جدول جو
جدول جو

معنی شیر - جستجوی لغت در جدول جو

شیر
مایعی سفید رنگ که پس از زایمان از پستان زن و هر حیوان مادۀ پستاندار بیرون می آید
پستاندار گوشت خوار و درنده، از خانوادۀ گربه سانان و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد،
شجاع، دلیر، آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده
در علم نجوم برج اسد
وسیله ای برای قطع یا وصل کردن جریان مایع یا گاز، وجه تسمیۀ آن ظاهراً به این مناسبت بوده که در قدیم آن را به صورت سر شیر می ساخته اند
نیکورای، نیکوکار
شیر بریده: شیری که که آبش را گرفته باشند
شیر خام خوردن: کنایه از غفلت کردن، خطا کردن
شیر خشک: شیری که آن را خشک کرده و به صورت گرد درآورده باشند و هنگام لزوم در آب حل می کنند و می خورند
شیر مرغ: چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی دهد، چیز نایاب، شیر خفاش
شیر بالش: صورت شیر که بر روی بالش یا متکا نقش کرده باشند، برای مثال لاف نسبت زند حسود و لیک / شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری - ۳۹۴)
شیر برفی: کنایه از شخصی که صورت ظاهرش با هیبت و باقدرت اما باطناً بی عرضه و بی لیاقت و بیکاره باشد
شیر چرخ: در علم نجوم برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک
شیر خدا: از القاب امیرالمؤمنین علی (ع)، اسدالله
شیر درفش: تصویر شیری که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر علم
شیر ژیان: شیر خشمگین، شیر درنده
شیر سپهر: شیر چرخ، در علم نجوم برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک
شیر شادروان: تصویر صورت شیر که روی پرده نقش کرده باشند
شیر شرزه: شیر خشمگین، شیر درنده
شیر علم: تصویر شیر که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر درفش
شیر فلک: شیر چرخ، در علم نجوم برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک
شیر کردن: کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن
شیرک کردن: شیر کردن، کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن
شیر گردون: شیر چرخ، در علم نجوم برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک
شیر و خورشید: نشان رسمی سابق دولت ایران که عبارت بود از صورت شیر ایستاده با شمشیر در دست راست و خورشید که در پشت آن می درخشید
شیر و خورشید سرخ: نام پیشین هلال احمر در ایران
تصویری از شیر
تصویر شیر
فرهنگ فارسی عمید
شیر
(شَیْ یِ)
مشورت دهنده. گویند: فلان خیّرٌ شیّرٌ، ای صالح للخیرو المشوره. ج، شوراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشورت دهنده و اهل مشورت و کسی که صلاحیت برای مشورت داشته باشد. (ناظم الاطباء). مشاور. (اقرب الموارد) ، پنددهنده. (ناظم الاطباء) ، زیبا. (از اقرب الموارد) : انه لصیر شیر، او نیکوو خوب صورت است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- شعر شیر، شعر نیکو. ج، شیار. (ناظم الاطباء).
، وزیر اول. (از ناظم الاطباء). وزیر. (المنجد) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شیار. (منتهی الارب). رجوع به شیار شود، جمع واژۀ شوراء. (ناظم الاطباء). رجوع به شوراء شود.
- فرس شیر، اسب فربه. (دهار) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). اسب فربه. ج، شیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شیر
(شیر)
حیوانی چارپا و سبع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ژیان، شرزه، چیره خران، برق چنگال از صفات اوست. (آنندراج). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راستۀ گوشت خواران جزو تیره گربه ها که دارای چنگالهای قوی و قدرت عضلانی بسیار و فکین نیرومند است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم قارۀ قدیم است ولی امروزه تقریباً منحصر به افریقای مرکزی است. نوع نر این پستاندار در اطراف سرو گردن دارای یال انبوه است. (فرهنگ فارسی معین).
ابوالابطال. ابوالاحیاس. ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری. ابوالجرا. ابوحفض. ابوالحذره. ابورزاح. ابوالزعفران. ابوشبل. ابوالاشبال. ابوالضیغم. ابوعریس. ابوالعرین. ابوفراس. ابوالولید. ابولیث. ابومحراب. ابومحظم. ابوالنخس. ابوالهیضم. ذواللبد. (مرصع). ابوالعریف. ابومحراب.ابومحطم. ابوالنحس. ابوالهیصم. ابوالعباس. ابوالابطال. ابوجرد. ابوالاخیاس. ابوالتامور. ابوالحراه. ابوحفص. ابوالحذر. ابورزاح. ابوالزّعفران. ابوشبل. ابولیث. ابولبد. (از المزهر سیوطی). ابوالحذر. ابوالحراره.ابوالحرث. ابوالابیض. ابوالاشهب. ابوالاشبال. ابوفراس.ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث. بوالحارث. اسده. اسامه. باقر. بیاض. بربار. بهنس. بهینس. متبهنس. بیهس. شاه دد. شاه ددان. سلطان وحوش. مجهجه . حامی. حلبس.حلبیس. حطام. حطوم. محطم. حیهالوادی. حیدر. حیدره. حادر. دلهث. حمارس. حارس. حمز. دلاهث. دلهاث. ساعده. ضبارم. ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسه. عنتره. عفرنا. متبلل. مبربر. محمی. لبوه. لبوءه (ماده شیر). مبیح. محتصر. متحرب. محرب. مریمه. مبرر. هرماس. (یادداشت مؤلف). سرحان. (لغت نامۀ مقامات حریری). قسوره. لیث. هزبر. (دهار). ابولبید. ابولبد. اخثم. اخنس. اربد. ارقب. اسجر. اسد. اشجع. اشدخ. اشهب. اصبح. اصحر. اصدع. اصهب. اصید. اضبط. اغثر. اغثی. اغثی ̍. اغلب. افضح. اقدم. الیس. جائب العین. جاهل. جأب. جراض. جرائض. جرئض. جریاض. جرواض. جرهام. جری ٔ. جلنبط. جواس. جهضم. جهم. خابس. خبوس. خبعثنه. خباس. خثعم. خبعثن. خیس.