جدول جو
جدول جو

معنی صحرابر - جستجوی لغت در جدول جو

صحرابر
(اَ شَ / شِ خوا / خا)
تیزرو. تندرو. سریعالسیر:
پیوسته مرا زیر ران هیونی
صحرابر و دریاگذار دارد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محراب
تصویر محراب
(پسرانه)
بخشی از یک از عبادتگاه که پیش روی نمازگزاران و عبادت کنندگان است و پیش نماز یا کشیش در آنجا می ایستند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برابر
تصویر برابر
مقابل، رو به رو، هم وزن، مساوی، هم سنگ، برای نشان دادن مقایسۀ دو چیز پس از اعداد قرار می گیرد مثلاً دوبرابر، ده برابر، هم زمان
برابر کردن: هم و زن کردن، یک اندازه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفرابر
تصویر صفرابر
آنچه صفرا را کم می کند، برندۀ صفرا، برای مثال زر چو نهی روغن صفرا گر است / چون بخوری میوۀ صفرابر است (نظامی۱ - ۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحابت
تصویر صحابت
یار و همدم شدن، همراهی و همدمی، معاشرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحابی
تصویر صحابی
هر یک از صحابه، یاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحراگرد
تصویر صحراگرد
بیابان گرد، صحرانشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحرایی
تصویر صحرایی
بیابانی، صحرانشین، ساکن صحرا، پرورش یافته در صحرا مثلاً گل صحرایی، موش صحرایی، کار یا عملی که در صحرا انجام شود
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
منسوب به صحراء. بیابانی. بری. مقابل بستانی:
نکتۀ او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خاقانی.
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده.
خاقانی.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرائی را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنکه اهل محراب و ملازم آن است.
- زاهد محرابی، پارسا که پیوسته ملازم محراب و مقیم محراب است:
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی.
منوچهری.
، نوعی از شمشیر. (غیاث) (آنندراج). قسمی از شمشیر. (ناظم الاطباء) ، مسجد. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، قوسی. کمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ابروان محرابی، کمانی:
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد.
حافظ.
، هر چیز که به شکل محراب باشد.
- ریش محرابی، همانند محراب در هیأت
لغت نامه دهخدا
(صَ ؟)
ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران 7000 گزی جنوب علیشاه عوض. سکنه 30 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
صحراگرد. صحرائی. بیابانی:
کرد صحرارو بیابانی
چون ازو یافت آن تن آسانی.
نظامی.
و رجوع به صحرائی و صحرانشین شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ده کوچکی است از بخش ری شهرستان تهران 22000گزی باختر ری 30000گزی جنوبی راه رباطکریم، سکنه 6 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه. معتدل. سکنه 279 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
برندۀ صفرا و زائل کننده آن. آنچه صفرا را کم کند. آنچه صفرا را ببرد:
ترش روئی است زر صفرابر
وقت صفرای تو زر بایستی.
خاقانی.
زر چو نهی روغن صفراگرست
چون بخوری میوۀ صفرابرست.
نظامی.
و رجوع به صفرا و صفراشکن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ زِ)
بیابان گرد، آنکه در بیابان گردد و کشت هاو مزارع را بپاید چهارپا ومردمان بدان گزند نرسانند. رجوع به صحراگردی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرایر
تصویر حرایر
جمع حره زنان آزاده آزاد زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرابی
تصویر محرابی
مهرابی گونه ای شمشیر منسوب به محراب: ، مسجد، نوعی شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تند رو، بیابان نورد آنکه در صحرایی طی طریق کند، تند رو سریع السیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفرا بر
تصویر صفرا بر
تلخه بر آن چه که صفرا (زرداب) را کم کند: شاه توت صفرابر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرا رو
تصویر صحرا رو
بیابان رو، دیوانه صحرا گرد بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحراگرد
تصویر صحراگرد
بیابان گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحراوی
تصویر صحراوی
بیابانی کویری منسوب به صحرا، قسمی گرگ آدمخوار
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صحرا بیابانی بری، گیاهی که در صحرا روید بری مقابل بستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرائی
تصویر صحرائی
بیابانی دشتی خود روی گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرار
تصویر احرار
جمع حر، آزادگان، ایرانیان جمع حر حران آزادان آزادگان، ایرانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احراب
تصویر احراب
تاراجاندن، جنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرای
تصویر صحرای
صحرا: ... و جای گرد آمدن رفتنیها و صحرایهاء با شیر از هر نوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برابر
تصویر برابر
مساوی، علی السویه، معادل، یکسان، بتساوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرائر
تصویر حرائر
زن آزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرابی
تصویر محرابی
منسوب به محراب، مسجد، نوعی شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحراوی
تصویر صحراوی
منسوب به صحرا، قسمی گرگ آدم خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترابر
تصویر ترابر
حمال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برابر
تصویر برابر
منطبق، مساوی، مطابق، معادل
فرهنگ واژه فارسی سره
بادیه نشین، صحرانشین، صحرانورد
متضاد: شهرنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد