نوعی ماهی سفید با خال های سیاه در پشت، سیم برای مثال می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فگند / گفتی از لاله پشیزه ستی بر ماهی شیم (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۲)
نوعی ماهی سفید با خال های سیاه در پشت، سیم برای مِثال می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فگند / گفتی از لاله پشیزه ستی بر ماهی شیم (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۲)
درنیام کردن شمشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شمشیر در نیام کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، برکشیدن شمشیر را (از اضداد). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، سر دروا نگریستن برق را برای دیدن آن که کجا می رود و کجامی بارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به آسمان نگریستن به امید باران در برق و جز آن. (یادداشت مؤلف). نگریستن تا به کجا بارد. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، رسیدن نره در بردن دوشیزگی مراد خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غبارآلود ساختن هر دو پای کسی را به خاک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ظاهر شدن خط سیاه بر پوست کس، استوار کردن و راست نمودن حمله را در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، درآمدن در چیزی، پنهان کردن چیزی در چیزی یا جایی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سرد شدن. (تاج المصادر بیهقی)
درنیام کردن شمشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شمشیر در نیام کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، برکشیدن شمشیر را (از اضداد). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، سر دروا نگریستن برق را برای دیدن آن که کجا می رود و کجامی بارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به آسمان نگریستن به امید باران در برق و جز آن. (یادداشت مؤلف). نگریستن تا به کجا بارد. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، رسیدن نره در بردن دوشیزگی مراد خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غبارآلود ساختن هر دو پای کسی را به خاک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ظاهر شدن خط سیاه بر پوست کس، استوار کردن و راست نمودن حمله را در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، درآمدن در چیزی، پنهان کردن چیزی در چیزی یا جایی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سرد شدن. (تاج المصادر بیهقی)
جمع واژۀ شیمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). خلقها. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). خویهای نیک. (دهار). عادتها و خویها، و جمع واژۀ شیمه است. (غیاث). جمع واژۀ شیمه، به این معنی خویهای و خصلتها: الظلم من شیم النفوس. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ شیمه. خلقها. طبیعتها. عادتها. (فرهنگ فارسی معین) : غور کردم و مکارم شیم ایشان از ادراک افهام و اوهام گذشته. (ترجمه تاریخ یمینی). کریمۀ بر و شریفۀ کرم که در محاسن شیم یکتا بود... از شوی خویش بیزاری جست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). رجوع به شیمه شود. - خجسته شیم، خوش خوی. نیک خلق. نیک سرشت: همه اجداد او خجسته شیم. (از حبیب السیر ج 3 ص 322). - خوب شیم، نیکونهاد. خوب سرشت: هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق همه گویند کریم و سخی و خوب شیم. فرخی. - شیطان شیم، دیوخصلت. شیطان صفت: پس مگو کایمه همه آدمی اند آدمی هست که شیطان شیم است. خاقانی. - کریم الشیم، که خوی بخشندگی و بزرگواری دارد. بزرگ منش: داد ببین تا کجاست فضل ببین تا که راست کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم. خاقانی. - کیوان شیم، که خوی و خصلت عالی دارد: چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم. خاقانی