خیتعور. خزرج. خشام. خطار. خنابس. خنوس. خنافس. خوان. دبحس. دریاس. دبخس. ذوالزوائد. ذولبیده. راهب. رئبال. ریبال. رزم. رماحس. زفر. زائف. زباف. زنبر. زهدم. سلاقم. سلقم. سرحان. سوار. سندری. سید. ساری. ساعده. سبر. شاکی. شجعم. شداقم. شدقم. شدید. شرابت. شرنبث. شریس. شنابث. شنبث. شندخ. شکم. شیظم. شیظمی. صارم. صعب. صلام. صلادم. صلقم. صلقام. صیاد. صم. صلهام. صمصام. صمه. صمادحی. صمصم. ضابط. ضبثم. ضیثم. ضموز. ضنبارم. ضنبارمه. ضباث. ضبارک. ضباثم. ضبوث. ضبر. ضبور. ضبث. ضبراک. ضرضم. ضراک. ضیغم. ضیغمی. ضیغنی. ضرغام. ضرغامه. ضرغم. ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح. طحن. طیشار. عادی. عارن. عثمثم. عترس. عترّس. عجوز. عرس. عذافر. عرزم. عرزم. عرازم. عرازم. عرندس. عرصم. عرصام. عراصم. عرفاس. عفراس. عزام. عرهم. عرهم ّ. عراهم. عروه. عسرب. عسلق. عسلق. عسلّق. عسالق. عضمر. عطاط. عفرفره. عفرن. عفرین. عفرناه. عفرنی ̍. عشارب. عشرب. عشرّب. عشرم. عشارم. عمیثل. عنابس. عنبس. عائث. عیاث. عیوث. عوف. عابس. عبوس. عباس. عیار. غثوثر. غادی. غثاغث. غثث. غشرب. غدف. غضب. غطمّش. غضوب. غالی (به لغت یونانی}} .غضوّر. غضنفر. غضافر. غیال. فارس. فدوکس. فراسن. فراس. فروس. فصافصه. قائت. قارح. قداحس. قرضاب. قرضابه. قراضب. قرشب. قرثع. قرحان. قساقس. قسقاس. قسقس. قسور. قسوره. قصال. قصمل. قصمل. قصمل. قضقاض. قطوب. قعنب. قعانب. قموص. قفصل. کفأت. کلب. کهمس. کریه. کرشب ّ. کعانب. کعنب. لائث. لابد. لحم. لیث. لیث عفرین. متربد. متجبر. متقدی. متناذر. مختلی. متورد. مجالح. مجهجه . مجتری ٔ. مخسف. مختبس. مدرب. مخشف. مخثعم. مخیف. مرزبان الرازه. مرمل. مرثد. مرمّل. مرزم. موهوب. مساری. مستری. مسافع. مستلحم. مشب ّ. مشرشر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس.مفاجی ٔ. مضبث. مقبقب. مضطبث. مضطهد. معید. معتزم. معتلی ̍. مقتمی. معیل. مضرج. مطحر. مغب ّ. مقصمل. مقرنصف. ملبد. ممقر. منهت. منهس. منیخ. مودی. مهتصر. مهصار. مهرب. مهراع. مهرع. مهیب. مهصم. مهصیر. مهصر. نتّآت. نتّآج. نجید. نحام. نهام. نهّامه. نهامه. نهد. ناهد. نهر. نهوس. نهاس. نهیک. ورد. وهاس. هادی. هاصر. هاضوم. هبرزی. هترک. هدب. هزابر. هزبر. هرّ. هراثم. هرات. هرثمه. هراهر. هرت. هرثم. هروت. هریت. هرهار. هسد. هشمه. هصار. هصام. هصم. هصر. هصر. هصور. هصوره. هضام. هضوم. هصره.هلقام. همام. هماس. همهم. هموم. همهام. هنبع. هوّام. هیزم. هیصار. هیصم. هیصور. (منتهی الارب) :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.
رودکی.
نتابد فراوان ستاره چو هور
که شیری نترسد ز یک دشت گور.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
برآن اسب جنگی چو شیر سترگ.
فردوسی.
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.
فردوسی.
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کاّنجا برسدخرد بخاید چنگال.
فرخی.
به پای پست کندبرکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
(زحل دلالت دارد بر) ... صحراهای با شیر از هر نوع... (التفهیم).
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم.
ابوحنیفۀاسکافی.
سه روز پیوسته بخورد (مسعود) ، روز چهارم برنشست و به شکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر به دست خویش بکشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). به رباط شیر و بز شکار شیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). محال است روبهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). به شکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). حکما تن مرد را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری است. (تاریخ بیهقی).
تو جز که زبهر این قوی شیر
از مادر خویش می نزایی.
ناصرخسرو.
علم کجا باشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین.
ناصرخسرو.
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال.
ناصرخسرو.
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد.
سنایی.
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد.
سنایی.
شیر در خواب گنج و مال بود
روزی نیکو و حلال بود.
سنایی.
شیر از آهو گرچه افزون است لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر.
سنایی.
خوی نیکو تو را چو شیر کند
خوی بدعالم از تو سیر کند.
سنایی.
در آن حوالی شیری بود. (کلیله و دمنه). شیر گفت آری پدرش را بشناختم. (کلیله ودمنه). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست ؟ (کلیله ودمنه). من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیرعرض کنم. (کلیله و دمنه).
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتاه است.
انوری.
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم سیستان اوست.
خاقانی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است.
خاقانی.
چون شیر از کمین سگ دلی ران گشاده. (منشآت خاقانی چ روشن ص 64).
سگ با خرگوش صلح کرده
آهوبره شیر شیر خورده.
نظامی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هست یک شیری که آدم می درد
وآن دگر شیری که آدم می خورد.
مولوی.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن.
مولوی.
گرچه درویشم بحمداللّه مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
درین بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد.
سعدی (بوستان).
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم.
حافظ.
باش تا شیران تبت را کند در پالهنگ
وآهوان تبتی را شیر درپستان کند.
قاآنی.
- امثال:
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین.
قطران (از امثال و حکم).
زیرا که ز شیربچه هم شیر آید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم).
شیر به منشور نیست والی آجام.
اثیرالدین اخسیکتی (از امثال و حکم).
شیر را که اسیر کنند تدبیر زنجیر کنند. (مقامات حمیدی).
