباحی ̍
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح، روئی نیکو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
ناپسند و زشت
فرهنگ لغت هوشیار
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضریح
تصویر ضریح
گور، قبر، بی لحد، مغاکی که در میان گور سازند برای مرده
فرهنگ لغت هوشیار
مذبوح گلو بریده، چارپایی که قربان کنند چاروای کشتنی. نای بریده، یشتاری یزش کرپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
((قَ))
زشت، جمع قباح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضریح
تصویر ضریح
((ضَ))
گور، قبر، ساختمانی که بر روی گور بزرگان مذهبی درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
((صَ))
خوبرو و سفید چهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذبیح
تصویر ذبیح
((ذَ))
گلو بریده، سر بریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
زشت
فرهنگ واژه فارسی سره
قربانی، گلوبریده، مذبوح
فرهنگ واژه مترادف متضاد