جدول جو
جدول جو

معنی شکهان - جستجوی لغت در جدول جو

شکهان
(شِ کُ)
ترسان. (از فرهنگ فارسی معین). هراسان. ترسنده. بیمناک. (یادداشت مؤلف) :
سخن دراز شد این جایگه فروهشتم
گران شد و شکهانم من از گرانی بار.
ابوالهیثم احمد بن حسن جرجانی.
، نگران. مضطرب. پریشان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شکهان
ترسان، نگران مضطرب پریشان
تصویری از شکهان
تصویر شکهان
فرهنگ لغت هوشیار
شکهان
((ش کُ))
ترسان، نگران
تصویری از شکهان
تصویر شکهان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکران
تصویر شکران
شکر کردن، شکر گفتن، سپاسگزاری کردن، سپاس داری
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
نام قریه ای نزدیک بخارا، و از آنجاست ابواسحاق ابراهیم بن مسلم شکانی فقیه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صفت است از شکر، و مؤنث آن شکری ̍ است. (از اقرب الموارد) : ضرع شکران، پستان پر از شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به معنی جهان باشد، و آن را کیهان نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف کیهان یعنی جهان. (فرهنگ رشیدی). بر وزن و معنی جهان است که عالم و دنیا و روزگار باشد، و مخفف کیهان هم هست که آن نیز به معنی جهان است. (برهان) (آنندراج). جهان و عالم و دنیا و روزگار و کیهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَهَْ ها)
کثیرالکهانه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهانه و کهانت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
در حال کهیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُهَْ ها)
جمع واژۀ کاهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ کاهن، به معنی فالگوی. (آنندراج). جمع واژۀ کاهن. فالگویان. پیشگویان. (فرهنگ فارسی معین) : اندروقت سحره و کهان خود را بخواند. (تاریخ سیستان). و رجوع به کاهن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع ’که’ است که به معنی کوچکان و خردان باشد. (برهان) (آنندراج) :
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آبادکردش کهان را نشاخت.
فردوسی.
- کهان و مهان، همگی. همه مردم. عموم ناس. قاطبهً:
کهان و مهان خاک را زاده ایم
به ناکام تن مرگ را داده ایم.
فردوسی.
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان.
فردوسی.
نشان فریدون به گرد جهان
همی بازجست از کهان و مهان.
فردوسی.
و رجوع به که شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شره. آزمند و حریص. (ناظم الاطباء). رجوع به شره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
مس زرد. (از اقرب الموارد) ، نباتی است خوشبوی خاردار که شکوفۀ لطیف و سرخ رنگ دارد و دانه ای مانند شهدانه. شبهانه یکی آن است. (منتهی الارب). به معنی گیاه خاردار شبه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مس زرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دام مانندی است که بدان کاه کشند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نون در شکبان نون جمع است گویی در اصل شبکان بوده بعد به قلب کاف و باء شکبان شده است. (از نشوءاللغه ص 17)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکر. شکور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سپاسداری کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شکر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
سپاسداری. مقابل کفران. (منتهی الارب) (آنندراج). شکر. سپاس. سپاسگزاری. (یادداشت مؤلف). تشکر. (ناظم الاطباء). خلاف کفران. (اقرب الموارد).
- شکران نعمت، سپاسداری نعمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران، ییلاق ایل مزبور در تهته و خوشول و قشلاق اش در بلوطسان است، (یادداشت مؤلف)، ایل کرد از طوایف پشتکوه، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 70)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شگنان. نام سرزمینی. (از فرهنگ لغات ولف). ناحیتی است از وخان که رود جیحون بدو گذرد و حد شمالی هند است از حدود ماوراءالنهر. (از حدود العالم) :
رویت به راه شکنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم.
منجیک.
یکی را ز سقلاب و شکنان و چین
نمانم که پی برنهدبر زمین.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام یک پهلوان ایرانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
الان شاه و چون پهلوان سپاه
چو بیورد و شکنان زرین کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بکهاین. یک نوع غله که سنگ اشکن و سنگ اشکنک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از رشیدی). نوعی از غله است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از محله های اصفهان بود. مافروخی آرد: از جملۀ محاسنی که رقعۀ بقعۀ اصفهان برتبت مزایا و زینت صفایا محلّی ̍ و مزین است باروئی هست محیط بر عرصۀ شهر مانند دور فلک چهارم بر قرصۀمهر مستحدث آن علاءالدوله، مساحت دور آن زیادت بر پانزده هزار گام بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و محلات مشهوره از آن منقطع و معطل افتاده مثل کماآن و براآن و سنبلان و خرچان و فرسان و باغ عبدالعزیز و کرواآن و اشکهان و لنبان و ویدآباد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 51). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 524 شود، قی و استفراغ را نیز گویند. (برهان). بمعنی قی نیز آمده:
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی.
مولوی (کلیات شمس ج 5 بیت 27210).
و اشکفه نیز آمده است. (رشیدی). قی کردن. (فرهنگ نظام). و رجوع به اشکفه و شکوفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکبان
تصویر شکبان
تور کاهکشی
فرهنگ لغت هوشیار
کهانت در فارسی: کندایی اختر ماری پیشگویی جمع کاهن فالگویان پیشگویان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکران
تصویر شکران
سپاسداری سپاسگذاری کردن شگر گفتن مقابل کفران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرهان
تصویر شرهان
کادمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبهان
تصویر شبهان
پرنگ برنج پارسی تازی گشته شبه سیاه تلواز گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکران
تصویر شکران
((شُ))
سپاسگزاری کردن، شکر گفتن، مقابل کفران
فرهنگ فارسی معین