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
شیر را بچه همی ماند بدو.
مولوی (از امثال و حکم).
جای شیران شغالان لانه دارند. (از امثال و حکم).
شیر تقاضای خودش را دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
شیر را سلسله در گردن و روبه همه شب
فارغ البال به اطراف دمن می گردد.
؟ (از امثال و حکم).
شیر بیشه نر و ماده ندارد. (از امثال و حکم).
شیر از مورچه میگریزد. (از جامع التمثیل).
شیر تا گرسنه نشود شکار نکند. (از شاهد صادق).
شیر شیر است اگر ماده اگر نر باشد. (از امثال و حکم).
شیری از دو رنگ جان نبرد. (از امثال و حکم).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
؟ (از یادداشت مؤلف).
شیر به آزمایش دلیر شود. (از امثال و حکم دهخدا).
به دهن شیر می رود. (از امثال و حکم دهخدا).
عار ناید شیر را از سلسله.
مولوی (از امثال و حکم).
اغبث، شیر بیشۀ خاکستری رنگ. اجوف، شیر کلان شکم. جیفر، شیر قوی. جرهاس، شیر سطبر و قوی. سمیع، شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. شابل، شیر که دندان او در هم آمده باشد. عرس، شیر نر یا ماده. عفرنس، شیر سخت و توانا. عفریت، عفاریه، عفرنی ̍، شیر توانا و درشت خلقت. شتیم، مشتّم، شیر غضبناک. فرانس، شیر سطبرگردن.فرناس، شیر سطبرگردن و سخت دلیر. راصد، مرتصف، شیر غرنده. عفر، شیر درشت. عفرس، عفریس، عفراس، عفروس، شیر بیشۀ قوی و توانا. هرماس، هرمیس، شیر سخت خونخوار مردم. هصمصم، شیر قوی و توانا. هندس، شیر دلیر. هرمه، شیر ماده. مقعصص، مقعاص، شیر که زود بکشد شکار را. هرّاس، شیر درشت. هراس، شیر سخت اندام بسیارخوار. هرس، شیر استواراندام بسیارخوار. عموس، عشزب، عشزّب، شیر بیشۀ درشت اندام. ممتنع، شیر توانا. هجاس، شیر بیشه که گوش کند آواز را. هواسه، هواس، شیر نیک درنده. هزاع، شیر که شکار را بسیار بشکند. هزع، شیر بسیار سخت شکننده شکار. (منتهی الارب).
- پیشانی شیر خاریدن، کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پا روی دم مار نهادن. دنبال ببر خاییدن. (از امثال و حکم دهخدا). به کاری بس خطرناک دست زدن:
قوت پشّه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نیی پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق (از امثال و حکم).
شیردلانند درین مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.
خواجو (از امثال و حکم).
- تند شیر، شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است:
که نتوان ستد غارت از تند شیر.
نظامی.
- جبهۀ شیر خواب آلوده خاریدن، پیشانی شیر خاریدن. به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن:
جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را
آنکه کاوش می کند با سینۀ افکار ما.
صائب (از امثال و حکم).
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
- شرزه شیر، شیر شرزه. شیر خشمگین:
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی.
رجوع به شرزه و ترکیب شیر شرزه شود.
- شیرآشوب، آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است:
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
- شیرآفرین، آفرینندۀ شیر بیشه. که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است:
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین.
مولوی.
- شیرآواز، که آوازی چون شیر بیشه دارد:
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
- شیرآور، شیرافکن. شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد:
دمان از پسش زنگۀ شاوران
بشد با دلیران و شیرآوران.
فردوسی.
- شیر آهنین چرم، شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد:
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- شیر ایزد، شیر خدا. اسد اﷲ الغالب. لقب حضرت علی بن ابیطالب. (یادداشت مؤلف) :
از پی آنکه در ازخیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین.
فرخی.
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید.
ناصرخسرو.
- شیربازی، دست به کار خطرناک زدن:
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیربازیست گورافکنی.
نظامی.
- شیر بالش، نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. (یادداشت مؤلف). نقش شیر که بر تکیۀ سر کنند. (آنندراج) :
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیرعرین.
انوری (از امثال و حکم).
- شیر برف، صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به تحقیق پیوسته. شیر برفی. شیر برفین. (آنندراج) :
سرپنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- شیر برفی، شیر برف. صورت شیر از برف. شیر برفین. (از آنندراج). هیکل شیر بزرگ که از تودۀ برف بزرگ کنند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث) :
چه غم آن پردلان را زین شگرفی
نمی ترسد پلنگ از شیر برفی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مثل شیر برفی، نمودی دروغین. (امثال و حکم).
- ، صورتی بی معنی. آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شیر برف و شیر برفین شود.
- شیر برفین، شیر برف. شیر برفی. شیر که بچه ها از برف سازند. (آنندراج) :
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین.
امیدی.
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم.
خاقانی.
تا اسد بر آسمان هم شیر برفین گشته است
کرده زور برف در اجرام علوی نیز کار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به دو ترکیب بالا شود.
- شیر بساط، نقش شیر که بر بساط کنند. (آنندراج) :
شیر فلک آن شیر سراپردۀ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده.
انوری (از آنندراج).
- شیر بیابانی، کنایه از شیر درنده است. اسد:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
- شیر بی دم ّ و سر و اشکم، کنایه از امر محال. (فرهنگ فارسی معین) :
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید.
مولوی.
- شیر پاس، نگهبان و پاسداری کننده چون شیر:
شیرپاسان پاسگاه رمه
لاف شیری از او زدند همه.
نظامی.
- شیر پرده، شیر علم. شیر شادروان.
عکس شیر در روی پرده:
لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار
چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین.
ابن یمین.
هر کو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب.
ابن یمین.
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب شیر شادروان و شیر علم و شیر رایت شود.
- شیر پشمین، صورت شیری که از پشم سازند. (آنندراج) :
شیر پشمین را برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند.
مولوی.
- شیر پیره، مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف. (یادداشت مؤلف).
- شیر چتر، نقش شیر که در چتر کنند. (آنندراج) :
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد.
انوری (از آنندراج).
- شیر حوض، صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. (آنندراج) :
شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
خواجه سلمان (از آنندراج).
