صمیمیت، یکرنگی، پاک، روشن و خالص شدن، تفریح، خوشی و خرمی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، پاکی، پاکیزگی، روشنی صفا دادن: زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن، پاک و پاکیزه کردن صفا داشتن: باصفا بودن، دارای لطف و طراوت بودن، ضمیر پاک داشتن صفا کردن: شادی و خوشی کردن، صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن، برای مثال بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست (عرفی - ۲۱۹)
صمیمیت، یکرنگی، پاک، روشن و خالص شدن، تفریح، خوشی و خرمی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، پاکی، پاکیزگی، روشنی صفا دادن: زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن، پاک و پاکیزه کردن صفا داشتن: باصفا بودن، دارای لطف و طراوت بودن، ضمیر پاک داشتن صفا کردن: شادی و خوشی کردن، صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن، برای مِثال بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست (عرفی - ۲۱۹)
حاج میرزا صفا، ملقب به قنبرعلی شاه از مردم مازندران. تولد وی به سال 1212 و وفات او به سال 1291 هجری قمری بوده است و در تکیۀ صفائیه جنب کوه طبرک ری مدفون است. (از سعدی تا جامی ص 402). و رجوع به طرایق الحقایق ج 2 ص 107 شود لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه یونانی است بمعنی سنگ. یوحنا 1: 42. (قاموس کتاب مقدس)
حاج میرزا صفا، ملقب به قنبرعلی شاه از مردم مازندران. تولد وی به سال 1212 و وفات او به سال 1291 هجری قمری بوده است و در تکیۀ صفائیه جنب کوه طبرک ری مدفون است. (از سعدی تا جامی ص 402). و رجوع به طرایق الحقایق ج 2 ص 107 شود لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه یونانی است بمعنی سنگ. یوحنا 1: 42. (قاموس کتاب مقدس)
مکان بلندی است از کوه ابوقبیس، بین آن و مسجدالحرام عرض وادی است که راه و بازار است. نصیب گوید: و بین الصفا والمروتین ذکرتکم بمختلف من بین ساع و موجف و عند طوافی قد ذکرتک ذکره هی الموت بل کادت علی الموت تضعف... (معجم البلدان). و دامن کوه ابوقبیس صفا است و آنچنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها بترتیب رانده که بر آن آستانها روند خلق، و دعا کنندو آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است. (سفرنامه ناصرخسرو چ برلن ص 98). گفت نی گفتمش چو کردی سعی از صفا سوی مروه بر تقسیم. ناصرخسرو. این برفراز آنکه تو گوئیش حاجی است انگار کو به مکه و رکن و صفا شده است. ناصرخسرو. به زمزم و عرفات وحطیم و رکن و مقام به عمره و حجر و مروه و صفا و منی. ادیب صابر. رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده اند. خاقانی. چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو کم از مروۀ با صفائی نیابی. خاقانی. دندانه های برجش یک یک صفا و مروه سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر. خاقانی. کوه صفا بطرف شرقی مسجد حرام است. (نزهه القلوب چاپ اروپا ج 3 ص 17). احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت. حافظ نهری است به بحرین و آن شاخابۀ عین محلم است. (معجم البلدان) بلدی است در بلاد تمیم. (معجم البلدان)
مکان بلندی است از کوه ابوقبیس، بین آن و مسجدالحرام عرض وادی است که راه و بازار است. نصیب گوید: و بین الصفا والمروتین ذکرتکم بمختلف من بین ساع و موجف و عند طوافی قد ذکرتک ذکره هی الموت بل کادت علی الموت تضعف... (معجم البلدان). و دامن کوه ابوقبیس صفا است و آنچنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها بترتیب رانده که بر آن آستانها روند خلق، و دعا کنندو آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است. (سفرنامه ناصرخسرو چ برلن ص 98). گفت نی گفتمش چو کردی سعی از صفا سوی مروه بر تقسیم. ناصرخسرو. این برفراز آنکه تو گوئیش حاجی است انگار کو به مکه و رکن و صفا شده است. ناصرخسرو. به زمزم و عرفات وحطیم و رکن و مقام به عمره و حجر و مروه و صفا و منی. ادیب صابر. رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده اند. خاقانی. چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو کم از مروۀ با صفائی نیابی. خاقانی. دندانه های برجش یک یک صفا و مروه سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر. خاقانی. کوه صفا بطرف شرقی مسجد حرام است. (نزهه القلوب چاپ اروپا ج 3 ص 17). احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت. حافظ نهری است به بحرین و آن شاخابۀ عین محلم است. (معجم البلدان) بلدی است در بلاد تمیم. (معجم البلدان)
