جدول جو
جدول جو

معنی صمت - جستجوی لغت در جدول جو

صمت
خاموش شدن، ساکت شدن، خاموشی، سکوت
تصویری از صمت
تصویر صمت
فرهنگ فارسی عمید
صمت
(ثَثَ)
خاموش بودن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی). خاموش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). سکوت، بسته شدن زبان مریض. (منتهی الارب) ، خاموشی. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات). مقابل ذکر
لغت نامه دهخدا
صمت
خاموش، سکوت
تصویری از صمت
تصویر صمت
فرهنگ لغت هوشیار
صمت
((صُ یا صَ))
سکوت، خاموشی
تصویری از صمت
تصویر صمت
فرهنگ فارسی معین
صمت
خاموشی، خموشی، سکوت
متضاد: گویایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همت
تصویر همت
(پسرانه)
اراده، بلندطبعی، بلندنظری، جوانمردی، انگیزه و پشتکار قوی برای رسیدن به هدف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صمد
تصویر صمد
(پسرانه)
بی نیاز، غنی، مهتر، از نامهای خداوند، از اسماء حسنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
(دخترانه)
بی گناهی، پاکدامنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
بی صدا، صامت، همخوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
آنچه میانش پر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصمت
تصویر وصمت
سستی در بدن، ننگ، عیب و عار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
منع، نگه داری نفس از گناه، پاکدامنی، ملکۀ اجتناب از گناه و خطا
فرهنگ فارسی عمید
(صِمْ مَ)
پدر درید و عم او که مالک است. (منتهی الارب). میدانی در مجمع الامثال آرد: گویند الصمتان، صمۀ جشمی پدر درید و جعدبن شماخ است و این بدان ماند که گویند العمران و القمران و دواسم را مقارن آورده اند بدان جهت که صمه جعد را در اینجا بکشت و پس از زمانی صمه هم بدانجا بقتل رسید و بین بنی مالک و یربوع جنگ درپیوست و آن را یوم الصمتین گفتند. (مجمع الامثال). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
خواجه عصمت، نام او خواجه عصمهالله بخاری، مشهور به خواجه عصمت است. وی شاعری ایرانی بود و در عهد تیموری میزیست. در نظم اشعار پیرو امیرخسرو دهلوی بود و مضامین و معانی او را عیناً در اشعار خود نقل میکرد. یکی از فاضلان درباره او چنین گفته است:
میرخسرو را علیه الرحمه شب دیدم بخواب
گفتمش: عصمت تو را یک خوشه چین خرمن است
شعر او چون بیشتر از شعر تو شهرت گرفت ؟
گفت: باکی نیست شعر او همان شعر من است.
عصمت قصیده ای در رثای امیر تیمور ساخته است به مطلع ذیل:
ای فلک خرگاه ویران کن که سلطان غایبست
تخت گو بر خاک بنشین، چون سلیمان غایبست.
میرزا خلیل سلطان بجهت این قصیده او را انعام و احسان فراوان کرد. وفات خواجه عصمت بسال 829 ه. ق. رخ داد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رجال حبیب السیر و مجالس النفائس شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
عصمه. پاکدامنی و نبناد و ناآلودگی به گناه. (ناظم الاطباء). نگاهداری نفس از گناه. (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن خود را از گناه، و به اصطلاح اطلاق این لفظ بر پاکی است که از ابتدای وجود تا انتهای عمر گناه کبیره خصوصاً زنا نکرده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). در مورد عصمت ملائکه اختلاف نظر است و برخی آن را موجود می دانند و برخی آن را نفی می کنند، و هر یک از دو فرقه را دلایلی است. اما در مورد وجوب عصمت انبیا، جمیع ملل و شریعت ها اتفاق نظر دارند، جز اینکه آن را در برخی امور لازم می دانند و در برخی جایز، و هر کدام را دلایلی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون وشرح مواقف و شرح طوالع شود. بی گناهی. عفاف. عفت. خودداری. خویشتن داری. و رجوع به عصمه شود:
یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود.
دقیقی.
ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254).
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو.
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید.
خاقانی.
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سرمنصب دیوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی.
نظامی.
پشت دار جمله عصمتهای من
گوئیا هستند خود اجزای من.
مولوی.
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود.
حافظ.