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد نهنگ
در دهان او روان گردد چو شیر حوض آب.
سلیم (از آنندراج).
- شیر خطایی، ببر. (بحر الجواهر).
- شیر درفش، نقش شیر که بر درفش باشد. (آنندراج). شیر رایت. شیر علم:
ز شیر درفشش درخشان ظفر
چو در خانه شیر تابنده خور.
دولتشاه سمرقندی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیر رایت و شیرعلم شود.
- شیر درنده، درواس. داهی. دهلاث. رباض. مرئس. جرفاس. مجرب. (منتهی الارب) :
شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه.
فرخی.
- شیر دیبا، شیر رایت. نقش شیر که بر پارچۀ دیبا باشد. (از آنندراج) :
چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما
شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر رایت، تصویر شیر که بر علم و رایت باشد:
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنایی.
از شیر رایت تو درافتد به روز حرب
ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار.
سوزنی.
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان.
سوزنی.
خورشید نصرت است به توفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید کامکار.
سلمان (از آنندراج).
چو شیررایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
رجوع به ترکیب شیر علم شود.
- شیر زنجیری، شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر:
قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است.
امیرعلیشیر (از امثال و حکم).
- شیر ژیان، شیر خشمگین. (ناظم الاطباء) :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان.
فرخی.
پلنگان به زنجیر زرینه بند
همان گرگ و شیر ژیان درکمند.
اسدی.
بگو که چون برهاند به چاره جان آن رنگ
که اوفتاده میان دو شیر تند ژیان.
قطران.
عدل و انصاف تو در هر بیشۀ ایران زمین
آشتی داده ست با شیر ژیان روباه را.
امیرمعزی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم.
خاقانی.
دشمن تو کی شودبا تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان.
خاقانی.
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
- امثال:
شیر ژیان کجا شکند ناهار
از نیم خورده مستۀ هر روبه.
حاج سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم).
- ، کنایه از شجاع و دلیر است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شیرسار، شیرسر: گرزشیرسار، گرز که سری چون سر شیر دارد:
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی.
عمعق بخارایی.
- شیر سنگی، صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده. (آنندراج) :
جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق
بر سر ز بیستون بنگر شیر سنگیش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شیر سیستان، کنایه از رستم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از لغت فرس اسدی).
- شیر شادروان، تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث) (از آنندراج) :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی.
عمعق بخارایی.
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
به نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان.
عبدالواسع جبلی.
بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
این است همان صفه کز هیبت اوبردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان.
خاقانی.
- شیر شرزه، شیر برهنه دندان و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) :
که بخت بد است اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه به دم.
فردوسی.
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ جستی برج شیر ازآسمان.
فرخی.
تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
مسعودسعد.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیرشرزه برآرد به زیر خم ّ کمند.
سعدی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به شیر روبه چنگال شیر شرزۀ نر.
قاآنی.
- ، اسداﷲ غالب علی بن ابیطالب. (از فرهنگ فارسی معین).
- شیر شرزۀ غاب، شیر خشمگین. (فرهنگ فارسی معین).
- ، کنایه است از اسداﷲ غالب. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- شیر شکاری، شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند:
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.
دقیقی.
که بازی نیست با شیر شکاری.
(ویس و رامین، از امثال و احکم).
- شیر طلا، صورت شیری که از طلا سازند. (آنندراج) :
پیش من از گربۀ چینی بود بی قدرتر
در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست.
قبول (از آنندراج).
- شیر عرین، شیر بیشه. شیر جنگل. شیر که در بیشه زندگی می کند. (یادداشت مؤلف) :
سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری.
ظهیر فاریابی.
دعوی شاهی ترا رسد بحقیقت
لاف ز سرپنجه کار شیر عرین است.
ظهیر فاریابی.
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین.
امیدی.
چو تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیر عرین.
انوری.
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچۀ شیر عرین.
خاقانی.
چون برآمد چهارسال برین
گور عیار گشت شیر عرین.
نظامی.
- امثال:
شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری (از امثال و حکم).
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری.
؟ (از امثال و حکم).
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین.
ابن یمین.
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
- شیر علم، تصویر که بر جامۀ علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین. (غیاث) (آنندراج). شیر رایت. تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد:
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم.
ابوالفرج رونی.
آب هنرش خاک کند آتش فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را.
ابوالفرج رونی.
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازوهیچ کس شجاعت شیر.
سوزنی.
دشمن تو کی شود با تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان.
خاقانی.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم.
مولوی.
هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم.
مولوی.
ز سایۀ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
- ، صورتی بی معنی.آنکه کارش به قوت و ارادۀ دیگری است. (یادداشت مؤلف) : مثل شیر علم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر غاب،شیر بیشه. شیر عرین.
هرکو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
- شیر غران، شیری که می غرد و نعره می کشد. (یادداشت مؤلف). شیر هیبتناک. مزئر. (منتهی الارب).
- ، بهادر و غازی و جنگجو. (ناظم الاطباء). کنایه از دلیر وشجاع. (آنندراج) (یادداشت مؤلف).
- شیر فرش، نقش شیر که برفرش کنند. (آنندراج) :
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد.
انوری (از آنندراج).
- شیر فلوس، صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است. (آنندراج). عکس شیر درروی سکۀ فلزی:
آوردن زر به دست آسان نبود
خوابیده به روی هر فلوسی شیری.
نویدی شیرازی (از آنندراج).
- شیر قالی، نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. (آنندراج) :
می درد پوست به او چهره شود گر موشی
نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است.
رازی (از آنندراج).
فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
- ، بر شخصی که پرلاف وگزاف باشد اطلاق آن کنند زیرا که از او هیچ کاری برنمی آید. (آنندراج).
- شیر قالین، شیر قالی. تصویر شیر که روی قالی باشد:
شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- شیر قلاب، آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. (غیاث) (از آنندراج) :
نیفکنده هرگز برون از دهن
سگ نقش را شیر قلاب من.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
- شیر کردگار، علی علیه السلام. اسد اﷲ الغالب. شیر خدا. (یادداشت مؤلف) :
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روزنبرد جان علی شیر کردگار.