جَمعِ واژۀ شیمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). خلقها. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). خویهای نیک. (دهار). عادتها و خویها، و جَمعِ واژۀ شیمه است. (غیاث). جَمعِ واژۀ شیمه، به این معنی خویهای و خصلتها: الظلم من شیم النفوس. (یادداشت مؤلف). جَمعِ واژۀ شیمه. خلقها. طبیعتها. عادتها. (فرهنگ فارسی معین) : غور کردم و مکارم شیم ایشان از ادراک افهام و اوهام گذشته. (ترجمه تاریخ یمینی). کریمۀ بر و شریفۀ کرم که در محاسن شیم یکتا بود... از شوی خویش بیزاری جست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). رجوع به شیمه شود. - خجسته شیم، خوش خوی. نیک خلق. نیک سرشت: همه اجداد او خجسته شیم. (از حبیب السیر ج 3 ص 322). - خوب شیم، نیکونهاد. خوب سرشت: هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق همه گویند کریم و سخی و خوب شیم. فرخی. - شیطان شیم، دیوخصلت. شیطان صفت: پس مگو کایمه همه آدمی اند آدمی هست که شیطان شیم است. خاقانی. - کریم الشیم، که خوی بخشندگی و بزرگواری دارد. بزرگ منش: داد ببین تا کجاست فضل ببین تا که راست کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم. خاقانی. - کیوان شیم، که خوی و خصلت عالی دارد: چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم. خاقانی
قسمی ماهی فلس دار که در پشت نقطه های سیاه دارد، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (از غیاث) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، ماهیی بود سپید و به رود جیحون بسیار بود، (لغت فرس اسدی)، سیم، (فرهنگ فارسی معین) : می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم، معروفی، تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم، فرخی، چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک، لبیبی، مرد باید که مار گرزه بود نه نگار آورد چو ماهی شیم، ابوحنیفۀ اسکافی، ماه دیده ست کسی نرمتر ازماهی شیم، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389)، میروی هموار و گویی ایدرم مار می گیری که این ماهیست شیم، ناصرخسرو، اندر پلیدزادگی و پاکزادگی تو چغز حوض کوثر و من شیم کوثرم، سوزنی، ز ناسپاسی یک موی او به زیر زمین شود چو سرمه سم گاو با پشیزۀ شیم، سوزنی، زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم، سوزنی، سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند پشیز دام شود بر مسام ماهی شیم، انوری (از جهانگیری)، زلفهایش بدست من چون شست من چو صیاد و او چوماهی شیم، بخاری (از انجمن آرا)، آیا شیم ماهی غزل لاله یا قزل آلاست ؟ ، کلمه ای است که در تعظیم و تبجیل مانند شیخ و خواجه و حضرت و جناب استعمال می کنند، (ناظم الاطباء) (از برهان)
قسمی ماهی فلس دار که در پشت نقطه های سیاه دارد، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (از غیاث) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، ماهیی بود سپید و به رود جیحون بسیار بود، (لغت فرس اسدی)، سیم، (فرهنگ فارسی معین) : می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم، معروفی، تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم، فرخی، چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک، لبیبی، مرد باید که مار گرزه بود نه نگار آورد چو ماهی شیم، ابوحنیفۀ اسکافی، ماه دیده ست کسی نرمتر ازماهی شیم، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389)، میروی هموار و گویی ایدرم مار می گیری که این ماهیست شیم، ناصرخسرو، اندر پلیدزادگی و پاکزادگی تو چغز حوض کوثر و من شیم کوثرم، سوزنی، ز ناسپاسی یک موی او به زیر زمین شود چو سرمه سم گاو با پشیزۀ شیم، سوزنی، زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم، سوزنی، سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند پشیز دام شود بر مسام ماهی شیم، انوری (از جهانگیری)، زلفهایش بدست من چون شست من چو صیاد و او چوماهی شیم، بخاری (از انجمن آرا)، آیا شیم ماهی غزل لاله یا قزل آلاست ؟ ، کلمه ای است که در تعظیم و تبجیل مانند شیخ و خواجه و حضرت و جناب استعمال می کنند، (ناظم الاطباء) (از برهان)
رودخانه ای که از کوههای دیلمان به جانب گیلان می رود، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، بعضی گفته اند که شیم نام رودخانه ای است که ماهی شیم را بدان نام بازخوانند، (از فرهنگ اوبهی)، نام رودی است، (لغت فرس اسدی)
رودخانه ای که از کوههای دیلمان به جانب گیلان می رود، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، بعضی گفته اند که شیم نام رودخانه ای است که ماهی شیم را بدان نام بازخوانند، (از فرهنگ اوبهی)، نام رودی است، (لغت فرس اسدی)
جمع واژۀ اشیم و شیماء، جمع واژۀ شیام، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به مفردهای کلمه شود، ماهیی است، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نوعی از ماهی، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به ’شیم’ فارسی شود