- زن باعصمت، زن پاکدامن که دامن آن به هیچگونه فسق و فجور و معصیتی آلوده نشده باشد. (ناظم الاطباء).
- بی عصمت، بی ناموس. بدکار.
- بی عصمتی، گناهکار بودن. نداشتن عصمت. زشتکاری.
- عصمت کبری، لقب فاطمۀ زهراء سلام اﷲ علیها. (ناظم الاطباء).
- عصمت مقومه، عصمت مؤثمه. رجوع به عصمهالمقومه و عصمهالمؤثمه در ترکیبات عصمه شود.
، نگهداری. نگهبانی. محافظت: بخشاینده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد. (کلیله و دمنه).
اعتمادی دارد اوبر عصمت بخت آنچنانک
هر سلاحی در خزانۀ او بیابی جز سپر.
سنائی.
گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندر عصمتی.
سوزنی.
نه از بادیه بل ز طوفان نوح
به کشتی ّ عصمت درون آمدیم.
خاقانی.
، پیوستگی. استحکام. پناه:
بنده ز بی دولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بی عصمتی نیست به جنت مکین.
خاقانی.
عقدۀ الفت و عصمت مستحکم شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 233) ، در نزد اشاعره، اینست که خداوند گناهی را در بنده نیافریند، چه آنان تمام اشیاء را ازابتدا به فاعل مختار اسناد میدهند، و نیز آنان گویند عصمت عبارت از آفریدن قدرت اطاعت است در بشر، که شامل ’لطف’ میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به لطف شود، در نزد حکما، ملکه ای است نفسانی که صاحب خود را از ارتکاب فسق و فجور و گناهان بازمیدارد، و آن بسبب اعتقاد آنها است به ایجاب و قائل بودن به استعداد قوابل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حقوق جزا) مانند اصطلاح ’هتک ناموس’ در جرائم راجع به مواقعه استعمال میشود، بر خلاف اصطلاح ’منافیات عفت’ که در اعم از مواقعه و غیر آن استعمال شده است. (از فرهنگ حقوقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
یقال: ترکته ببلده اصمت و بوحش اصمت و بصحراء اصمت، و اصمته بقطع همزه و وصل آن، گذاشتم او را در بیابان خالی ازمونس و یار یا بجایی که معلوم نمیشود که کجاست. و آن غیرمنصرف است بعلت علمیت و وزن فعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و یاقوت آرد:نام علمی است برای دشتی بهمین صورت. راعی گوید:
اشلی سلوقیه باتت و بات بها
من وحش اصمت فی اصلابها اود.
و برخی گفته اند علم بصورت ’وحش اصمت’ است، یعنی هر دو کلمه با هم اسم خاص باشند. و ابوزید گوید: گویند وی را به وحش اصمت ملاقات کردم، یعنی بجایگاهی قفر. و کلمه اصمت منقول از فعل امر خالی از ضمیر است و همزۀ آنرا بدین سبب قطع قرار دادند تا بر جریان غالب اسامی باشد و همه چیزهائی که به فعل امر نامیده شوند بهمین سان دارای همزۀ قطع باشند و علت مکسور بودن همزۀ آن اینست که یا لغتی (لهجه ای) است که هنوز ما آنرا درنیافته ایم و یا در هنگام نامگذاری از اصمت بضم که منقول از مضارع این فعل است حرکت آن تغییر داده شده است و یا مجرد مرتجلی است که با لفظ امر بمعنی اسکت (خاموش شو) موافق است. و چه بسا که نامگذاری این دشت بدین فعل برای غلبه است ازین رو که مرد بهمراه خود هنگام پیمودن آن پیوسته گوید: اصمت، تا آوایی از آنان شنیده نشود و از شدت بیم در آن دشت هلاک نشوند. (از معجم البلدان) ، بمجاز، دلبران. معشوقگان:
سعدی علم شد در جهان صوفی ّ و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آنگه چنین اصنام را.
سعدی.