سوزنی.
رجوع به ترکیب شیر خدا شود.
- شیر گردیدن، شیرشدن. چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن:
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- ، دلیری دروغین. (یادداشت مؤلف).
- شیر گرمابه، شیر حمام. شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن. رستم در حمام. (یادداشت مؤلف) :
نزد آن کس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (از کلیله).
- شیر لوای، نقش شیر که بر لوای کنند. (آنندراج) :
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و صف بدخواه درید.
سلمان (از آنندراج).
- شیر ماده، لحاسه. (منتهی الارب). لب ء. لباءه. لباءه. لبوءه. لباءه. لباءه. لبه. (منتهی الارب). لبوءه. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) :
نه که هرزن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
- شیر مست، شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی. (ناظم الاطباء). که چون شیر بیشه مست و قوی باشد:
نکو داستانی زد آن شیر مست.
نظامی.
- شیر نر، نرّه شیر. (یادداشت مؤلف) : شیر نر بکشتی و ببستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
سنایی.
بس که بیت العیاررا ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
عدو ابله است ورنه ز خرد بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید.
خاقانی.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
خاقانی.
- امثال:
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت.
منوچهری (ازامثال و حکم).
- ، مرد شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شیر نمد، صورت شیری که از نمد سازند. (آنندراج) :
شه که نه بر تخت به تمکین بود
شیر نمد روبه پشمین بود.
میرخسرو (از آنندراج).
- شیر یله، شیر رهاشده:
نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز.
فرخی.
ای همچو پدر به روز هیجا
شیر یلۀ ژیان دیگر.
سوزنی.
- ، مردشجاع و دلیر.
- کام شیر آژدن (خاریدن) ، کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن:
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
، آن جانب سکه که شیر بر آن نقش بسته است، و روی دیگر راخط گویند. (یادداشت مؤلف). ، علامت دولت ایران با خورشید در پشت و شمشیر بدست. رجوع به شیر و خورشید شود. ، ببر. (ناظم الاطباء). ، دلیر و شجاع و بهادر. (از ناظم الاطباء). سخت شجاع و دلاور و پهلوان. (یادداشت مؤلف) :
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
فردوسی.
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
فردوسی.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
کمندکیانی بینداخت شیر
به خم اندر آورد گوری دلیر.
فردوسی.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسپ.
فردوسی.
تو شیری و شیران به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم.
عنصری.
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته.
خاقانی.
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه.
خاقانی.
- زن شیر، زن دلاور و شجاع و دلیر:
زن شیر از آن نامۀ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
- سالار شیر، فرمانده شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور:
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر.
فردوسی.
- شیران پولادخای، مردمان دلیر و بهادر. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- ، اسبان پرزور. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- شیر امیر، کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه:
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش.
نظامی.
- شیر پرخاشخر، پهلوان جنگاور:
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانش پیچد بدینگونه سر.
فردوسی.
،
{{صفت}} موفق. پیروز. مقابل روباه که مظهر شکست و عدم موفقیت است: شیر آمدی یا روباه ؟ (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه شیر را مظهر پیروزی و موفقیت و روباه را مظهر شکست گیرند و از کسی که دنبال کاری رفته پرسند: شیر آمدی یا روباه ؟ یعنی موفق و کامیاب هستی یا ناکام و شکست خورده:
دانم که از بیت اللّهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحسن ؟
سنایی.
مپندار اگر شیریا روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی.
سعدی.
- امثال:
شیری یا روباه ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- شیر آمدن، مانند شیرسرافراز و موفق آمدن:
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.
نظامی.
، (اصطلاح سیاسی) در عرف سیاست، دولت انگلستان را گویند. (فرهنگ فارسی معین). ، نوعی ماهی در دریای فارس. (یادداشت مؤلف). ،
{{پسوند}} مزید مؤخر کلمات: کماشیر. قماشیر. کاوشیر. جاوشیر. کتخ شیر. نرماشیر. کردشیر. دیرکردشیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شیر
(شُ یُ)
جمع واژۀ شیار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شیار شود
لغت نامه دهخدا
شیر
(یَ)
شجر ودرخت و هر گیاهی که بر ساق ایستد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیر
لولۀ پیچداری که به ته ظرف یا لولۀ آب اتصال دارد و چون پیچ آنرابپیچانند آب جریان می یابد، (ناظم الاطباء)، مبزل، مبزله، نایژه، لوله، لولۀ ضامن دار یا مجرای چرمی یا فلزی آب انبار یا خم یا چرخشتی که آب یا مایع درونی آنرا با گشودن و بستن آن بیرون کنند یا از بیرون شدن بازدارند: شیر آب انبار، شیر حمام، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شیر
به معنی پادشاه است، نام عام امراء ختل، (یادداشت مؤلف)، یقال للملک ختل، ختلان شاه و یقال شیر ختلان، (ابن خردادبه ص 40)
نام عام امرای لباده، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شیر
نام دلاور تورانی که در جنگ منوچهر با سلم و تور سام قارن را از میدان بیرون کرد ولی بدست گرشاسب کشته شد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شیر
شار: شیر ختلان، ختلان شاه، پادشاه ختلان، نام عام امرای بامیان، (از یادداشت مؤلف)، لقب پادشاه بامیان است، (از حدود العالم)، پادشاه بامیان را شیر گویند، (مجمل التواریخ و القصص) :
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند ونه رام،
روحانی،
استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته بدی به غرچه در شاری،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
شیر
نام برج پنجم از دوازده برج فلکی، (ناظم الاطباء) (از برهان)، برج اسد را نیز گویند، (آنندراج)، شیر فلک، یکی از بروج دوازده گانه فلکی که عرب آنرا اسد و لیث نیز گوید، (یادداشت مؤلف) :
دگر طالع تو ز فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر،
فردوسی،
چو خورشید در شیر گشتی درست
مر آن تخت را سوی او بود پشت،
فردوسی،
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام،
فرخی،
آفتاب ارسوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار،
خاقانی،
- بر اختر شیر زادن، اصطلاح نجوم و طالعگیری قدیم است که ستارۀ هر کس در برج اسد بود تولدی فرخنده داشت:
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست،
فردوسی،
- برج شیر، برج اسد، برج پنجم از دوازده برج فلکی:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
به لشکر نگه کرد گیو دلیر،
فردوسی،
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
زمین شد به کردار دریای آب،
فردوسی،
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندرآورد شب را به زیر،
فردوسی،
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب،
فردوسی،
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان،
فرخی،
- چشمۀ شیر، برج اسد:
چو برزد سر از چشمۀ شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید،
فردوسی،
- در دم شیر نان دیدن، در اصطلاح نجوم کنایه از ماه به اسد آمدن:
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم،
خاقانی،
در منشآت خاقانی چنین آمده است: دروقت خبر دادند که قمر به اسد است نان سردسمین در دهان گرم شیر است جامۀ نو شاید پوشیده، (ص 301)، و در صفحۀ 290 نیز می نویسد: ندانم کدام میغ سپیدکار سیه کاسه آن نان سمین را از این جان سنگین در حجاب داشته است، آری طلعت اعزه ماه تمام دایره است و ماه سیبی با دو گرده نان سمین را ماند باﷲ که ماه بر مایدۀ فلک نان سمین است و دگر ستارگان خردۀ آن نان، رجوع به ص 291 همان متن شود،
- شیر آسمان، شیر چرخ، برج اسد، (ناظم الاطباء) :
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان،
سوزنی،
با کوشش او شیر آسمان
شیری است مزوّر ز پوستین،
انوری،
رجوع به ترکیب شیر آفتاب و شیر فلک شود،
- شیر آفتاب، برج اسد:
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن،
حافظ،
رجوع به ترکیب شیر فلک و شیر آسمان شود،
- شیر چرخ، شیر آسمان، کنایه از برج اسد، (از ناظم الاطباء) (آنندراج)، رجوع به ترکیب شیر آسمان شود،
- شیر سپهر، شیر آسمان، برج اسد، (ناظم الاطباء)، کنایه از برج اسد است و آن ازجملۀ دوازده برج فلک باشد، (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) :
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب،
سنایی،
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود،
- شیر فلک، شیر آسمان، برج اسد، (ناظم الاطباء) :
شیر فلک آن شیر سراپردۀ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده،
انوری،
از سر تیغش دل شیر فلک گیرد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش از این،
خاقانی،
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان،
خاقانی،
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود،
- شیر گردون، شیر آسمان، برج اسد، (ناظم الاطباء)، رجوع به ترکیب شیر آسمان شود،
- شیر مرغزار فلک، شیر آسمان، برج اسد، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)، رجوع به ترکیب شیر آسمان شود
دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند، سکنۀ آن 204 تن، آب از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه، (حدود العالم)
نام یکی از دوازده پهلوان ایران، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیر
شیر، جمع واژۀ شیار، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به شیار شود
لغت نامه دهخدا
شیر
حیوانی قوی جثه و درنده، آلتی فلزی که در ضرف آب آب انبار، دستشویی و غیره نصب کنند و هرگاه آن رابه پیچانند آب از دهانه آن بیرون آید، و مایع سفید رنگی که از پستان زن و حیوان ماده بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
شیر
ابزاری فلزی که به لوله های گاز یا آب برای باز یا بستن آن وصل می کنند
شیر فلکه: شیر قطع و وصل یا تنظیم جریان سیال با دسته دایره ای شکل
تصویری از شیر
تصویر شیر
فرهنگ فارسی معین
شیر
پستانداری است وحشی و گوشت خوار از راسته گربه سانان که بسیار نیرومند و چابک است نر آن یال دارد، موفق، پیروز
شیر بچه: کنایه از آن که با وجود جوانی بسیار شجاع و دلیر است
شیر کردن کسی: برانگیختن آن کس، تشجیع و تحریک کردن
تصویری از شیر
تصویر شیر
فرهنگ فارسی معین
شیر
مایعی سفید رنگ و مغذی با طعم شیرین که از پستان های پستانداران ماده پس از زایمان ترشح می شود
شیر پاک خورده: کنایه از اصیل و با اصل و نسب، با حسن نیت و خوش عمل
از شیر مرغ تا جان آدمیزاد: کنایه از چیزی که یافتنش در حکم محال باشد
تصویری از شیر
تصویر شیر
فرهنگ فارسی معین
شیر
ارسلان، اسد، حیدر، ضرغام، ضیغم، هژبر، لبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیر
دیدن شیر نر درخواب، دلیل است بر پادشاه و شیر ماده، زن پادشاه اگر بیند که شیر ماده را می دوشد، دلیل است دبیر پادشاه گردد. اگر این خواب را زنی بیند، دایه پسر پادشاه شود. اگر بیند شیر را بر پشت گرفته بود، دلیل است بر دشمن ظفر یابد. اگر بیندشیر او را بگزید، دلیل که او را از دشمن مضرت رسد. اگر بیند که شیر در برگرفت، دلیل است مطرب پادشاه گردد. اگر بیند که با شیر طعام خورد، دلیل است مال پادشاه خورد. جابر مغربی
اگر درخواب بیند که او را پادشاه شیری داد، دلیل است وی را بر ولایتی حاکم گرداند. اگر بیند که بر پشت شیر نشست، دلیل است منزلتی تمام حاصل کند. حضرت دانیال
دیدن شیر در خواب برسه وجه بود. اول: پادشاه. دوم: مردی دلیر. سوم: دشمن قوی.
دیدن شیر به خواب، دلیل پادشاه باشد. اگر بیند که با شیر مجامعت کرد، دلیل است از پادشاه خواری بیند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شیر
اندک و مختصر، آبادی بزرگ کوهستانی میان کلاردشت و گلیجان ییلاقی شامل دو.، خیس تر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشیر
تصویر اشیر
(پسرانه)
خوشحال، نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بشیر
تصویر بشیر
(پسرانه)
بشارت دهنده، مژده دهنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جشیر
تصویر جشیر
تیردان چرمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشیر
تصویر بشیر
کسی که مژده و خبر خوش بیاورد، مژده دهنده، بشارت دهنده، از القاب پیامبر اسلام
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
سایه گاهی که در آن کسی راحت کند. (ناظم الاطباء). سایه گاه. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 277 الف). سایه گاهی برای استراحت. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
قاآنی این صیغۀ تفضیلی را از شیر جعل کرده است:
خندۀ او گاه خشم خندۀ شیر نر است
هرکه نگرید از آن خنده ز شیر اشیر است
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخور است
رتبت من در سخن صد ره از آن برتر است
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهریست در جبال بربر بمغرب در مرز افریقیۀ غربی که مقابل بجانه در دشت واقع است و نخستین کسی که آنرا بنیان نهاد زیری بن مناد رئیس قبیلۀ صنهاجی و جد معز بن بادیس از ملوک افریقیه بود. زیری در آغاز حال در جبال سکونت داشت و چون به مرحلۀ رشد رسید بسبب دلاوریهایی که از وی پدید آمد گروهی از قبیلۀ او بروی گرد آمدند و او بدستیاری همراهان خویش بر قبایل اطراف خود از قبیل زناته و بربر تاختن آورد و پیاپی بر ایشان پیروزی یافت و سرانجام کار او بالا گرفت و دستیارانش فزونی یافتند و درصدد امارت برآمد لیکن جایگاه وی و همراهانش کوچک بود، ناگزیر به جستجوی محل مناسب و وسیعی پرداخت و در ضمن اشیر را دید که با بسیاری چشمه سارها و وسعت فضا و حسن منظر خالی از سکنه بود. از اینرو گروهی از بنایان را از شهرهای پیرامون خویش چون مسیله و طبنه و جز آن دو گرد آورد و در سال 324 هجری قمری به ایجاد شهر اشیر آغاز کرد و آنرا به بهترین وجهی بپایان رسانید و بر بالای کوه آن جایگاه دژ استوار و تسخیرناپذیری بنیان نهاد که تنها از یک راه امکان داشت کسی بدان برود و این راه را ده تن صیانت میکردند. باری زیری اهل این ناحیه را حمایت میکرد و مردم در آنجا به کشاورزی پرداختند و ساکنان آن نواحی بعلت امنیت و وسایل رفاهی که در آنجا بود بدان هجوم آوردند و رفته رفته در شمار شهرهای مشهور درآمد. پس از زیری بنی حماد که پسرعمان بادیس بودند آن شهررا تصرف کردند، در آنجا سلسله ای تشکیل دادند و در برابر خاندان بادیس مقاومت میکردند. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام گوید: اما اکنون از وضع این شهر معلوماتی بدست نیامد. و رجوع به مادۀ بعد شود، صدا. (آنندراج)
خور، نام خوری است که آب دیه شاختلخان واقع در دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز از آن تأمین میشود. رجوع به شاختلخان و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 شود
خرابه های شهریست در شمال شرقی مغرب. (از اعلام المنجد). ممکنست خرابه های مزبور آثار اشیر مادۀ پیش باشد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شیرخوار. کودک بشیر، نظیر: بخرد.
- توگی بشیر، توگی شیردار. نوعی غذاست از ارزن که چون شیر برنج بپزند و در جنوب خراسان متداول است
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ)
ابن کعب عدوی بن شاهین و عبدان او را در صحابه یاد کرده اند و برخی صحبت او را منکر شده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بشارت دهنده و مژده آورنده و کسی که خبر خوش آورد برخلاف نذیر که خبر بد می آورد. (ناظم الاطباء). مژده دهنده. (مؤید الفضلاء). مژده آور. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مژده ور. (منتهی الارب). مژده دهنده. (ترجمان عادل بن علی ص 26) (مهذب الاسماء). مژده رسان. مژده دهنده. بشارت دهنده. بشارت رساننده. ضد نذیر. مبشر. (اقرب الموارد) :
باشد بهر مراد بشیر تو بخت نیک
از بخت نیک به نبود مر ورا بشیر.
منوچهری.
زی پیل و شیر و اشتر کاریشان قویترند
ایزدبشیر چون نفرستاد و نه نذیر.
ناصرخسرو.
بکمان چرخ تیر تو بفروخت
قیر تو عرض کرد دهر بشیر.
ناصرخسرو.
همیشه دولت و اقبال سوی او بینی
یکی بفتح مبشر یکی بسعد بشیر.
مسعودسعد.
دارای آسمان و زمین خالق البشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر.
سوزنی.
همی فرست بتسلیم و قبض جان ملکی
که از سلامت ایمان بود بشیر مرا.
سوزنی.
نام پیغمبر بشیر است و نذیراندر نبی
تو نه ای پیغمبرو لیکن بشیری هم نذیر.
سوزنی.
عدل بشیریست خرد شادکن
کارگری مملکت آبادکن.
نظامی.
نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب
مگرز مصر بکنعان بشیر می آید.
سعدی (طیبات).
فرستاد لشکر بشیر و نذیر
گرفتند جمعی از ایشان اسیر.
سعدی (بوستان).
- گاهی در شعر با تشدید شین آید:
گفتم که بقرآن در پیداست که احمد
بشیر و نذیر است وسراج است و منور.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 312 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن سعد بن نعمان بن اکّال انصاری معاوی. وی در جنگ احد و خندق حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 163). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: پسرش ایوب بعضی احادیث از وی نقل کرده است و بعضی نام وی را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2: ذیل بشر بن اکال و الاستیعاب شود
غلام مالک بن ذعر خزاعی قافله سالار کاروانی که از مدین بمصر میرفت، راه گم کرده بود، بسر چاهی که برادران یوسف وی را در آن افکنده بودند منزل کرد و این غلام بود که جهت کشیدن آب دلو در چاه افکند و بجای آب یوسف رابرکشید. (حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 63)
ابن ارطاه. از حکام و سرداران معاویه بود. مؤلف حبیب السیر آرد: معاویه وی را 41 هجری قمری حاکم بصره کرد و پس از روزی چند او را معزول نمود و در سال 43 هجری قمری او را به غزو روم فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 116 و 177 و بشر شود
جامه دار و ملازم خاندان شاه شجاع و فرستادۀشخص او بنزد برادرش شاه محمود باخلعت. و نقل است چون شاه محمود وی را بدید این بیت بخواند:
نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب
مگر ز مصر بکنعان بشیر می آید.
رجوع به عصر حافظ ص 207 شود
ابن مروان حکم. یکی ازچهار پسر مروان حکم و برادر عبدالملک که از جانب وی ایالت کوفه یافت و در سال اربع و سبعین 74 هجری قمری) درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2ص 136، 148 و 151 و مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 642 شود
ابن عبدالله انصاری خزرجی. ابو موسی بن عقبه از ابن شهاب و ابوالاسود از عروه وی را در زمرۀ کسانی که در یمامه شهید شده اند آورده است ولی ابن اسحاق وی را بشیر نامیده است. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب شود
ابن مصطفی جواد. در سال 1324 هجری قمری در بشوکین از قرای جبل عامل متولد و در سال 1364 هجری قمری در بیروت درگذشت. او راست: دیوانی که در مطبعۀ عرفان صیدا بسال 1365 هجری قمری چاپ شده است. رجوع به الذریعه ج 9 ص 138 شود
ابن جابر بن عراب بن عوف... عبسی. ابن یونس گوید وی نزد پیغمبر رفت و در فتح مصر شرکت کرد و روایتی از وی بدست نیامده است. ابن سمعانی نام وی را بسیر آورده است. (از الاصابه ج 1 ص 163). و رجوع به الاستیعاب شود
ابن کعب بن ابی الحمیری... سیف در فتوح آورده است وی یکی از امرای یرموک بود و با ذکر اسامی گفته است چون ابوعبیده از یرموک رفت و بدمشق فرود آمد وی را جانشین خود در آن شهر کرد. و رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود
ابن عنبس بن زید بن عامر بن... انصاری ظفری. وی درجنگ احد حضور یافت و در جنگ جسر شهید شد. بنا بر گفتۀ ابن ماکولا وی را نسر هم گفته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
ابن زید انصاری... در جنگ حره کشته شد و ابن اثیر گوید وی در جنگ جسر در خلافت عمر بقتل رسید. بنا بر عقیده ابن منده بنقل صاحب الاصابه پدر در جنگ جسر و پسردر جنگ حره کشته شد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 163 شود
ابن معبد ابوسعید اسلمی. ابن حبان گوید صحبت داشت و در شمار اهل کوفه یاد شده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود، مطهر، ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. (ناظم الاطباء)
ابن نهیک مکنی به ابوالشعشاء. تابعی و کسی است که در روایت حدیثی منقول ابویعلی موصلی بنقل از ابوهریره گفته است که بدان استدلال نمیتوان کرد. رجوع به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 646 شود
ابن مالک فرستادۀ عمر بن سعد. همراه سر سیدالشهدا نزد عبیدالله زیاد بود و رجزخوانی او در مجلس ابن زیاد و کشته شدن بر دست او معروف است. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 57 شود
ابن عمر در سال هجرت متولد شدو در سال 85 هجری قمری درگذشت و در زمان حجاج، عریف قوم خود بود برخی او را اسیر نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
ابن خصاصیه معروف به ابن معبد. یکی از مهاجران و صحابه است. و در اواخر عمر دربصره سکونت داشت. رجوع به ابن معبد و الاصابه ج 1 ص 163 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و سمعانی شود
وی با دو برادرش مبشر و بشر در جنگ احد حضور داشت ولی منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به بشر بن حارث و الاصابه ج 1 ص 155 شود
ابن معبد یا ابن بدیر (نذیر) ابن معبدبن شراحیل... سدوسی معروف به ابن خصاصیه. درباره نسبت وی و مادرش خلاف است. بخاری حدیث او را آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود
بشر. ابن ثور عجلی. ابواسماعیل در فتوح الشام او را یاد کرده و گوید: از اشرف بنی عجل است که همراه مثنی بن حارثه جنگید وسپس بشام رفت. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 180 شود
ابن مهر صیداوی. کسی که بنمایندگی کوفیان همراه پنجاه نامه برای دعوت حضرت امام حسین (ع) بکوفه نزد آن حضرت رفت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 40 شود
ابن معاویه مکنی به ابوعلقمۀ بحرینی. حاکم دراکلیل، و ابن سعد در شرف المصطفی و بیهقی در دلائل از طریق یونس بن بکیر از او روایت دارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود
ابن عمرو، ابوعمره یکی از صحابه و انصار است و در محاربۀ صفین بهمراه حضرت علی (ع) شهادت یافت. نامش را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
ابن انس بن امیه... عمرو بن مالک بن اوس. وی در جنگ احد حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 162 و 163). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
ابن عمر بن محصن اویسه برادر ثعلبه بن عمر بن عمره بشر بن عمر. در سنۀ پانزده ق. شهید شد. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود
بشر. ابن اکّال معافری انصاری. بغوی و باوردی و جز آنان وی را در زمرۀ صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و بشیر بن سعد بن نعمان شود
ابن عمر بن حنش بن عبدالقیس ملقب به جارودالمعلی. نسبش بزرگوار است. رجوع به بشر و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود
ابن بشار مدنی فقیه. مؤلف حبیب السیر آرد: در سال 101 هجری قمری درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 175 شود
ابن نهاس عبدی. عبدان وی را یاد کرده و حدیثی مرفوع با اسنادی بسیار ضعیف از او نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود

ابن عبدالمنذر انصاری مشهور به کنیۀ خود ابولبابه است. و در اسم او اختلاف است. رجوع به ابولبابه و الاصابه ج 1 ص 164 شود
پدر ایوب. پسرش از او در معجم ابن قانع و مسند بزاز روایت دارد. (از الاصابه ج 1 ص 188). رجوع به بشیرین سعد بن نعمان شود
ابن راعی العیر. عمر بن شبه او را در زمرۀ صحابه یاد کرده است ولی نام صحیح وی بسر است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْیُ)
جمع واژۀ شیار. (منتهی الارب). جمع واژۀ شیار که بمعنی روز شنبه باشد. (آنندراج). و رجوع به شیار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جشیر
تصویر جشیر
بافنده، جوال ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشیر
تصویر بشیر
بشارت دهنده، مژده آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشیر
تصویر جشیر
((جَ))
جولاهه، بافنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشیر
تصویر بشیر
((بَ))
مژده رسان، نیکو روی، خوبروی
فرهنگ فارسی معین