جدول جو
جدول جو

معنی صاقع - جستجوی لغت در جدول جو

صاقع(قِ)
نعت فاعلی از صقع. بر سر زننده، دیک ٌ صاقع، خروس بابانگ. (منتهی الارب) ، دروغگو. (اقرب الموارد). صه یا صاقع، یعنی خاموش شو ای دروغگو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
صاقع
بر سر زننده، دروغگوی
تصویری از صاقع
تصویر صاقع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صانع
تصویر صانع
آفریننده، سازنده، کسی که چیزی با دست خود می سازد، صنعتگر، پیشه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واقع
تصویر واقع
قرارگرفته، پابرجا، برقرار، حقیقت امر، فرودآینده از هوا، فرودآمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاقع
تصویر فاقع
زرد پررنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناقع
تصویر ناقع
ویژگی زهر کشنده که در همۀ بدن نفوذ کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صادع
تصویر صادع
روشن، تابان، تابناک، درخشان، افروخته، مقابل تاریک، جایی که نور به آن می تابد، واضح و آشکار، روش، روشان، آگاه، بصیر
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
کوهی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است، چنانکه اگر اسبی سپیدسرباشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21).
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کفتار. ضبع. (در این بیت از اخطل بدین معنی است یا بمعنی غراب ابلق) :
کلوا الضب و ابن العیر و الباقع الذی
یبیت یعس اللیل بین المقابر.
(از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
کفتار ماده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(قِ)
اکتفاکننده بچیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به بقع شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از صقل. زداینده. (منتهی الارب). آنکه آهن روشن کند. (مهذب الاسماء). موره زن. مهره زن. روشن گر
لغت نامه دهخدا
(قِ)
پیوند دوزنده بر جامه و غیره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
سخت زرد. (منتهی الارب). هر چیز بسیار زرد و أصفر. (آنندراج) : صفراء فاقع، زرد زلال. زردی زرد. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر رنگ خالص بی آمیغ، سپید باشد یا غیر آن. (منتهی الارب) : احمر فاقع، سرخ خالص. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: (صانع شاه جهان آبادی) شاه نذرعلی نام داشت، درویشی صوفی مشرب بود و بر سجادۀ توکل و استغنا پا میگذاشت، برای تماشای صنعت صانع بیچون از دهلی به لکهنو و از آنجا به بنارس شد و در سنۀ ثمانین ومائه و الف داعی اجل را لبیک اجابت گفت. از اوست:
فتادگی به درش عاقبت ثمردارد
سر مرابه کرم تا به تیغ بردارد.
میان میگویم و لیکن نداری در میان چیزی
خجالت میکشم از بس که بر تهمت کمر بستم.
(صبح گلشن ص 244)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
برقع. (منتهی الارب). روی پوش. (مهذب الاسماء) ، خرقه که زیر معجر افکنند تا ریم نگیرد. (منتهی الارب) ، آهنی است بجای کام لگام. (منتهی الارب). حدیده فی موضع الحکمه من اللجام. (اقرب الموارد) ، داغی است سپس سر شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بانگ کردن خروس. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَقَ)
دشت خالی بی آب و گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نعت فاعلی از صدع، قاضی. داور. (اقرب الموارد) ، شارع: علی صادعها السلام، جبل ٌ صادع کصاحب، کوه رونده در زمین به درازا. سیل ٌ صادع و واد صادع کذلک، الصبح الصادع، بامداد روشن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
اسم فاعل از نقع است. رجوع به نقع شود، ثابت و مجتمع. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام). نقع. مستنقع. مستنقع. آب مجتمع محبوس. (از معجم متن اللغه). آبی که در عد یا غدیر جمع شده باشد. (از معجم متن اللغه) ، ماء ناقع، آب خوشگوار، دم ناقع، خون تازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). الطری من الدم. (معجم متن اللغه). طری. (المنجد) ، سم ناقع، زهرکشندۀ بالغ در سمیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). زهر کشنده که در همه بدن نفوذ کند. (ناظم الاطباء). البالغ القاتل من السم. (معجم متن اللغه). بالغ قاتل ثابت. (المنجد) ، الناقع من الموت، الدائم، آنچه از آشامیدنی ها که تشنگی را ببرد و آرام بخشد. (از معجم متن اللغه). آرام کننده تشنگی و قطعکننده آن. (از اقرب الموارد).
- دواء ناقع، ناجع، کانه استقر قراره فکسر الغله. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ مصقع. (منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ مصقع، به معنی فصیح و بلیغ. (آنندراج) (از غیاث) : به چوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری وسخندانی از مصاقع خطبا و ادباء اقاصی و ادانی درربودند. (مقدمۀ حافظ چ قزوینی). و رجوع به مصقع شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام اسب ربیعه بن جشم نمری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
آنکه مداق کسب جوید و طلب اندک از معیشت نماید. (منتهی الارب). الکئیب المهتم. (اقرب الموارد). رجل داقع، مردی بادمال. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واقع
تصویر واقع
حاصل، قرار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاقع
تصویر فاقع
رنگ روشن رنگ ناب، بسیار زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صانع
تصویر صانع
دست کار، پیشه ور، آفریننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صادع
تصویر صادع
روشن، دراز چون کوه و بیابان، داور ریش سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقل
تصویر صاقل
زداینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راقع
تصویر راقع
پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقع
تصویر باقع
کفتار پیسه دار، سگ پیسه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقعه
تصویر صاقعه
مونث صاقع و آذرخش، بیز زدگی (برق زدگی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واقع
تصویر واقع
((ق))
فرود آینده، رخ دهنده، حاصل، راست، درست، وضع یا کیفیت قرار گرفتن، وضع یا کیفیت وقوع یافتن، در، در حقیقت، غیر، خلاف واقعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صانع
تصویر صانع
((نِ))
آفریننده، سازنده، صنعتگر
فرهنگ فارسی معین
آفرینشگر، آفریننده، سازنده، صنعتگر، عامل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقیقت، درست، راست، صحیح، محقق، حادث
فرهنگ واژه مترادف متضاد