رجوع به صنم و بت شود، و در تداول حکمت اشراق، اصنام یا ارباب اصنام را مرادف مثل آرند. سهروردی در ذیل عنوان مثل افلاطونی گوید: آیا شما اعتراف نکرده اید که صورت جوهر با اینکه عرض است در ذهن حاصل می آید، چنانکه گفته اید هر شی ٔ را وجودی در اعیان و وجودی در اذهان است ؟ پس هرگاه روا باشد که حقیقت جوهری در ذهن حاصل آید با اینکه عرض باشد، روا خواهد بود که در عالم عقلی ماهیت ها بذات خود قائم باشند و آنها را در این عالم اصنامی باشد که بذات خود قائم نباشند، چه آنها برای کمال غیر خود باشند و کمال ماهیت های عقلی را ندارند چنانکه مثل ماهیت های خارج از ذهن از جوهرها در ذهن حاصل آیند ولی به ذات خود قائم نباشند، چه آنها کمال یا صفتی برای ذهن اند و دارای آنچنان استقلالی همانند ماهیت های خارج نیستند تا به ذات خود قائم باشند. (از حکمت اشراق ص 92). و در ص 159 آرد: و هرچند استعمال مثال در نوع مادی یا صنم فزونی یابد، چنانکه گویی بدان اختصاص یافته است، همانا در رب النوع بکار رفته است، زیرا هر یک از آن دو در حقیقت از وجهی مثالی برای دیگریست، چه همچنانکه صنم مثالی برای رب صنم در عالم حس است همچنین رب صنم مثالی برای صنم در عالم عقل است، و بهمین سبب ارباب اصنام را مثل خوانند. رجوع به ص 143 و 156 و 166 و 177 و 224 و 205 همان کتاب و مثل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
عیب. (غیاث اللغات از بحرالجواهر و صراح اللغه) : ملک از وصمت غدر منزه باشد. (کلیله و دمنه). مباشرت این شغل بر وجهی کند که از وصمت تهمت و سمت ریبت معرا و مبرا باشد. (ترجمه تاریخ یمینی).
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
وی دولت تو ایمن از وصمت تباهی.
حافظ.
رجوع به وصمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
مرد بیمار خاموش. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) شعری یا بیتی را گویند که در عروض آن (یعنی در جزء اخیر مصراع اول آن) قافیه نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَمْ مَ)
الف مصمت، هزار کامل و تمام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مصمت. (منتهی الارب). رجوع به مصمت شود، خاموش. (ناظم الاطباء). ساکت، خاموش کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صُ / صِ تَ)
آنچه بدان کودکان را خاموش کنند و تسکین دهند از طعام و شیرینی و مانند آن. (منتهی الارب). میوه که کودکان را بدان خاموش کنند. (مهذب الاسماء). سکته. بهانه شکن. قاقالی لی
لغت نامه دهخدا
کفایت ضمانت، نتیجه ای که از تعهد حاصل شود، عهد پیمان ضمان زینهار یا اهل ذمه اهل کتاب از زردشتیان جهودان و ترسایان که در سرزمین مسلمانان زندگی کنند (با شروط ذمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصمت
تصویر وصمت
ننگ، عار، عیب: (... و آفتاب سلطنت او را از و صمت کسوف و صروف و معرت زوال انتقال محفوظ و مضبوط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
خاموش و ساکت
فرهنگ لغت هوشیار
خاموش گردان: گولزنک آنچه بدان کودکان را خاموش گردانند و آرام کنند چون خوراکی و شیرینی و بازیچه، گنگی کری و لالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
پاکدامنی و نا آلودگی به گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصمت
تصویر وصمت
((وَ مَ))
ننگ، عار، عیب، نقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
((مُ مَ))
چیزی که داخلش پر باشد، زخمی که از اندرون پر شده و دو لب آن به هم آمده باشد، دربسته، دیوار بی درز، اسبی که رنگ های پوستش با هم مخلوط نباشد، جامد از ابریشم خالص و کمرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
((مُ مِ))
خاموش، ساکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
((عِ صْ مَ))
پاک دامنی، نگاهداری نفس از گناه و خطا، فرشته اجتناب از گناه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امت
تصویر امت
دین وری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صفت
تصویر صفت
زاب، فروزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صحت
تصویر صحت
درستی
فرهنگ واژه فارسی سره
پارسایی، پاکدامنی، پاکی، عفت، ناموس، نجابت، بازداشتن، منع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی صدا، صامت، هم خوان، خاموش، صامت
متضاد: مصوت، واکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آهو، تباهی، عیب، نقص، عار، ننگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد