جدول جو
جدول جو

معنی صورتگری - جستجوی لغت در جدول جو

صورتگری
تصویرسازی، نقاشی، برای مثال دهد نطفه را صورتی چون پری / که کرده ست بر آب صورتگری (سعدی۱ - ۳۴)
تصویری از صورتگری
تصویر صورتگری
فرهنگ فارسی عمید
صورتگری
(رَ گَ)
نقاشی. تصویرسازی. عمل صورتگر:
به صورتگری گفت پیغمبرم
ز دین آوران جهان برترم.
فردوسی.
به صورتگری دست برده زمانی
به گندآوری گوی برده ز آزر.
فرخی.
اگر لاله پرنور شد چون ستاره
جز از وی نپذرفت صورتگری را.
ناصرخسرو.
و اول کسی که نقاشی و صورتگری فرمود او بود (جمشید). (فارسنامۀ ابن بلخی ص 32).
شنیدم که مانی به صورتگری
ز ری سوی چین شد به پیغمبری.
نظامی.
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
صورتگری
عمل و شعل صورتگر
تصویری از صورتگری
تصویر صورتگری
فرهنگ لغت هوشیار
صورتگری
تصویرسازی، تصویرگری، چهره نگاری، نقاشی، نگارگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صوفیگری
تصویر صوفیگری
صوفی بودن، تصوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صورتگر
تصویر صورتگر
نقاش، آفریننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتگری
تصویر غارتگری
عمل غارتگر، غارت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صنعتگری
تصویر صنعتگری
شغل و عمل صنعتگر، هنرنمایی، برای مثال جهان دیده دانا به نیک اختری / درآمد به تدبیر صنعتگری (نظامی5 - ۹۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صورتکاری
تصویر صورتکاری
صورت کشی، تصویرسازی، نقش کردن صورتی بر سنگ یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ گَ)
نقاش. مصور. تصویرساز:
چنو سوار نداند نگاشتن بقلم
اگرچه باشد صورت گری بدیعنگار.
فرخی.
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
امیرمعزی.
صورتگر چین از حسد صورت خوبش
هم خامه شکسته ست و هم انگشت گزیده ست.
امیرمعزی.
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان.
خاقانی.
من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار.
نظامی.
مگر نقشی از کلک صورتگری
نگاریده بینند بر دفتری.
نظامی.
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد.
حافظ.
، خالق. مصور. آفریننده:
صورتگر جوهر هم جوهر بود ایراک
صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر.
ناصرخسرو.
بگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورتگرش
جز خاک هرگز کی خورد آنرا که خاک آمد خورش.
ناصرخسرو.
ای رأی تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر.
(از سندبادنامه).
- صورتگر علوی، روح. روان:
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گِ رِ تَ)
صورتگری. نقاشی. صورت کشیدن:
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده ست بر آب صورتگری.
سعدی.
رجوع به صورتگر شود
لغت نامه دهخدا
(یُ / یو رِ گَ)
حمله آوری. (آنندراج). رجوع به یورشگر و یورش شود
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ گَ)
صنعت کردن. هنر نمودن:
جهاندیده دانا به نیک اختری
درآمد بتدبیر صنعتگری.
نظامی.
رجوع به معانی صنعت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تصویرسازی. صورت کشی. نقش کندن بر چنگ و دیگر چیز:
چو شد پرداخته فرهاد را سنگ
ز صورتکاری دیوار آن سنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
صوفیی. تصوف. صوفی بودن:
کند حق صوفیگری را ادا
به یک چشم بیند بشاه و گدا.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ)
روفته گری. رفته گری. رفتگری. عمل و شغل رفتگر. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رفتگر و روفتگر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ گَ)
دشمنی. عداوت:
خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزد شاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یورشگری
تصویر یورشگری
حمله آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارتگری
تصویر غارتگری
به یغما بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنعتگری
تصویر صنعتگری
عمل و شغل صنعتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوفیگری
تصویر صوفیگری
سوفیگری صوفیی تصوف صوفی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورتگر
تصویر صورتگر
مصور، تصویرساز، نقاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت گری
تصویر صورت گری
چهره پردازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورتکاری
تصویر صورتکاری
تصویر سازی صورت کشی، نقش کندن بر سنگ و اشیا دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت گر
تصویر صورت گر
چهره پرداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورتگر
تصویر صورتگر
نقاش، مجسمه ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صوفیگری
تصویر صوفیگری
((گَ))
تصوف
فرهنگ فارسی معین
تصویرساز، تصویرگر، چهره نگار، رسام، مصور، نقاش، نگارگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشپزی، پزندگی، طباخی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفتین، طغیان، عصیان، فتنه انگیزی، فتنه جویی، آشوب طلبی
متضاد: صلحجویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصوف، درویشی، پشمینه پوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از صورتکی
تصویر صورتکی
Facial
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از صورتکی
تصویر صورتکی
лицевой
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از صورتکی
تصویر صورتکی
facial
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از صورتکی
تصویر صورتکی
обличчя
دیکشنری فارسی به اوکراینی