جَمعِ واژۀ اَشْیَم و شَیْماء، جَمعِ واژۀ شیام، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به مفردهای کلمه شود، ماهیی است، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نوعی از ماهی، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به ’شیم’ فارسی شود
نام سازی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). نوعی ساز که نوازند. (فرهنگ فارسی معین) : بگیر بادۀ نوشین و نوش کن بصواب به بانگ شیشم با بانگ افسر سگزی. منوچهری. دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. به زیر گل زند چنگی به زیر سروبن نایی به زیر یاسمن عروه به زیر نسترن سلمی یکی نی بر سرکسری دوم نی بر سر شیشم سه دیگر پردۀ سرکش چهارم پردۀ لیلی. منوچهری. ، نام قولی از مصنفات باربد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا). آوازی است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین). آوازیست. (از آنندراج) (از انجمن آرا)
نام سازی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). نوعی ساز که نوازند. (فرهنگ فارسی معین) : بگیر بادۀ نوشین و نوش کن بصواب به بانگ شیشم با بانگ افسر سگزی. منوچهری. دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. به زیر گل زند چنگی به زیر سروبن نایی به زیر یاسمن عروه به زیر نسترن سلمی یکی نی بر سرکسری دوم نی بر سر شیشم سه دیگر پردۀ سرکش چهارم پردۀ لیلی. منوچهری. ، نام قولی از مصنفات باربد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا). آوازی است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین). آوازیست. (از آنندراج) (از انجمن آرا)
عقّال بن شیّه. محدّث است. علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
عقّال بن شیّه. محدّث است. علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
شیم. (ناظم الاطباء). استوار و راست کردن حمله را در جنگ، درآمدن چیزی، ساق خود را بر اسب زدن، پنهان کردن چیزی در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیم شود
شیم. (ناظم الاطباء). استوار و راست کردن حمله را در جنگ، درآمدن چیزی، ساق خود را بر اسب زدن، پنهان کردن چیزی در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیم شود
جلیف. بشت. رغید. تلخه. چنگک. دنقه. چنگلک. زوان. شالم. شولم. زؤان. زیوان. سعیع. شلک. چنگک که با غله مخلوط شود و آنرا تلخ کند. (یادداشت مؤلف). نام دارویی است که آنرا با گوگرد بر بهق طلا کنند نافع باشد، و آنرا زوان و شلمک نیز گویند و در میان گندم روید. (برهان) (آنندراج). در میان گندم روید و آنرا تباه گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گندم دیوانه. (ناظم الاطباء). سیاه دانو و زوان و وزنا هم گویند. (از صیدنۀ ابوریحان بیرونی). به فارسی گندم دیوانه نامند و آن دانه ای است از جو باریکتر و کوچکتر و با تلخی و مایل به سرخی. در اصفهان کاکلک گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مترادفات کلمه شود
جلیف. بشت. رغید. تلخه. چنگک. دنقه. چنگلک. زوان. شالم. شولم. زؤان. زیوان. سعیع. شلک. چنگک که با غله مخلوط شود و آنرا تلخ کند. (یادداشت مؤلف). نام دارویی است که آنرا با گوگرد بر بهق طلا کنند نافع باشد، و آنرا زوان و شلمک نیز گویند و در میان گندم روید. (برهان) (آنندراج). در میان گندم روید و آنرا تباه گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گندم دیوانه. (ناظم الاطباء). سیاه دانو و زوان و وزنا هم گویند. (از صیدنۀ ابوریحان بیرونی). به فارسی گندم دیوانه نامند و آن دانه ای است از جو باریکتر و کوچکتر و با تلخی و مایل به سرخی. در اصفهان کاکلک گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مترادفات کلمه شود
پارسی تازی گشته شلمک، خر سنگ گیاهان شیلم گیاهی است از تیره گندمیان که دارای خوشه هایی کوچکی می باشد، نباتی است یک ساله و دانه های آن مدت مدیدی قادرند که قوه نمای خود را حفظ کنند شلمک یکی از گیاهان خوب مراتع و در هر سال سه مرتبه میشود آن را درو کرد زوان دنقه شیلم چچم چچن
پارسی تازی گشته شلمک، خر سنگ گیاهان شیلم گیاهی است از تیره گندمیان که دارای خوشه هایی کوچکی می باشد، نباتی است یک ساله و دانه های آن مدت مدیدی قادرند که قوه نمای خود را حفظ کنند شلمک یکی از گیاهان خوب مراتع و در هر سال سه مرتبه میشود آن را درو کرد زوان دنقه شیلم چچم چچن