دوستی یکرنگ یکرنگی، بی آلایشی، شادابی، گلگشت، یکی از گوشه های شور صافی شدن، پاک و بی غش و بی کدورت شدن، پاکیزگی مقابل کدورت تیرگی. یا از صفا افتادن، بی رونق شدن، یا صفا ذهن. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب، خلوص یکرنگی صمیمیت، تمییزی نظافت، طراوت، آشتی صلح، تفرج تماشا، یکی از گوشه های شور، صافی شدن، روشنی، پاکیزگی
دوستی یکرنگ یکرنگی، بی آلایشی، شادابی، گلگشت، یکی از گوشه های شور صافی شدن، پاک و بی غش و بی کدورت شدن، پاکیزگی مقابل کدورت تیرگی. یا از صفا افتادن، بی رونق شدن، یا صفا ذهن. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب، خلوص یکرنگی صمیمیت، تمییزی نظافت، طراوت، آشتی صلح، تفرج تماشا، یکی از گوشه های شور، صافی شدن، روشنی، پاکیزگی
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
صفت ها، در دستور زبان کلماتی که بیانگر حالت ها، چگونگی ها، مقدارها یا تعداد اسم است ها، شاخصه ها، ویژگی ها، ممیزه ها، مانندها، کنایه از عاطفه ها، وفاداری ها، پیشه ها، شغل ها، رفتارها، منش ها، خلق و خوی ها، چگونگی ها، کنایه از معنی ها، واقع ها، باطن ها، نوع ها، قسم ها، شکل ها، گونه ها، بیان حال ها، جمع واژۀ صفت
صفت ها، در دستور زبان کلماتی که بیانگر حالت ها، چگونگی ها، مقدارها یا تعداد اسم است ها، شاخصه ها، ویژگی ها، ممیزه ها، مانندها، کنایه از عاطفه ها، وفاداری ها، پیشه ها، شغل ها، رفتارها، منش ها، خلق و خوی ها، چگونگی ها، کنایه از معنی ها، واقع ها، باطن ها، نوع ها، قِسم ها، شکل ها، گونه ها، بیانِ حال ها، جمعِ واژۀ صفت
جمع واژۀ صفت: به طبع آهن بینم صفات مردم را از آن گریزان از هر کسی پری وارم. خاقانی. اصلها ثابت صفات آن درخت فرعها فوق الثریا دیده ام. خاقانی. آن سیه رنگ و این عقیق صفات کان یاقوت بود در ظلمات. نظامی. نه فکرت به غور صفاتش رسد. سعدی. رشتۀ حیات آن جوان پسندیده صفات را به انقطاع رسانیدند. (حبیب السیر جزء چهارم ازج سوم چ 1 تهران ص 324). رجوع به صفت شود
جَمعِ واژۀ صفت: به طبع آهن بینم صفات مردم را از آن گریزان از هر کسی پری وارم. خاقانی. اصلها ثابت صفات آن درخت فرعها فوق الثریا دیده ام. خاقانی. آن سیه رنگ و این عقیق صفات کان یاقوت بود در ظلمات. نظامی. نه فکرت به غور صفاتش رسد. سعدی. رشتۀ حیات آن جوان پسندیده صفات را به انقطاع رسانیدند. (حبیب السیر جزء چهارم ازج سوم چ 1 تهران ص 324). رجوع به صفت شود
برج کشیک، شهر و برجی است که در کوههای اموریان در نزدیکی قادش واقع است. (سفر داوران ا: 17). پلمر و دریک گمان دارند که همان سبتیۀ حالیه است که در وسط دشت بارآوری است. (قاموس کتاب مقدس ص 555)
برج کشیک، شهر و برجی است که در کوههای اموریان در نزدیکی قادش واقع است. (سفر داوران ا: 17). پلمر و دریک گمان دارند که همان سبتیۀ حالیه است که در وسط دشت بارآوری است. (قاموس کتاب مقدس ص 555)
موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید: لقیت الحسین بأرض الصفاح علیه الیلامق والدرق... و ابن مقبل راست در مرثیۀ عثمان بن عفان: فنعف وداع فالصفاح فمکه فلیس بها الا دماء و محرب. (معجم البلدان)
موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید: لقیت الحسین بأرض الصفاح علیه الیلامق والدرق... و ابن مقبل راست در مرثیۀ عثمان بن عفان: فنعف وداع فالصفاح فمکه فلیس بها اِلا دماءُ و محرب. (معجم البلدان)
جمع واژۀ صفح است. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود، چیزی است شبیه به مسحه که بر رخسار می برآید و بسبب آن رخسار فراخ می گردد و آن در اسب مکروه است. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ صفح است. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود، چیزی است شبیه به مسحه که بر رخسار می برآید و بسبب آن رخسار فراخ می گردد و آن در اسب مکروه است. (منتهی الارب)
آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است: در لغت سارنج که مرغکی کوچک است: تو کودک خرد و من چنان سارنجم جانم ببری همی ندانی رنجم. در کلمه ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ: یارب چه جهانست این یارب چه جهان شادی به ستیر بخشد و غم به قپان. در لغت تاخ که نام درختی است: عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم گر عشق بماند این چنین وای تنم. و چون هر سه بیت به وزن رباعی است پیداست که وی به رباعی سرودن بیشتر مایل بوده است. (احوال و اشعار رودکی ص 1220) محمد بن احمد مؤدب. مؤلف محاسن اصفهان وی را از شعرای معاصر خود شمرده است که بتازی شعر می سروده اند. (محاسن اصفهان ص 34) بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم. او راست: الملتقط فی الفتاوی الحنفیه وی به سال 336 هجری قمری درگذشت. (کشف الظنون) ابراهیم بن اسماعیل بن احمد مکنی به ابواسحاق. وی به سال 534 درگذشت. او راست: صک الجنه. (کشف الظنون)
آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است: در لغت سارنج که مرغکی کوچک است: تو کودک خرد و من چنان سارنجم جانم ببری همی ندانی رنجم. در کلمه ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ: یارب چه جهانست این یارب چه جهان شادی به ستیر بخشد و غم به قپان. در لغت تاخ که نام درختی است: عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم گر عشق بماند این چنین وای تنم. و چون هر سه بیت به وزن رباعی است پیداست که وی به رباعی سرودن بیشتر مایل بوده است. (احوال و اشعار رودکی ص 1220) محمد بن احمد مؤدب. مؤلف محاسن اصفهان وی را از شعرای معاصر خود شمرده است که بتازی شعر می سروده اند. (محاسن اصفهان ص 34) بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم. او راست: الملتقط فی الفتاوی الحنفیه وی به سال 336 هجری قمری درگذشت. (کشف الظنون) ابراهیم بن اسماعیل بن احمد مکنی به ابواسحاق. وی به سال 534 درگذشت. او راست: صک الجنه. (کشف الظنون)
روی گر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، روی فروش. (مهذب الاسماء). ج، صفارون، مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریه. (الانساب ورق 353 الف)
روی گر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، روی فروش. (مهذب الاسماء). ج، صفارون، مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریه. (الانساب ورق 353 الف)
مار شکم و کرم آن. (منتهی الارب). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم. (اقرب الموارد) ، زردآب شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کنه. (منتهی الارب) ، آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود، کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. (منتهی الارب). دویبه تکون فی الحوافر و المناسم. (اقرب الموارد) ، گیاه بهمی خشک. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود، بانگ و فریاد. (منتهی الارب). الصفیر. (اقرب الموارد) ، زردی که بر لون و پوست برآید. (اقرب الموارد). زریر. (مهذب الاسماء). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است. یرقان، آسۀ گندم. (مهذب الاسماء). وقع فی البرّ الصفار، هو صفره تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی ٔ حبه. (اقرب الموارد)
مار شکم و کرم آن. (منتهی الارب). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم. (اقرب الموارد) ، زردآب شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کنه. (منتهی الارب) ، آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به صِفار شود، کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. (منتهی الارب). دویبه تکون فی الحوافر و المناسم. (اقرب الموارد) ، گیاه بهمی خشک. (منتهی الارب). و رجوع به صَفار شود، بانگ و فریاد. (منتهی الارب). الصفیر. (اقرب الموارد) ، زردی که بر لون و پوست برآید. (اقرب الموارد). زریر. (مهذب الاسماء). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است. یرقان، آسۀ گندم. (مهذب الاسماء). وقع فی البرّ الصفار، هو صفره تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی ٔ حبه. (اقرب الموارد)
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند