به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان، شکیر، تالانه، رنگینا
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانَک، شَلیر، شَفترَنگ، مالانَک، رَنگینان، شَکیر، تالانِه، رَنگینا
سم، زهر، برای مثال تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری - ۲۱) هر چیز تلخ در علم زیست شناسی حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، خربزۀ ابوجهل، پهی، کبست، گبست، حنظله، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور، پژند، فنگ، کرنج، ابوجهل
سَم، زهر، برای مِثال تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری - ۲۱) هر چیز تلخ در علم زیست شناسی حَنظَل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کَبَستو، خَربُزِۀ اَبوجَهل، پَهی، کَبَست، گَبَست، حَنظَلِه، هِندِوانِۀ اَبوجَهل، عَلقَم، پَهنور، پَژَند، فَنگ، کَرَنج، اَبوجَهل
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) : شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). خنده را از دهنش تاب جدایی نبود این گل از غنچه شکررنگ برون می آید. غنیمت (از آنندراج). ، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) : شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). خنده را از دهنش تاب جدایی نبود این گل از غنچه شکررنگ برون می آید. غنیمت (از آنندراج). ، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
حنظل. (ناظم الاطباء). خربزۀ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. (شرفنامۀ منیری). خربزۀ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (برهان) : سرمق، شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). حنظل و آن خربزۀ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). قطف. (منتهی الارب) : به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ. فرخی. ، زهر و سم. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). زهر. (شرفنامۀ منیری) : همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی. زمانه به یکسان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ. فردوسی. بسا کسا که به امید آنکه بیابد شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ. فرخی. چنین آمد این گیتی بی درنگ نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ. اسدی. تیر ستم فلک خدنگ است شهد شره جهان شرنگ است. انوری (از آنندراج). اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال. فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا). ، هرچیز تلخ. (فرهنگ فارسی معین) : گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد بر یادکرد خواجۀ سید عجب مدار. فرخی. شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ. فرخی. تلخی خشمش ار به شهدرسد شهد نتوان شناختن ز شرنگ. فرخی. شهی که دولت او از شرنگ شهد کند چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ. فرخی. باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ. منوچهری. سبب خشم بخت پیدا نیست شکرش را جدا مدان ز شرنگ. ناصرخسرو. جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ. سوزنی. در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ. سوزنی. اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا). هرکه با یاد تو شرنگ خورد همچنان دان که نیشکر خاید. خاقانی. لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش. خاقانی
حنظل. (ناظم الاطباء). خربزۀ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. (شرفنامۀ منیری). خربزۀ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (برهان) : سرمق، شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). حنظل و آن خربزۀ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). قطف. (منتهی الارب) : به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ. فرخی. ، زهر و سم. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). زهر. (شرفنامۀ منیری) : همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی. زمانه به یکسان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ. فردوسی. بسا کسا که به امید آنکه بیابد شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ. فرخی. چنین آمد این گیتی بی درنگ نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ. اسدی. تیر ستم فلک خدنگ است شهد شره جهان شرنگ است. انوری (از آنندراج). اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال. فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا). ، هرچیز تلخ. (فرهنگ فارسی معین) : گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد بر یادکرد خواجۀ سید عجب مدار. فرخی. شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ. فرخی. تلخی خشمش ار به شهدرسد شهد نتوان شناختن ز شرنگ. فرخی. شهی که دولت او از شرنگ شهد کند چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ. فرخی. باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ. منوچهری. سبب خشم بخت پیدا نیست شکرش را جدا مدان ز شرنگ. ناصرخسرو. جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ. سوزنی. در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ. سوزنی. اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا). هرکه با یاد تو شرنگ خورد همچنان دان که نیشکر خاید. خاقانی. لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش. خاقانی
دارای یک رنگ. ضد رنگارنگ. (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ: از این ناحیت (دیلمان) جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک. (حدودالعالم). به نزد من آمد کمربسته روزی یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر. ابوسرانه امین درودگر. - یکرنگ کردن، اصمات. (تاج المصادر بیهقی). به رنگ واحد درآوردن. همرنگ کردن. - ، موافق و متحد کردن. - یکرنگ گشتن، همرنگ شدن. به رنگ واحد درآمدن: جامۀ صدرنگ از آن خم ّ صفا ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا. مولوی. صبغهاﷲ چیست رنگ خم ّ هو پیسه ها یکرنگ گردند اندر او. مولوی. ، کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان) (آنندراج). بی ریا. صمیمی. مخلص. پاکدل. درست منش. یک جهت. که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف) : به بوی دل یار یکرنگ بود به منزل دورنگی که من داشتم. خاقانی. چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان. خاقانی. چو یکرنگ خواهی که باشد پسر چو دل باش یک مادر و یک پدر. نظامی. آتش عشق و محبت برفروز تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست. عطار. آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشۀ تمکین و سروری و زهد ومستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست. (تاریخ غازانی ص 197). بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست. حافظ. غلام همت دردی کشان یکرنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود. حافظ. - یکرنگ شدن، به یک رنگ بودن. صمیمی شدن: یکرنگ شویم تا نماند این خرقۀ سترپوش زنار. سعدی. سعدی همه روزه عشق می باز تا در دو جهان شوی به یکرنگ. سعدی. ، {{اسم مرکّب}} گلگونه. (فرهنگ اسدی) : آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه به یکرنگ و به گلنار. خسروی (از فرهنگ اسدی)
دارای یک رنگ. ضد رنگارنگ. (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ: از این ناحیت (دیلمان) جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک. (حدودالعالم). به نزد من آمد کمربسته روزی یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر. ابوسرانه امین درودگر. - یکرنگ کردن، اصمات. (تاج المصادر بیهقی). به رنگ واحد درآوردن. همرنگ کردن. - ، موافق و متحد کردن. - یکرنگ گشتن، همرنگ شدن. به رنگ واحد درآمدن: جامۀ صدرنگ از آن خُم ّ صفا ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا. مولوی. صبغهاﷲ چیست رنگ خُم ّ هو پیسه ها یکرنگ گردند اندر او. مولوی. ، کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان) (آنندراج). بی ریا. صمیمی. مخلص. پاکدل. درست منش. یک جهت. که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف) : به بوی دل یار یکرنگ بود به منزل دورنگی که من داشتم. خاقانی. چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان. خاقانی. چو یکرنگ خواهی که باشد پسر چو دل باش یک مادر و یک پدر. نظامی. آتش عشق و محبت برفروز تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست. عطار. آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشۀ تمکین و سروری و زهد ومستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست. (تاریخ غازانی ص 197). بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست. حافظ. غلام همت دردی کشان یکرنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود. حافظ. - یکرنگ شدن، به یک رنگ بودن. صمیمی شدن: یکرنگ شویم تا نماند این خرقۀ سترپوش زنار. سعدی. سعدی همه روزه عشق می باز تا در دو جهان شوی به یکرنگ. سعدی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} گلگونه. (فرهنگ اسدی) : آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه به یکرنگ و به گلنار. خسروی (از فرهنگ اسدی)
شترنج. معرب آن شطرنج است. بر وزن و معنی شطرنج و آن بازیی باشد مشهور و معروف که آن را حکیم داهر هندی یا پسراو در زمان انوشیروان اختراع کرده بود و ابوزرجمهر (بزرگمهر) در برابر آن نرد را ساخت و شطرنج معرب آن باشد و نزد محققین نرد اشاره به جبر است و شطرنج به اختیار. (از برهان). شترنج. (آنندراج). در پهلوی بازی مشهور چترنگ است که شطرنج معرب آن است که ’چ’ تبدیل به حرف ’ش’ شده است. (از فرهنگ نظام) : بیاورد شترنگ بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر. فردوسی. تا جز از بیست وچهارش نبود خانه نرد همچودر سی ودو خانه است اساس شترنگ. نجار. رجوع به شترنج و شطرنج و اشترنج شود. ، مردم گیاه. و آن گیاهی باشد که بیشتر ازچین آورند. (برهان). مؤلف انجمن آرا در ذیل کلمه شترنج گوید: صاحب برهان گوید به معنی مردم گیاه آمده، سهو کرده است و آن سترنگ است مخفف استرنگ. (از انجمن آرا). مصحف سترنگ و استرنگ است: بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند به شبه مردم روید به حد چین شترنگ. ازرقی. به فر مدحتش شاید که روید زبان طوطی از اندام شترنگ. شهیدی. رجوع به سترنگ شود
شترنج. معرب آن شطرنج است. بر وزن و معنی شطرنج و آن بازیی باشد مشهور و معروف که آن را حکیم داهر هندی یا پسراو در زمان انوشیروان اختراع کرده بود و ابوزرجمهر (بزرگمهر) در برابر آن نرد را ساخت و شطرنج معرب آن باشد و نزد محققین نرد اشاره به جبر است و شطرنج به اختیار. (از برهان). شترنج. (آنندراج). در پهلوی بازی مشهور چترنگ است که شطرنج معرب آن است که ’چ’ تبدیل به حرف ’ش’ شده است. (از فرهنگ نظام) : بیاورد شترنگ بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر. فردوسی. تا جز از بیست وچهارش نبود خانه نرد همچودر سی ودو خانه است اساس شترنگ. نجار. رجوع به شترنج و شطرنج و اشترنج شود. ، مردم گیاه. و آن گیاهی باشد که بیشتر ازچین آورند. (برهان). مؤلف انجمن آرا در ذیل کلمه شترنج گوید: صاحب برهان گوید به معنی مردم گیاه آمده، سهو کرده است و آن سترنگ است مخفف استرنگ. (از انجمن آرا). مصحف سترنگ و استرنگ است: بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند به شبه مردم روید به حد چین شترنگ. ازرقی. به فر مِدحتش شاید که رُویَد زبان طوطی از اندام شترنگ. شهیدی. رجوع به سترنگ شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) : شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است. مشفقی بخاری (از آنندراج)
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) : شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است. مشفقی بخاری (از آنندراج)